12/03/2008



تابستان کودکی ام خنک بود، گاهی با گرمایی شرجی که نسیمی ملایم نوازش وار روحم را خنک می کرد. جراحی، مسافرت ها، دریا و عصرانه های آن در کنار خاله و خاله زاده ها و دایی و دایی زاده ها، عروسک هایی که هیچ گاه نداشتم، آزادی های من، شکوفه های نارنج، گربه هایم، کوچه باریک و طولانی که به یک شاهراه ختم می شد: شاهراه نخستین عاشقی من، درختان تبریزی، شادی های کوچک من، جوجه های لطیف و کوچک بهاری و مرغک های بی پروای عاشق لجام گسیخته، عطر گل یاس و درخت انبه همسایه؛
کودکی من مانند یک حفره، گاه و بی گاه احساسم را می دزدد و در خود فرو می برد. آخ؛ چقدر آن روزها زیبا بودند، مانند ابرهای بهاری در پهنه آسمانی نیلگون با ترنم خاص باران شمالی؛
دوست دارم یک روز، تنها یک روز به آن روزها برگردم و در سایه درخت بزرگ نارنج باغ بنشینم و برای خودم گردنبندی از شکوفه های معطر آن درست کنم و به گردنم بیاویزم و مست و مدهوش رایحه آن به کوچه بروم و در حسادت های کوچک کودکانه ام بغلتم و کسی امر و نهی نکند، کنار رودخانه بنشینم و پاهای کوچک و لختم را در آب ببینم و با چشمان کوچکم ماهی های شناور دم سیاه خاکستری را تعقیب کنم و دور و برم را بپایم تا کسی خبر آزادی های کوچک و پنهان مرا به مادر نرساند؛
روزها در این جا، ساده و بی تکلف از کنار هم یکی پس از دیگری می گذرند، چشم به هم گذاشتم تابستان و پائیز آمدند و رفتند و اینک زمستانی دیگر را از سر می گذرانم، کو گردنبندهای خشک شده و گیلاس هایی که به جای گوشواره به گوش هایم می آویختم؟
دیشب چرا خواب تو را دیدم زندگی ام، دلم برایت تنگ شده است، سال هاست تو را ندیده ام؛ کو محرمی تا از او حال تو را بپرسم دردانهً جوانی من؟



5 comments:

  1. فروغ عزیز چقدر این نوشته ات به دلم نشست ....کاشکی اگر روزی توانستی به آن روزها برگردی دست مرا هم میگرفتی و به آن روزها میبردی...من هم دردانه زندگیم را در آن روزها جا گذاشتم

    ReplyDelete
  2. - نمي‌دانم من زودباورم كه آدم‌هاي قصه‌ي تو را باور مي‌كنم. يا آدم‌هاي قصه‌ي تو واقعي واقعي هستند؟ چرا من اين همه فخري تو را مي‌شناسم. و از او بيش‌تر تو را؟! كلامت مثل برف آرام آرام مي‌نشيند روي شانه‌هايم. غرق نوشته‌هات مي‌شوم. و بعد سردم مي‌شود. غم را چه خوب توصيف مي‌كني فروغ، مثل خدا كه سرما را با دانه‌هاي برف وصف مي‌كند.

    - در مورد آدم‌ها و دنياي پيچيده‌شان حرفي براي گفتن نمي‌ماند جز آن‌كه كاش آدمِ بالغ، مالك جسم و جان خود بود.

    - و كودكي بهشتي است كه از آن رانده شديم.

    - مدت‌ها بود كه اين صفحه باز نمي‌شد. باز مي‌شد اما آخرين پست شما زمستان بود. حالا هم پشت كامپيوتر ديگري نشسته‌ام. و تازه متوجه شده‌ام كه مدت‌هاست زمستان از وبلاگ شما رفته و انگار يكي سر كامپيوتر مرا كرده زير برف. بايد فكري به چشم‌هاي شيشه‌اي كامپيوترم بكنم چرا كه بهار را روي گيسوان تو نمي‌بيند.

    ReplyDelete
  3. نمي‌دانم من زودباورم كه آدم‌هاي قصه‌ي تو را باور مي‌كنم. يا آدم‌هاي قصه‌ي تو واقعي واقعي هستند؟ چرا من اين همه فخري تو را مي‌شناسم. و از او بيش‌تر تو را؟! كلامت مثل برف آرام آرام مي‌نشيند روي شانه‌هايم. غرق نوشته‌هات مي‌شوم. و بعد سردم مي‌شود. غم را چه خوب توصيف مي‌كني فروغ، مثل خدا كه سرما را با دانه‌هاي برف وصف مي‌كند

    در مورد آدم‌ها و دنياي پيچيده‌شان حرفي براي گفتن نمي‌ماند جز آن‌كه كاش آدمِ بالغ، مالك جسم و جان خود بود

    و كودكي بهشتي است كه از آن رانده شديم

    مدت‌ها بود كه اين صفحه باز نمي‌شد. باز مي‌شد اما آخرين پست شما زمستان بود. حالا هم پشت كامپيوتر ديگري نشسته‌ام. و تازه متوجه شده‌ام كه مدت‌هاست زمستان از وبلاگ شما رفته و انگار يكي سر كامپيوتر مرا كرده زير برف. بايد فكري به حال چشم‌هاي شيشه‌اي كامپيوترم بكنم چرا كه بهار را روي گيسوان تو نمي‌بيند

    ReplyDelete
  4. سلام فروغ جان. اينجا سبزه ها سبز شده اند و درختان مركبات چيزي نمانده شكوفه كنند. شكوفه هاي آلوچه با زنبورهايي كه دور شاخه هاي درخت مي چرخند. فكر كنم امسال زير درختان باغ پدري كه قدم بزنم و پا روي بهارهاي نارنج بگذارم تو را به ياد مي آورم.همراه كودكي هايم كه زود سپري شد. امروز هوس خانه ي مادر بزرگم را كرده بودم .اينجا نوشتمش اما هنوز پرم.سبك نشدم.michkakely.blogfa.com

    ReplyDelete
  5. ار دختر همسایه و حمید رضا عزیز و نازنین میم الف خیلی خیلی ممنونم، کامنت شما هر کدام دنیایی جدید را مقابلم گشود، نمی دانید با خواندنتان چقدر سبک بالم، نه نمی دانید

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو