آرزوی زن همان روز تمام شد؛ مانند آرزوی صید یک صیاد. صیاد ماهری نبود اما صید خود را خیلی طول کشید تا فراموش کرد؛
برای بدست آوردن دوباره زن، تلاشی نکرده بود صید؛ این بار زن، صیادی را فراموش کرده بود و بد جوری صید شده بود، خودش انتخاب کرده بود، رفته بود تا شکار شود، شیرین و لذیذ بود. خودش را تکه تکه کرد و خورد، روی آتش کباب شد و گوشت تنش سوخت؛
زمستان بود. پنج شنبه روزی سرد. خورشید در پشت کوهی از مه و غبار محلی پیدا و پنهان می شد. اتاق سرد بود. دیوارها سیمانی بودند، هیچ وسیله گرمایی نبود. واق واق سگ های شکاری از بیرون به گوش می رسید. چکمه های سیاه زن کنار در جفت شده و دهن کجی می کردند. پتوی کهنه و رنگ و رو رفته سبز یشمی با گل های سفید و آبی اصلا تمیز نبود، پر از مو بود. موهای بلند سیاه زنی روی آن دیده می شد، یکی از موها را با دستش کشید، بلند و سیاه بود، عق زد؛ اثری ازشکار های گذشته این اتاق. دیده بودید تا حالا کسی خودش را صید کند؟ ابله وار دوست بدارد، کرکس وار بوسیده شود و با خودش بگوید دوست داشتن یعنی همین؛
کجا و در کدام کتاب به او چنین یاد داده بودند؟ آدم ها ی اطرافش همیشه خمیازه می کشیدند. اخمو بودند. نمی خندیدند. انگار بدنیا آمده بودند تا به او توپ بیایند و تشر بزنند. به او بگویند نمی فهمد و خر است. هیچ وقت با ملایمت با او صحبت نشده بود، هیچ گاه مادری نداشت تا او را در آغوش بگیرد. بازیگر خوبی هم نبود. نمی توانست کسی را رنگ کند. عوضش تا می توانستند او را رنگ کردند. نارنجی. صورتی. سیاه؛
زیر سیگاری را از زیر میزی چوبی و قدیمی بیرون کشید و سیگاری روشن کرد. سرمای اتاق. شعله فندک. آتش سیگار. موقتی بود. زود تمام شد. آتشش زود فروکش کرد. سریع رنگ باخت. هیچ لذتی نبرد. دل شوره آمیخته با ترس وجودش را ناگهان از بیخ و بن بر کند. می خواست زود خلاص شود. دمپایی پاره و بزرگ قهوه ای بیرون در را پوشید و لخ لخ کنان به سمت دستشویی رفت، عو عوی سگ ها، دندان های آن ها، نگاهشان نکرد، سرش را انداخت پایین. اگر سرش را می بریدند کسی خبر دار نمی شد، جنازه اش را هم چند روز بعد پیدا می کردند، اما کسی او را نکشت. آب سرد بود، آفتابه سوراخ بود، کثافت زد بالا، ساده لوحانه عاشق شده بود؛
مثل تفاله دورش انداختند. وقیحانه بود. ماه رمضان تمام شده بود. همه روزه ها را گرفته بود. صیغه ای چند ساعته؛ دیگران بیشتر می فهمیدند. گول خورده بود. درست مانند یک دختر چهارده ساله فریبش داده بودند؛
تا شب چند بار زنگ زد. روزها و روزهای بعد نیز، اما مرد دیگر جوابش را نمی داد. خودش را حسابی باخته بود. روی زمین بند نبود. احساس نا خوشایند فریب به صورتش سیلی می زد؛
فلکه آریا شهر، خاموش و بی روح بود. امید وصلی واهی؛ صادقیه، بی مهری زمستان را به خاطرش می آورد. پیاده اش کرده بودند همان جا؛
از مرد، اثری باقی نمانده بود. تنها یک زخم بزرگ فریب، زن را از درون می سوزاند. خیلی طول کشید تا خودش را هضم کرد؛ شکاری که صید خودش شده بود؛
برای بدست آوردن دوباره زن، تلاشی نکرده بود صید؛ این بار زن، صیادی را فراموش کرده بود و بد جوری صید شده بود، خودش انتخاب کرده بود، رفته بود تا شکار شود، شیرین و لذیذ بود. خودش را تکه تکه کرد و خورد، روی آتش کباب شد و گوشت تنش سوخت؛
زمستان بود. پنج شنبه روزی سرد. خورشید در پشت کوهی از مه و غبار محلی پیدا و پنهان می شد. اتاق سرد بود. دیوارها سیمانی بودند، هیچ وسیله گرمایی نبود. واق واق سگ های شکاری از بیرون به گوش می رسید. چکمه های سیاه زن کنار در جفت شده و دهن کجی می کردند. پتوی کهنه و رنگ و رو رفته سبز یشمی با گل های سفید و آبی اصلا تمیز نبود، پر از مو بود. موهای بلند سیاه زنی روی آن دیده می شد، یکی از موها را با دستش کشید، بلند و سیاه بود، عق زد؛ اثری ازشکار های گذشته این اتاق. دیده بودید تا حالا کسی خودش را صید کند؟ ابله وار دوست بدارد، کرکس وار بوسیده شود و با خودش بگوید دوست داشتن یعنی همین؛
کجا و در کدام کتاب به او چنین یاد داده بودند؟ آدم ها ی اطرافش همیشه خمیازه می کشیدند. اخمو بودند. نمی خندیدند. انگار بدنیا آمده بودند تا به او توپ بیایند و تشر بزنند. به او بگویند نمی فهمد و خر است. هیچ وقت با ملایمت با او صحبت نشده بود، هیچ گاه مادری نداشت تا او را در آغوش بگیرد. بازیگر خوبی هم نبود. نمی توانست کسی را رنگ کند. عوضش تا می توانستند او را رنگ کردند. نارنجی. صورتی. سیاه؛
زیر سیگاری را از زیر میزی چوبی و قدیمی بیرون کشید و سیگاری روشن کرد. سرمای اتاق. شعله فندک. آتش سیگار. موقتی بود. زود تمام شد. آتشش زود فروکش کرد. سریع رنگ باخت. هیچ لذتی نبرد. دل شوره آمیخته با ترس وجودش را ناگهان از بیخ و بن بر کند. می خواست زود خلاص شود. دمپایی پاره و بزرگ قهوه ای بیرون در را پوشید و لخ لخ کنان به سمت دستشویی رفت، عو عوی سگ ها، دندان های آن ها، نگاهشان نکرد، سرش را انداخت پایین. اگر سرش را می بریدند کسی خبر دار نمی شد، جنازه اش را هم چند روز بعد پیدا می کردند، اما کسی او را نکشت. آب سرد بود، آفتابه سوراخ بود، کثافت زد بالا، ساده لوحانه عاشق شده بود؛
مثل تفاله دورش انداختند. وقیحانه بود. ماه رمضان تمام شده بود. همه روزه ها را گرفته بود. صیغه ای چند ساعته؛ دیگران بیشتر می فهمیدند. گول خورده بود. درست مانند یک دختر چهارده ساله فریبش داده بودند؛
تا شب چند بار زنگ زد. روزها و روزهای بعد نیز، اما مرد دیگر جوابش را نمی داد. خودش را حسابی باخته بود. روی زمین بند نبود. احساس نا خوشایند فریب به صورتش سیلی می زد؛
فلکه آریا شهر، خاموش و بی روح بود. امید وصلی واهی؛ صادقیه، بی مهری زمستان را به خاطرش می آورد. پیاده اش کرده بودند همان جا؛
از مرد، اثری باقی نمانده بود. تنها یک زخم بزرگ فریب، زن را از درون می سوزاند. خیلی طول کشید تا خودش را هضم کرد؛ شکاری که صید خودش شده بود؛
salam khanoom gol.mesle hamishe por maana va hamgam ba haghighate roozegar...
ReplyDeleteمنو یاد یکی از داستانهای هدایت انداخت. نامش رو فراموش کردم. ولی فضای این داستانک بی شباهت به اون نیست.
ReplyDeleteغمانگیز و قوی بود.
مرسی
کرکس وار بوسیده شدن عالی بود
ReplyDeleteآفرین
مریم جان، دوست عزیز من
ReplyDeleteاگر وبلاگ داشتی در وبلاگت پاسخت را می دادم، مرسی از کامنتت. تو همیشه لطف داری و می دونم همیشه سر می زنی و متن های منو می خونی. برات روزهای روشن و شادی آرزو می کنم
سلام فروغ جان ممنون از محبتت نوشته ات عمیق بود
ReplyDeleteچقدر سخت است آگاهانه شکار شدن
.
شهربانو
سلام.دوستم من میشه گفت نصفه نیمه ساکن تهرانم.الان اصفهان هستم.همیشه به یادت هستم.متنت خیلی خوب بود.حیف که از این جور آدما زیادند.حیف....
ReplyDeleteحالا خودمونیم، صیاده مرد بود یا زن
ReplyDeleteسلام نازنین
ReplyDeleteسلام فروغ با وفا و دوست داشتنی
من رو ببخش کوتاهی می کنم و برات پیغام نمی نویسم
گاه احساس طلسم شده ها رو دارم
....
بگذریم
اول سال نو مبارک
دوم اینکه امیدوارم این سالی که پیش رو داریم برات بهترین سالی باشه که تا به حال داشتی
فروغ عزیزم
یه چیزی بگم نمی دونم من اشتباه می کنم یا همینطوره
....
دیشب هم همین متنت رو خوندم امشب هم باز... احساس می کنم ادبیاتت فرق کرده
نوشته های فروغ رو بدون امضا هم می شناختم اما این رو مثل اونها ندیدم
بحث کیفیت نیست ها
در کل متفاوته
همین
می بوسمت
با مهر
مینو
سلام.چند پست غم انگيز پشت سر هم.كاش زودتر ذهنت رو خلاص كني بانو.تا قلمت رها بشه. از لطفت ممنون خانم معلم.
ReplyDelete.من هميشه بعد از هرپست منتظر اومدنت هستم تا يه درس جديد ازت بگيرم. راستي عكس هاي پست بالا چه پيامي داشت؟ منو كه ياد گنجه ي آشپزخونه ي مادربزرگم انداخت. هميشه ي خدا تا درشو باز مي كردي، يه مارمولك گه ازش مي پريد بيرون و سكته مون ميداد!
برای میم . الف عزیز
ReplyDeleteهمیشه آن طور که نشان می دهیم زندگی نمی کنیم. اسیر و در بند هیچ چیزی نیستم عزیزم. خیلی زود خودم را از هر چیزی که کنارم باشد و باعث آزار و اذیتم گردد رها می کنم
اصولا بسیار مثبت و خوش رو و شادم. اما در خصوص نوشتن این سبک کار من است. من نوع نوشتنم این طور است. درست مانند کسی که می خواهد یک تابلو از خود خلق کند و همواره از رنگ های سیاه استفاده می کند تا عمق ذهنیت خود را به آن وسیله نشان دهد
مرسی که وقت می گذاری و نوشته های منو می خونی
همین حالا رسیدم اینجا
ReplyDeleteبعد از مدتها
نمیدانم دیر آمدنم را به حساب كی باید بگذارم؟
و این همه دلتنگی را
وقتی كه باید پشت پنجرهات باشم و نیستم
آفتاب كه سر نمیزند
من هوای مهآلودی را تصور میكنم كه تو استشمام میكنی
و تو از مه بیرون میآیی
مثل خورشید از دریا
و من چهقدر هوای گیسوی مهآلود تو را دارم
در این روز آفتابی
فروغ عزیزم
دلم برای اینجا تنگ بود. نمیدانم چرا وبلاگهای blogspot را نمیتوانم به روز ببینم
حالا هم از یك
icp
دیگر استفاده كردم كه توانستم بخوانمت
لطف كن وقتی به روز میشوی آدرس صفحهی جدید را برایم كامنت بگذار، به طور مثال آدرس پست «صیادی» میشود
http://foroughs.blogspot.com/2008/04/blog-post_10.html
:نوشتی
همه چیز موقتی بود و زود تمام شد، احساس زن، سرمای اتاق، شعله فندک وآتش سیگار
با خودم میگویم کاش زندگی بعضی
آدمها مثل خواب موقتی بود
بارها خواب دیدهام
و در خواب تلاش کردهام که ببینم خواب هستم یا نیستم
و در خواب حس کردهام و پذیرفتهام که خواب نیستم
و همهی ماجرای تلخی که در خواب بر من گذشته
حقیقت دارد
و کابوس ادامه دارد تا که بیدار
میشوم
و غمگین میشوم و طول میکشد تا بپذیرم که خواب دیدهام
کاش زندگی بعضیها موقتی باشد
مثل
خوابهایی
که من
در خواب میبینم
فروغ برای ویرایش وبلاگت از این نرم افزار استفاده کن
http://khabgard.com/traylayout-1.2.zip
همین حالا رسیدم اینجا
ReplyDeleteبعد از مدتها
نمیدانم دیر آمدنم را به حساب كی باید بگذارم؟
و این همه دلتنگی را
وقتی كه باید پشت پنجرهات باشم و نیستم
آفتاب كه سر نمیزند
من هوای مهآلودی را تصور میكنم كه تو استشمام میكنی
و تو از مه بیرون میآیی
مثل خورشید از دریا
و من چهقدر هوای گیسوی مهآلود تو را دارم
در این روز آفتابی
فروغ عزیزم
دلم برای اینجا تنگ بود. نمیدانم چرا وبلاگهای
blogspot
را نمیتوانم به روز ببینم
حالا هم از یك
icp
دیگر استفاده كردم كه توانستم بخوانمت
لطف كن وقتی به روز میشوی آدرس صفحهی جدید را برایم كامنت بگذار، به طور مثال آدرس پست «صیادی» میشود
http://foroughs.blogspot.com/2008/04/blog-post_10.html
:نوشتی
همه چیز موقتی بود و زود تمام شد، احساس زن، سرمای اتاق، شعله فندک وآتش سیگار
با خودم میگویم کاش زندگی بعضی
آدمها مثل خواب موقتی بود
بارها خواب دیدهام
و در خواب تلاش کردهام که ببینم خواب هستم یا نیستم
و در خواب حس کردهام و پذیرفتهام که خواب نیستم
و همهی ماجرای تلخی که در خواب بر من گذشته
حقیقت دارد
و کابوس ادامه دارد تا که بیدار
میشوم
و غمگین میشوم و طول میکشد تا بپذیرم که خواب دیدهام
کاش زندگی بعضیها موقتی باشد
مثل
خوابهایی
که من
در خواب میبینم
فروغ برای ویرایش وبلاگت از این نرم افزار استفاده کن
http://khabgard.com/traylayout-1.2.zip
http://khabgard.com/traylayout-1.2.zip
ReplyDeleteاین برنامه کم حجم را دانلود کن و پس از ذخیره آن در کامپیوتر هربار قبل از تایپ نوشتهها فعالش کن
برای درج نیمفاصله کافی است کلمه مورد نظر را بنویسی به طور مثال
بنویس
پیشهی
بعد موس را بین «هـ» و «ی» بگذار پیشهـ...ـی
سپس شیفت را بگیر و اسپیس را بزن
بعد از دانلود
ReplyDeleteبرنامهی
traylayou
در قسمتی از هارد كامپیوتر
به صورت
Zep
ذخیره میشود
میتوانی موقع دانلود هر جا كه خواستی سیو كنی
قبل از آغازِ نگارش روی فایل مربوطه، تحت عنوان
traylayout-1.2.zip
دوبار كلیك كن تا برنامه فعال شود و در نوار پایین سمت راست (کنار آیکن ساعت و صدا) آیكناش نمایش داده شود
آیكناش شبیهی صفحهی كیبورد است كه اگر موس را روی آن قرار دهی تاریخ شمسی را نمایش میدهد
بعد شروع كن به تایپ
میتوانی مستقیم در وبلاگ بنویسی و یا
متن مورد نظر را ابتدا در
Word
بنویسی و بعد در وبلاگ كپی كنی
برای نوشتن نیمفاصلههایی چون
می
ی
ها
مثل
درختها
میشود
لحظهی
بیشتر
آنها
چکمهها
سگها
موفق باشی