درکوبه های چوبین زمان
تند و تند می کوبند
تق، تق، تق
تق، تق، تق
آهای
ای روزهای تکرار ثانیه های پر انزوا
اندکی بیاسایید
نفسی می باید
ببینید
هم او را، آدم را می گویم
او که کودک دیروز و جوان امروز را با دست های خود بساخت
نفسی می باید
ببینید
هم او را، آدم را می گویم
او که کودک دیروز و جوان امروز را با دست های خود بساخت
پوست انداخته و در آفتابی این زمین
بریان و عریان چشم به عبور شمایان دارد
ای همه روزهای خاموشی و خلوت پر انزوا
اندکی بیاسایید
کاش انزوا ها رنگ و بوی دیگری داشت. یعنی می شود! یا این رنگ و بو از ذات تنهایی بلند می شود؟!
ReplyDeleteسلام فروغم
تا حالا به خواب ساعتها فکر کردهبودم
ReplyDeleteاما به خواب خورشید
و روزها نه
سلام ، مثل یک زندانی نجیب
ReplyDelete