10/12/2010

مادر ریانا

وارد سالن نمایش که شدم صندلی های ردیف جلو پر بودند، مادر "ریانا" روی یکی از صندلی کناری ردیف چهارم نشسته بود، نگاهی به من کرد، لبخندی صورتی روی گونه های استخوانی اش نقش کمرنگی بست و چهره نیمه عبوس او را کمی خوشحال تر نشان داد؛ بروشور روی صندلی کناری اش را برداشتم و نشستم. ریانا هم کلاسی دخترم است، دختر مهربانی به نظر می رسد اما لباس هایش اغلب نامرتب و کثیف است، هر وقت سرما می خورد ته مانده آب بینی اش همان جا، بالای لب فوقانی اش می ماند و جا خوش می کند تا خشک شود؛ دختر من او را دوست دارد. بروشور را ورق زدم، موضوع نمایش مربوط به زمان تولد عیسی بود، با دقت به عوامل اجرا نگاه کردم اما اسم دخترم در میان اسامی نبود، به مادر ریانا گفتم: اسم بچه من در فهرست عوامل نمایش نیست؛ او چیزی نگفت. از جایی که نشسته بودم صحنه نمایش را نمی دیدم، افرادی که جلوی من روی صندلی نشسته بودند یا گردن های بلند داشتند یا سرهای بزرگ و یا تنه های درشت و پهن. گفتم: من از این جا نمی تونم چیزی ببینم! سرش را به اطراف چرخاند و باز چیزی نگفت، ته مانده بوی سیگار و سیر از او به مشام می رسید، لباس ورزشی و کفش کتانی پوشیده بود و موهای شرابی رنگ و چربش توی ذوق می زد؛ نگاهش مرتب به روی چهره ام، لباس و حرکاتم می سرید، با این که همان ابتدا متوجه شدم میلی به حرف زدن ندارد اما نمی توانستم ساکت بمانم هوای سالن رفته رفته گرم تر می شد. بنفش شده بودم. منتظر بودم تا گروه نمایش وارد سالن شوند و نقش دختر چهار ساله و نیمه ام و همین طور واکنش او را میان جمع ببینم؛ به مادر ریانا گفتم چقدر این جا گرم است! اما او باز هم چیزی نگفت؛ در طول این دو سال که به مدرسه رفت و آمد می کردم او را می شناختم اما هیچ گاه با او هم صحبت نشده بودم!  به نظر می رسید پر حرف باشد چون اغلب او را سرگرم حرف زدن با دیگر انگلیسی ها می دیدم. سال اول حامله بود و حالا پسری دارد و یک دختر بزرگ تر از ریانا که در طول نمایش او را دیدم که نقش فرشته را بازی می کرد و حتی خود ریانا را که نقش بشارت دهنده را به عهده داشت. در طول بیست دقیقه ای که آن جا نشسته بودم چند بار با این زن جوان انگلیسی سر صحبت را باز کردم اما او فقط به من نگاه کرد و چیزی نگفت، شاید فکر می کرد من کرم و یا گوشم سنگین است و بهتر است ساکت باشد یا شاید هم تمایلی به حرف زدن با یک خارجی نداشت؛

سرانجام تصمیم گرفتم بایستم و ایستاده نمایش را ببینم. دخترم که وارد صحنه شد حواسم رفت پی دخترم؛ جزو دسته سرود خوانان و به عبارتی گروه کر بود و نشسته در میان هم کلاسی هایش سرود می خواند، نمی دانستم مادر ریانا ساعت هفت شب، پسرک کوچکش را نزد چه کسی گذاشته و به نمایش آمده بود؟ در طول مدتی که کنارش نشسته بودم ده بار یا شاید هم بیشتر می خواستم از او بپرسم که بچه کوچکش را کجا گذاشته است چون در این دوسال او را هیچ گاه با مردی که نشان دهد پدر بچه هایش باشد ندیده بودم؛ اما پشیمان شدم؛ به طور حتم اگر از او می پرسیدم خارج از دو حال نبود یا سر حرف را باز می کرد و شروع می کرد به حرف زدن یا هم که یک سیلی محکم حواله گوشم می کرد و می گفت خفه می شی یا خفه ات کنم؟

1 comment:

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو