23/12/2008
19/12/2008
14/12/2008
از ایران برگشتم، مثل همیشه دیدن شهر و وطن بی نظیر بود، آسمان آبی شهرم می درخشید و طعم زندگی داشت، صدای سوت شبگرد محله ای در آبادان که با هر دم و بازدم خود در دهنی سوتش، لذت نوشاندن وعدهً خرید عروسک دخترکش را به او می چشاند مرا به وجد می آورد، تلاشی برای زنده ماندن. شب ها، پشت پنجره، زنی موهایش را شانه می کرد، آن طرف تر پیرمردی در بستر بیماری خود درد هزار بدن بیمار را به حقارت می کشید، کسی لباس سیاه پوشیده بود، دختری مانیکور زده در خیابان می دوید، هنگامی که خم شدم تا نارنگی های ریخته مرد را برای او جمع کنم یکی از آن طرف کشان کشان آمد تا نارنگی ها را بو کند، دیدن شکستن آن همه غرور به یغما رفته لذتی نداشت، تا روی برگرداندم ، آدم هایی را دیدم، مست و بی پروا در پی آشیانه ای، زیر آسمان شهر یا در سایه سار درختی، برف اگر ببارد خیلی خوب می شود، عاشق ها با قلب خود زمین را گرم می کنند، آن وقت تمام زمین شهر پر می شود از آه عاشق هایی که خانه ندارند
ساعت نه صبح است، سه روز است که برگشتم، سکوت سنگینی در این اطراف حاکم است، ماه کامل در آسمان دیده می شود، صدای تیک و تاک ساعت های دیواری اتاق نشیمن گویا درصددند تا تمام سکوت زمین را در این بخش از جهان ببلعند، این جا قطعاً دیگر ایران نیست، صبح ها قبل از این که چشم باز کنم، قار قار کلاغ ها و جیغ های کشدار طوطی های حوالی خانه مرا بیدار نمی کنند، دزد گیر موزیکال آقای پازوکی را هم دیگر صبح اول صبح نمی شنوم، دیگر صدای تک و توک رفتن بچه ها به مدرسه، که هنوز هوا سرد نشده بود خودشان را در شال و کلاه پوشانده بودند را ندارم، سه روز است که صبح ها هیبت مادرم را پشت میز صبحانه یا سرگرم کار خانه در آشپزخانه ندارم
04/10/2008
23/09/2008
چند ثانیه از زندگی آتیه
__________________
باد آخرین روزهای پائیزی، درخت های چنار حاشیهً پیاده رو میدان" بهارستان" را سخت به تکاپو وجنب و جوش واداشته بود. انبوه جمعیت در میدان موج می زد و راننده اتوبوس ها به ردیف در جایگاه مخصوص خود سرگرم سوار و پیاده کردن مسافرها بودند؛ هنگامی که " آتیه " از اتوبوس پیاده شد، باد سردی، دانه های برف را پاشید به صورتش، خودش را به سرعت به داخل یکی از کوچه های متصل به خیابان "ظهیرالدوله" انداخت و "غلام رضا" را گذاشت زمین، یکی از دست های پسرک را محکم در دست گرفت و کیف کوچکش را در دست دیگرش جابجا کرد؛ از میدان بهارستان تا مدرسه "خزائلی" ، پیاده حدود ده دقیقه راه بود؛
17/09/2008
14/09/2008
10/09/2008
از پشت همه دیوار های عالم صدای تو را می شنوم وقتی پنجه می کشی به روی احساسم
04/09/2008
*
03/09/2008
30/08/2008
قلب شکسته پیتچو کوچک در مرکز نگاهداری حیوانات پس از گذشت نود روز التیام پیدا کرد و سرانجام هنگامی که او را در یک گروه یازده نفره جدید جای دادند، زندگی عادی خود را دوباره از سر گرفت. این زندگی تاًثر بار میلیون ها گوریل در روی زمین است. کشتار همچنان ادامه دارد و به نظر یکی از کارشناسان حیات وحش اگر این وضعیت تغییر نکند، در غرب جنگل های افریقا دیگر اثری از گوریل ها نخواهیم دید و به زودی نسل شان از بین خواهد رفت؛
25/08/2008
Photo by: David Behrens
17/08/2008
07/08/2008
نام: هرمز
سن: 55 سال
31/07/2008
که از سه هزار و صد، تا هزار و پانصد قبل از میلاد، در چند دوره ساخته شده است و در "سلز بری پلن" انگلستان بنا شده است؛
در این مکان تاریخی مهم دنیا، تشریفات مذهبی انجام می شده است
سنگ های سترگ با حجم دایره وار نمادی بوده از عالم باطنی و ظاهری آدمی
محققان در یافته اند که هاله ترکیبی سنگ ها قبل و بعد از طلوع وغروب آفتاب تغییر می کند
احتمالاً از این مکان به منظور کارهای رصد خانه ای هم استقاده می شده است
Salisbury Plain
29/07/2008
کلام تو را مرا رنگ کرد
روی موهایم دست کشیدی و برگی از گل برگ شمعدانی گذاشتی میان دفتر خاطراتم
زرد، سرخ، آبی
پیراهن چین دارم را "نفیسه"، به غارت چشمان خود برد
آن روز که همه فریاد می زدند
کرم ها همهً سیب های گلاب کنار دیوار شمالی را خورده بودند
بن بست آن کوچه خاطره های تو را ویران می کرد
سختی دیوار سیمانی کنار رودخانه و پنجه خونین خشک شده "بهمن"، قلبم را هر روز می کاوید
زرد، سرخ ، آبی
خاطرات روزهایی که نجوا می کردی همه آرزوهایت را در کنج اتاق تاریکت، همواره هم نشین لحظه های من است ؛ وقتی مادرت تو را روی صندلی چرخدارت می نشاند و می آوردت کنار در خانه، تا در کوچه هوایی بخوری، لبخند شیرینت را دوست داشتم. با کف دستت در حالی که بی مهابا می خندیدی انارها را می کشیدی دور لب هایت، صورتت اناری شده بود چشم هایت برق می زد، نمی دانم از فرط خنده بود یا مسبب، انارها؛
هنگامی که باد می وزد و دریا تو را می نوازد و باد تو را می فشارد در ساحلی که روزگاری کودکانه هایمان را در شن زارهایش دفن می کردیم، همیشه باز است در آبی اتاق من روبروی خورشیدی که می درخشد و نسیم ملایمی که از سمت دریای" آتلانتیک " می وزد؛ دریای ما آن روزها زیباتر بود، زمانی که بچه بودیم و روی شن های داغ آن می دویدیم تا به ماسه های خیس از آب برسیم و بی پروا جانمان را به آب های سرد و روح بخش "خزر " بسپریم، شن ها، کف پاهایمان را می سوزاند، داغ و تفدیده مثل قلب آهویی که به دام شکارچی افتاده باشد؛
17/07/2008
دستش را می گیرم، خودش را روی زمین می کشد، پاهایش را جمع می کند و با فشار پای راستش روی زمین خودش را به جلو می کشد، یک دستش را به من داده و هنگام راه رفتن، دست دیگرش را مشت کرده و روی زمین می گذارد، چادرش را بسته به کمر و از بس پاهایش را روی زمین کشیده است رنگ جوراب سیاهش زرد شده است، موهایش را از دوطرف گیس کرده و با هر حرکت به جلو، گیس هایش هم با تنه اش به عقب و جلو می روند؛
بیست سالم بود، اول هدایت مرا بیرون کرد، بعد هم غلام رضا. پدرم خان بود و کلی ملک و املاک داشت، هدایت همه رو بالا کشید. پدرم که مرد، هدایت شروع کرد به امر و نهی کردن. منم زیر بار نمی رفتم. یه شب افتاد به جونم و تا می تونست منو زد. صبح فردا هم ساکمو گذاشت دم در و منو از خونه بیرون کرد. چند ماه اول را با عمه ام زندگی کردم اما بعد از یه مدت اونم خیالات به سرش زد که من با شوهرش رو هم ریختم و منو بیرون کرد. بعدش گوشه پارک ها شد خونه ام؛
به چهار راه "گلوبندک" که رسیدیم دستش را از دستم کشید بیرون و گفت: تا همین جا هم خیلی محبت کردی. دستت درد نکنه. برو به کارت برس؛
نامش "بلقیس" بود. می خواهم یک بار دیگر، گیسوانش را شانه کنم و بریزم روی شانه هایش تا هوای جوانی را دوباره نفس بکشد، جوراب هایش را از پایش بیرون بیاورم و با صابون گلنار سبز کنار حوضش آن ها را بشورم و به ساق های خشکیده و نحیفش دست بکشم و روی ناخن های زردش حنا بگذارم، پنداری تمام زخم روزگار در خشونت صدایش جاری بود؛ نگاهش همه فریاد بود و تصویر همهً آن چه که روزگار از او دریغ کرده بود؛
10/07/2008
02/07/2008
... فراموشی و عادت نمی شناسد
قفس او زیباست
رنگ دارد
مهربان است
قفس او چند پنجره دارد
خورشید به آن می تابد و گرم است؛
زیر نور ماه، تکیه به کنج دیوار، می توان کتاب خواند
و یا
غروب های بی روح بیرون از قفس
27/06/2008
روزها مانند برق و باد گذشت و گلی و سوسن در کنار هم بزرگ شدند؛ در یکی از روزهای فصل تابستان، کنار بزرگ ترین درخت افرا "کوچک محله"، گلی، به میهمانی و شور آفرینی عاشقش، خود را به آغوش امن باد شمالی سپرد و در تمام سال های بعد نیزهر چه از تمشک های سیاه و آبدار "باغ افرا"، خورد، سیراب نشد؛ اما سوسن قد همه گل دسته های عالم برای خود اجر اخروی خرید و خرابه نشین وادی دوست شد؛هم بازی های دوران کودکی هم اکنون با هم غریبه اند، زندگی به هر کدام از آن ها، رنگی متفاوت از دیگری بخشیده است؛
21/06/2008
16/06/2008
07/06/2008
بیاد روان شاد نادر ابراهیمی
02/06/2008
عقربه های ساعت خواب را نشانم می دهند
رقص شاخه های نازک بید آشفتگی های تو را؛
بال های خاکستری هواپیماها بال پرواز هیچ کبوتر اسیری، نخواهند شد؛
باران می بارید آن روز عصر که پیرزن صدایم زد؛
فریاد می زد و می گفت کبوترهای من نان ندارند
روی یکی از برگ های دفترش نوشته بود
یک روز دیگر گذشت
فردا دوباره خواهد آمد و فرداهای دیگر نیز
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد
من نباشم
تو نباشی
و
کبوترهایم گرسنه باشند
18/05/2008
بر نمی داشت، هر جا یک توپ می دید برق از چشم هایش می پرید، اگر به او می گفتند وظیفه تو این است که صبح تا شب توپ بزنی، شکایتی نداشت اما اگر به او می گفتند یک مسئله ساده حساب را حل کن، تبش می گرفت؛ آخرش هم نتوانست دیپلم بگیرد؛ سر از دوچرخه سازی اوستا فرات در آورد و ده سال آزگار همان جا ماند و کار کرد تا اوستا فرات مرد و ورثه هم مغازه را فروختند و فقط دویست هزار تومان گذاشتند کف دستش و خداحافظ؛
مدتی در به در کوچه خیابان بود تا این که توانست در یک رستوران کاری پیدا کند؛ مادرش حرص و جوش می خورد که پدر آمرزیده آخر پدرت آشپز بود یا مادرت که سر از آشپزخانه در آوردی؟ گوش نداد. سرانجام آرزوی مادرش برآورده شد و این بار از رستوران بیرونش کردند؛ گویا یک مرتبه حواسش نبود و به جای اضافه کردن نمک به بیست کیلو گوشت کبابی، جوش شیرین و پودر لباسشویی اضافه می کند، دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود، اگر بیرونش هم نمی کردند خودش باید دمش را می گذاشت روی کولش و فلنگ را می بست؛
مادرش دو پایش را کرده بود در یک کفش که باید زن بگیری. آخر کو پول؟ کو زن خوب؟ کو خانه؟ اصلا کو کار؟ کو گوش شنوا؟ مادرش می گفت: آرزو دارم. کدام آرزو مادر من؟ پس خودش چه؟ آرزو نداشت؟ اصلا آرزو سیری چند؟
تا این که روزی از روزها یکی از بچه های قدیمی نان و نمک خورده سر راهش سبز شد و زیر پایش نشست که بیا از این مملکت برویم. مادرش هر چه طلا داشت فروخت و به یک شرط پول های خود را به او داد تا پسرش با زن های مو طلایی عروسی نکند او هم قول داد و پول های نداشته اش را که با هزار قرض و قول جمع آوری کرده بود داد به یک آدم نا درست و او هم همه پول ها را بالا کشید و یک لیوان آب تگری هم خورد رویش. ای دل غافل؛
بعد از به آب دادن این دسته گل، مادر بیچاره با هزار آرزو به عالم ابدی سفر کرد. گشت و گشت و گشت قهرمان ما و برگشت سرخانه اول. مجبور شد خانه را که در اجاره شان بود به صاحب خانه پس بدهد و برود و در یک اتاق زندگی کند. شستن ماشین هم خودمانیم زیاد هم بد نبود، هم فال بود و هم تماشا؛ شب ها هم سیگار فروشی می کرد، خرجش در می آمد اما قلب صاحب مرده اش مثل یک قمری بال و پر شکسته مرتب داخل قفسه سینه اش بال بال می زد و داشت خفه اش می کرد؛
آرزو سیری چند مرد؟
10/05/2008
عصرهای طولانی بهار "ورکوره"، شب پره های سمج، مارهای سیاه بی آزار، نسیم خنک کوهستانی، سنگ های صدفی چشمه "لوزان"، پیچ رودخانه شش عروسان، وقتی به دریا می ریزد؛
خانه ییلاقی؛ همان روز که پدرت تو را با خود به شهر برد لاله، برادر کوچکت تا غروب آن روز پا برهنه و لخت روی خاک های کوچه غلتید و گریه کرد تا این که به تشنج افتاد، غروب آن روز پدرت تنها باز گشت، بدون تو. بعد از آن روز، اهالی آن روستا، دیگر تو را ندیدند، هنوز برادر کوچکت جای قدم های خالی تو را با نگاه خود می کاود. جبر فقر بود یا لذت معیشتی نو که پدرت تو را فروخت؟ به چه بهایی؟ بعد از آن روز دیگر کسی تو را ندید. سی سال گذشته، شاید هم بیشتر. عصرهای طولانی بهارهای زیبای "شیره دره" را بیاد داری؟ چتر مخمل مژه های سیاهت را جه طور؟ شاید هم در گذر تلخ زمانه و عمرت، همه کودکی ها و برادر کوچکت را در لابلای دیوار سخت و محکم مطبخ آن خانه اربابی به دار کشیدی نازنین. جوانی ات لاله؛ این دنیا چنان که می گویند کوچک نیست. این دنیا خیلی بزرگ است. کجا هستی؟ تو هیچ جا نیستی. لاله در خیال من است؛
06/05/2008
17/04/2008
مرد پشت پنجره
از کنار پنجره اش می گذرم، باران میبارد، چترش صورتی است، رنگش را دوست دارم، چشمان آبی اش را از پشت پنجره میبینم، مانند دو گوی درخشان می مانند. نامش را نمی دانم، قوز کرده راه می رود، گویا تنها زندگی میکند، مطمئنم خانه مرتبی ندارد، از آن خانه هایی که وقتی وارد می شوی پایت ممکن است به سطل آشغال وسط اتاق بخورد و یا حوله حمام و کف گیر و ماهی تابه و کفش ها را روی میز وسط اتاق ببینی. سایهٔ من گفت: باید ازش ترسید. گفتم: باید؟ چرا باید؟ سایه دوباره تکرار کرد: از اون انگلیسی های خطرناکه؛ شاید هم آدم بکشه. گفتم: نه، شاید از خارجی ها خوشش نیاد اما محاله آدم بکشه
هر بار می روم کتابخانه از مقابل پنجره اش می گذرم؛ یک پنجره سفید که اطراف آن با پیچک های زرد و سبز پوشانده شده است؛ در حیاط خانه اش علف های هرز از سر و کول هم بالا رفته اند، تک درخت میان باغچه، هر بهار گل های شیپوری شکل بنفش رنگ را به هدیه می آورد. نمی دانم نامش چیست؟
گفت: چتر من خیس نیست؛
اما چترش خیس بود؛
سایهٔ من از پشت دستم را کشید و گفت: من می ترسم، بیا بریم؛
دوست داشتم باز بمانم و با او حرف بزنم. مسحور آبی چشمانش شده بودم. عذر خواهی کرد و رفت پشت یکی از میزها نشست و سرگرم خواندن روزنامه شد. تمام راه را به او فکر می کردم. هنگام برگشت به خانه، از کنار خانه اش گذشتم. با تعجب دیدم پشت پنجره ایستاده است؛
خودش بود. او برادر دو قلو نداشت. مدتی بود او را می شناختم. خودش بود، اما وقتی از کتابخانه بیرون آمده بودم او هنوز نشسته بود و سرگرم خواندن بود؛ تنها مسیر کتابخانه به خانه او کوچه ای بود که من بدون درنگ از آن راه آمده بودم. اگر از کتابخانه بیرون آمده بود باید از مقابل من می گذشت و من حتما او را می دیدم؛
سایه گفت: او در کتابخانه است؛
10/04/2008
صیادی
برای بدست آوردن دوباره زن، تلاشی نکرده بود صید؛ این بار زن، صیادی را فراموش کرده بود و بد جوری صید شده بود، خودش انتخاب کرده بود، رفته بود تا شکار شود، شیرین و لذیذ بود. خودش را تکه تکه کرد و خورد، روی آتش کباب شد و گوشت تنش سوخت؛
زمستان بود. پنج شنبه روزی سرد. خورشید در پشت کوهی از مه و غبار محلی پیدا و پنهان می شد. اتاق سرد بود. دیوارها سیمانی بودند، هیچ وسیله گرمایی نبود. واق واق سگ های شکاری از بیرون به گوش می رسید. چکمه های سیاه زن کنار در جفت شده و دهن کجی می کردند. پتوی کهنه و رنگ و رو رفته سبز یشمی با گل های سفید و آبی اصلا تمیز نبود، پر از مو بود. موهای بلند سیاه زنی روی آن دیده می شد، یکی از موها را با دستش کشید، بلند و سیاه بود، عق زد؛ اثری ازشکار های گذشته این اتاق. دیده بودید تا حالا کسی خودش را صید کند؟ ابله وار دوست بدارد، کرکس وار بوسیده شود و با خودش بگوید دوست داشتن یعنی همین؛
کجا و در کدام کتاب به او چنین یاد داده بودند؟ آدم ها ی اطرافش همیشه خمیازه می کشیدند. اخمو بودند. نمی خندیدند. انگار بدنیا آمده بودند تا به او توپ بیایند و تشر بزنند. به او بگویند نمی فهمد و خر است. هیچ وقت با ملایمت با او صحبت نشده بود، هیچ گاه مادری نداشت تا او را در آغوش بگیرد. بازیگر خوبی هم نبود. نمی توانست کسی را رنگ کند. عوضش تا می توانستند او را رنگ کردند. نارنجی. صورتی. سیاه؛
زیر سیگاری را از زیر میزی چوبی و قدیمی بیرون کشید و سیگاری روشن کرد. سرمای اتاق. شعله فندک. آتش سیگار. موقتی بود. زود تمام شد. آتشش زود فروکش کرد. سریع رنگ باخت. هیچ لذتی نبرد. دل شوره آمیخته با ترس وجودش را ناگهان از بیخ و بن بر کند. می خواست زود خلاص شود. دمپایی پاره و بزرگ قهوه ای بیرون در را پوشید و لخ لخ کنان به سمت دستشویی رفت، عو عوی سگ ها، دندان های آن ها، نگاهشان نکرد، سرش را انداخت پایین. اگر سرش را می بریدند کسی خبر دار نمی شد، جنازه اش را هم چند روز بعد پیدا می کردند، اما کسی او را نکشت. آب سرد بود، آفتابه سوراخ بود، کثافت زد بالا، ساده لوحانه عاشق شده بود؛
مثل تفاله دورش انداختند. وقیحانه بود. ماه رمضان تمام شده بود. همه روزه ها را گرفته بود. صیغه ای چند ساعته؛ دیگران بیشتر می فهمیدند. گول خورده بود. درست مانند یک دختر چهارده ساله فریبش داده بودند؛
تا شب چند بار زنگ زد. روزها و روزهای بعد نیز، اما مرد دیگر جوابش را نمی داد. خودش را حسابی باخته بود. روی زمین بند نبود. احساس نا خوشایند فریب به صورتش سیلی می زد؛
فلکه آریا شهر، خاموش و بی روح بود. امید وصلی واهی؛ صادقیه، بی مهری زمستان را به خاطرش می آورد. پیاده اش کرده بودند همان جا؛
از مرد، اثری باقی نمانده بود. تنها یک زخم بزرگ فریب، زن را از درون می سوزاند. خیلی طول کشید تا خودش را هضم کرد؛ شکاری که صید خودش شده بود؛
08/04/2008
مراسم تدفین محبت
چگونه می توانم همه روزهای خوبی را که با تو داشتم فراموش کنم؟ قلب تو با من نیست؛ باید یک خط قرمز پررنگ روی همه آن خوبی ها بکشم و خودم را برای یک بار هم که شده خلاص کنم، هیچ کس نمی تواند به من در این راه کمک کند جز خود من. تو دیگر رفته ای، من در این دوری و این فاصله غریب، دور شدن تدریجی تو را هر گز نخواستم قبول کنم حتی برای لحظاتی. اما الان دیگر می دانم و یقین دارم که تو رفته ای و دیگر راه بازگشتی برای پدید آمدن تمام آن محبت های گذشته وجود ندارد. فاصله ها همه آن روزهای خوب و شاد و عمیق را بهم ریخت و نابود کرد و لعنت به فاصله که غریبانه به صورتم سیلی زد و من کبود و رسوا شدم و باز امیدوار به آمدن دوباره تو چشم به دور دست ها دوختم. روزهای بیاد ماندنی با تو بودن به خاطرم می آید و من پوسیده شدن همه آن روزها را می بینم، من نیز از نبودن تو عصبانی هستم و به اطرافیانت از دور نگاه می کنم که چه بی رحمانه همه حلقه ها را شکستند تا نباشم، تا محبت من نباشد. تو رفتی، او رفت، همه رفتند، اما من ماندم با حصاری از علائق دفن ناشدنی و بیاد ماندنی که روزها و ماه ها سوهان روحم شد و مرا خراشید و تراشید؛
این طبیعت زندگی ست، روزی همه آن هایی را که داشتیم از دست خواهیم داد و چیزهای تازه جای آن ها را خواهد گرفت، من نمی دانم چه اشتباهی کردم؟ اما همین قدر می دانم که اشتباهی هم اگر بوده فاصله ها نابود کننده هر حلقه این زنجیر بودند و من نتوانستم سدی باشم در مقابل سیل ویران کننده این محبت. هیچ منفعتی در کار نیست، در هم شکستم، چه دیگر با تو باشم وتو در کنارم، چه دیگر تو نباشی و من این همه فاصله را هر روز درو کنم. تو مدت هاست که رفته ای و من چه بزدلانه هنوز می خواهم تو را در میان کلماتم داشته باشم؛
لعنت به این هم بستگی خونی؛
26/03/2008
هفت آرزوی محال
نبودن هیچ فقیر و گرسنه ای در دنیا؛
حذف همه زندان ها و قفس های دنیا؛
دیدن دوباره پدرم. ( پدرم چند سال قبل از این دنیا سفر کرد و رفت. می دانم از محالات است که دوباره این جا و در بین مردمان و در خانه خودم او را ببینم و ازاو پذیرایی کنم، همیشه می گفت فروغ دست پختت خیلی خوشمزه است، یاد آخرین جوجه کبابی که با زعفران و آب لیمو برایش پختم به خیر، بعد که دکتر آمد گفت به هیچ عنوان نباید زعفران بخورد از خودم خیلی خجالت کشیدم. می خواستم خود شیرینی کنم تا دوباره پدرم از من تعریف کند و بتواند دو قاشق هم شده غذا بخورد)؛
غواصی دراعماق دریاها و اقیانوس ها و دیدن یک پری دریایی؛
موتور سواری با سرعتی سرسام آور در یک جاده کوهستانی؛
زندگی کردن با حیوانات به صورت گروهی، جایی که هیچ انسانی نباشد، دوست شدن با آن ها و وارد شدن به دنیای واقعی شان؛
قلمت همواره سبز باد زهرا عزیز؛
15/03/2008
عیدتان مبارک
________________
12/03/2008
کودکی من مانند یک حفره، گاه و بی گاه احساسم را می دزدد و در خود فرو می برد. آخ؛ چقدر آن روزها زیبا بودند، مانند ابرهای بهاری در پهنه آسمانی نیلگون با ترنم خاص باران شمالی؛
دوست دارم یک روز، تنها یک روز به آن روزها برگردم و در سایه درخت بزرگ نارنج باغ بنشینم و برای خودم گردنبندی از شکوفه های معطر آن درست کنم و به گردنم بیاویزم و مست و مدهوش رایحه آن به کوچه بروم و در حسادت های کوچک کودکانه ام بغلتم و کسی امر و نهی نکند، کنار رودخانه بنشینم و پاهای کوچک و لختم را در آب ببینم و با چشمان کوچکم ماهی های شناور دم سیاه خاکستری را تعقیب کنم و دور و برم را بپایم تا کسی خبر آزادی های کوچک و پنهان مرا به مادر نرساند؛
روزها در این جا، ساده و بی تکلف از کنار هم یکی پس از دیگری می گذرند، چشم به هم گذاشتم تابستان و پائیز آمدند و رفتند و اینک زمستانی دیگر را از سر می گذرانم، کو گردنبندهای خشک شده و گیلاس هایی که به جای گوشواره به گوش هایم می آویختم؟
دیشب چرا خواب تو را دیدم زندگی ام، دلم برایت تنگ شده است، سال هاست تو را ندیده ام؛ کو محرمی تا از او حال تو را بپرسم دردانهً جوانی من؟
10/03/2008
FRANCESCA LO RUSSO
...
نرده های خانه ات تو را از کوچه ها جدا می سازد
و من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز اصل زندگی ست
گریز از هر آن چه که اجبار را توجیه می کند
بیا بگریزیم
کلبه های چوبین،کنار دریا نشسته اند
و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت
ما جاده های خلوت شب را خواهیم رفت
به آواز دور دست روستائیان گوش خواهیم داد
و به هر پرنده ی رهگذر سلام خواهیم گفت
از عابران نشان یک مهمانخانه ی متروک را خواهیم گرفت و آن ها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید
....
شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند
هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد
هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم
انسان ، خاک را تقدیس می کند
انسان در خاک می روید چون گیاه و در خاک می میرد
هلیا! تو مرا از من جدا کردی. تو مرا از روییدن باز داشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مرد در امتداد یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت؟
در انتهای شب، گرگ ها سفر می کنند
...
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست، آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند و ما خردکنندهگان جعبههای کوچک کفش هستیم
...
نادر ابراهیمی
09/03/2008
آسمان من از حیاط پشت خانه
پاسخ به سارا عزیز، که از متنی که در پایین همین پست گذاشتم ناراحت شده بود. راستی سارا جان از خودت پرسیدی واقعا چه نکته ای در متن من تو راآزارداد؟ اگر کمی فکر کنی می توانی دوباره به همان جملات برگردی و بخوانی شان؛
متن هایی که در وبلاگ می گذاریم از چند جنبه قابل بررسی هستند. گاهی تنها اطلاع رسانی موضوع برایمان مهم است و گاهی تاثیر جاری در موضوع علاوه بر اطلاع رسانی بدنبال کششی که ایجاد می کند موثر واقع می شود. موثر واقع شدن چه از جهت منفی و چه مثبت نشان بر موفقیت متن است؛
گذاشتن یک متن در یک وبلاگ شخصی، دال بر تائید همه جانبه آن نیست؛ شما می توانید به هر گونه فیلم و موزیک و خبر و رویداد مهم تاریخی، اجتماعی، سیاسی و غیره اشاره داشته باشید ضمن این که دلیل بر این نیست که آن رویداد را از تمام جوانب بررسی کرده اید و هیچ نقطه ابهامی در ذهنتان نیست پس مورد قضاوت قرار گرفتن از جانب خواننده کاملا بی مورد است؛
وقتی شخصی یا موضوعی در متن ها مهم شناخته می شود، آن را به کل جامعه و اشخاصی که در آن زندگی می کنند تعمیم ندهیم؛
به من می گویید چرا کانال ایران را گرفتم؟
رادیو و تلویزیون انگلستان به منظور پخش این گونه مستندات کانال مشخص یا به عبارت دیگر کانال ایرانی ندارد؛ به علاوه این که، ساخت مستندات اجتماعی، فرهنگی، دینی و غیره جزء چارت های اصلی بی بی سی است. برای من که یک ایرانی هستم فیلم هایی از این دست بسیار جذاب تر است تا اینکه وقتم را ساعت ها پای مستنداتی تلف کنم که دارای هیچ گونه ارزش اجتماعی نیستند و تنها از جنبه شخصی به آن ها پرداخت می شود؛
در این متن هیچ گونه مقایسه ای بین دو جنسیتی های ایران وانگلستان، صورت نگرفته است. پرداخت به این گونه موضوعات در توان من نیست چون مطالعه اندک در این زمینه( دوجنسیتی های انگلستان) برای نوشتن کافی نیست؛
این موضوع آن قدر عمق دارد که بتوان ساعاتی به آن فکر کرد، عصبانی نشوید، اگر می خواهید توهین کنید اما تحقیر نکنید، ما که در خارج از کشور زندگی می کنیم از شما جدا نیستیم. گاهی مهربانی کردن هم از یادمان می رود؛
بیان احساس آسیبی وارد نمی کند، تنها ممکن است آزار دهنده باشد؛ هنگامی که آزار دهنده شد، بعضی از ما به جای این که قدری تامل کنیم و به فکر فرو رویم برای حفظ آرامش مان، آهسته به راه خودمان ادامه می دهیم؛
یادمان نرود گاهی لازم است به جای قضاوت همدیگر، سکوت کنیم. قضاوت به عهده ما نیست؛
با سپاس فراوان
28/02/2008
Be Like Others
شبی که دوستم هدیه مسج فرستاد که ساعت 9 شب، کانال دوم بی بی سی یک برنامه مستند در با
ره ایران دارد بعد از گذاشتن نیکی در تختش، ساعت 9:15 دقیقه کانال تلویزیون را روی بی بی سی 2 ثابت نگاه داشتم و با کنجکاوی سرگرم تماشای برنامه شدم. پخش فیلم های مستند در خصوص ایران و اوضاع و احوال اجتماعی آن تازگی نداشت اما این فیلم به گونه ای دیگر بود؛
مهر سرزمین مادری کماکان با روحم عجین شده بود وقتی خیابان های تهران را دیدم و زندگی افرادی که به جرم دوجنسیتی بودنشان، گوشه گوشه شهر پراکنده بودند. علی اصغر( نگار)، یکی از پسرهایی بود که تصمیم داشت در یکی از کلینیک های وابسته به بهزیستی عمل کند و تغییر جنسیت دهد؛
از این گونه بیماران، قبل از جراحی تست های لازم گرفته می شود و اگر جنسیت واقعی آن ها کاملا مشخص گردد به میل و خواسته خود تغییر نام داده و شناسنامه می گیرند ؛ علی اصغر هم نام خود را به نگار تغییر داده بود؛ او می گفت وقتی لباس زنانه می پوشم و بیرون می روم، به دفعات از من سوءاستفاده می شود و مورد آزار جنسی قرار می گیرم؛ زیرا رسما یک مرد هستم اما در حقیقت یک زن. او تمایل داشت تا تن به عمل جراحی بدهد تا تکلیفش روشن شود، به قولی یا مرد باید بود یا زن. مددکار بهزیستی به او می گفت این خود تو هستی که اجازه می دهی تا دیگران از تو سوءاستفاده کنند، اگر خودت نخواهی این اتفاق نخواهد افتاد؛
حالم دگرگون شد و بغضم را قورت دادم وقتی دیدم دکتر معالج او، قرار روز عمل را با او گذاشت و به هنگام خداحافظی به او گفت:"خداحافظ دخترم". آیا تاکنون کسی تا این حد مهربانانه او را "دخترم" خطاب کرده بود؟
با تمام این مشکلات و با وجود طرد شدن از سوی خانواده، علی اصغر( نگار)، تن به عمل داد. بعد از عمل جراحی هیچ کدام از اعضای خانواده علی اصغر( نگار) تمایلی به دیدار دوباره او نداشتند و او دیگر حتی حق ورود به روستایی که در آن جا متولد شده بود را نداشت، همه نگران آبروی خود بودند؛
اشک های او را تا آخر فیلم نمی بینیم، وقتی حرف می زد همیشه می خندید. یک سال بعد از عمل جراحی، او با تعدادی از زن های دوجنسیتی دیگر در خانه ای زندگی می کردند و از طریق خود فروشی امرار معاش می کردند. می گفت دیگر به روحم فکر نمی کنم. چون جسمم را در اختیار می گذارم و پول می گیرم. عشق برای من بی معناست. از همان زمان که خانواده ام مرا طرد کردند نتوانستم دیگر به عشق فکر کنم. به این جا که می رسد ناگهان با تمام ممانعت از گریه کردن، چهره اش را در آغوش دستان مردانه و زمختش پنهان می کند تا کسی اشکهایش را نبیند. زمانی خانواده او نگران آبروی خود بودند و اکنون هر روز که خورشید می تابد و هر شب که ماه آسمانی بر می آید نگار آبروی خود را از خریداران گم کرده آبرو، طلب می کند؛
پی نوشت: روایت من گزیده مختصری از زندگی نگار بود. باید خاطر نشان نمود که افراد بسیاری که تن به این گونه جراحی ها داده اند هم اکنون از داشتن یک خانواده خوشبخت و سالم بهره مندند و یا اگر تشکیل خانواده نداده اند زندگی سالمی را از سر می گذرانند؛
مصاحبه با طناز اسحاقیان کارگردان و تهیه کننده فیلم مانند دیگران باش
آشنایی با کارنامه هنری طناز اسحاقیان