خیالم را می بری به سال های هفتاد، به دربند تا کمی باد بخورم، عصرهای بهار و پیچش و شیون
باد لابلای برگ ها؛ به درکه که دوباره جون بگیرم، من همون جا کنار آبشار دو قلو می شینم و جم نمی خورم، هنوزم دلت می خواد تو همون "پس قلعه" یه کلبه ای داشتی و صبح تا شب ساز می زدی؟ من همیشه دستام سرد و یخ زده بود. چقدر شعرهای سهراب رو می خوندی، چقدر پرنده می خریدی و آزاد می کردی؟ سهره فروش دم در مسجد ارک یادته؟ هر روز که رد می شدیم می گفتی، یه پنجاه تومنی داری؟ سر راه، هر چی داشتی و نداشتی داده بودی به دو پاکت سیگار که تا شب دودشون کنی. قیمت آزاد کردن یه پرنده پنجاه تومن بود، می گفتم: " نگاه کن! تو آزادش کردی اما اون رفت رو یکی از کاج های کاخ گلستان نشست، خوب این پرنده فروشه که دوباره شکارشون می کنه"؛ می گفتی: " تو به این کارهاش کار نداشته باش، یه لحظه آزادی هم غنیمته؛ بعدشم این پرنده فروش هم باید یه لقمه نون بخوره یا نه"! تنها و بی پول بودی، می رفتی دم در خیاطی "آقا مراد" و هر چی شلوار واسه کوتاهی بود یه جا می گرفتی و می گذاشتی ترک موتور داداشت و می بردی خونه و تا شب می نشستی و همه رو کوتاه می کردی؛ داداشت مثل تو عاشق نبود وهمون روزها اومد این جا و الان تو یه کارخونه کار می کنه و با یه دختر لهستانی دوست شده و دارند با هم زندگی می کنند. واسه کوتاهی یه جفت پاچهً شلوار چقدر بهت می دادن؟ کمتر از پنجاه تومن، نه؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. زیاد رفتی خونه این "غلامی"، می دونستی بهش مشکوکند، نمی دونستی؟ خدا چقدر بهت رحم کرد اون روز که ماًمورها ریختن تو خونه اش. زنش "گوهر" می گفت غلامی شده بود مثل موش آب کشیده. داشت تو حوض خفه می شد؛ از دست مامورها خودشو اون جا پنهون کرده بود، آخرش هم سر در نیاوردم واسه چی هر دوشنبه می رفتی اون جا. مطمئنم که به غیر از غلامی کس های دیگری هم اونجا بودن! حالا که امروز فهمیدم تو هم از ایران اومدی بیرون دل تو دلم نیست، تو دیگه چرا؟ می گفتی اگه یه روز" البرز" رو نبینی می میری! بزرگ شده نه؟ من عاشق موهای فرفری اش بودم. بدون تو چی کار می کنه؟ دلم شور افتاده. اون وقت ها می گفتی خوندن شعرای سهراب سرحالت میاره اما الان می دونم که خوندن مثنوی هم دردی ازت دوا نمی کنه. برادرت می گفت بد جوری سرفه می کنی، بهش گفتم: " نمی ری ببینیش"؟ گفت: " براش پول فرستادم". دوست دختر لهستانی اش می گفت داداشت شده شکل اسکناس. نمی تونم باهات حرف بزنم. مطمئنم تا باهام حرف بزنی جمله دومت اینه: ببینم تو هنوز کتاب متابی، چاپ نکردی"؟ منم بگم: "نه"، و تو بگی،"زیاد زحمت نکش تا آخر عمرتم چاپ نمی کنی"... و قاه قاه بخندی"؛ شوخی می کنی نه؟ کاش دیگه سرفه نکنی؛
سلام خانوم فروغ خیلی وقت بود به وبلاگتون نیومده بودم! حالتون خوبه؟
ReplyDeleteای بابا :( این داستان زندگی خیلی ها میتونه باشه! حیف
ReplyDeleteاون وقتها میگفتی خوندن شعرای سهراب سرحالت میاره اما الان میدونم که خوندن مثنوی هم دردی ازت دوا نمیکنه
ReplyDeleteسلام فروغ
يكي از بهترين نوشتههات بود
كه كاش ادامه پيدا ميكرد
يكجوري دل كندن از آدمهاي اين داستان سخت است
انگار همه حرفهاشان را نگفتاند
سلام عزيزم وقت كردي اي ميلاتو چك كن
ReplyDeleteForuogh Jan, your story touched my heart, it's the story of me, you and thousands of us in Iran. I was longing for more as I got closer to the end and I think it can make a good chapter of a book! x
ReplyDeleteHappy mother's day "forough"
ReplyDeleteMum is my best friend forever
A shoulder to cry on secrets to share
Warm heart and hands that really care
I wish I could tell my Mum,
How much she means to me
But there are no words to say
How much I admire her
How much I appreciate her for everything she has done.
سلام فروغ عزیز
ReplyDeleteنمی دونم چه سریه که آدمای عاشق دونه دونه غرق این زندگی "روزمره" می شن
و این در حالیه که عاشق غنی ترینه....
منم نمونه ی این جور سرگذشت ها رو زیاد شنیدم.
ReplyDeleteسلام فروغ بانو
ReplyDelete