عقربه های ساعت خواب را نشانم می دهند
رقص شاخه های نازک بید آشفتگی های تو را؛
بال های خاکستری هواپیماها بال پرواز هیچ کبوتر اسیری، نخواهند شد؛
باران می بارید آن روز عصر که پیرزن صدایم زد؛
فریاد می زد و می گفت کبوترهای من نان ندارند
روی یکی از برگ های دفترش نوشته بود
یک روز دیگر گذشت
فردا دوباره خواهد آمد و فرداهای دیگر نیز
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد
من نباشم
تو نباشی
و
کبوترهایم گرسنه باشند
Salam Foroghe Mehraban.
ReplyDeleteWhat a nice poem.
Pls. kindly write something about environment in this week.
Bye.
Jaleh
فروغ جان مرسی از کامنت. اگه تو که خودت استاد نوشتنی از من تعریف کنی پس می تونم امیدوار بشم که شاید در آینده منم بتونم مثل تو خوب بنویسم...برات آرزوی موفقیت روز افزون در نوشتن میکنم
ReplyDeleteهمین متن بود یا متنی دیگر نمدانم . اما پیش از این نیز انگگار از زبان شما خوانده بودم که زمان در گذرست و نمیتوان انرا متوقف کرد وباید همراه با خاطرات اما پا به پای زمان پیش رفت
ReplyDeleteفروغ عزیز م سلا م
ReplyDeleteچشمهام خواب آلوده دست هام از شدت تایپ این ترجمه ها که برای استادمزخرف جانور شناسی آماده می کنم درد میکنه .سایت دانشگاه یک هفته یا بیشتر بسته بود وحالا دوست دارم برات اندازه ی روزهایی که ازت دور بودم، بنویسم.
جالب بدونی امتحاناتمون از روز جمعه یعنی پس فردا شروع می شخ و تا 29 خرداد ادامه پیدا می کنه .
دلم برای شهرمون تنگ شده ...اندازه ی تمام درخت های اقاقیای دانشگاه دلم برای یه بوس مادرم تانگ شده.
گفتی بیمار بودی چقدر بد شایدم خوب!
فرزندت چطوره
می دونی هیچ دلیل خاصی برای پاک کردن وبلاگت از اون لیست ندارم شاید به خاطر اینکه تو رو برای فقط خودم می خواستم.
به امید روزهای موفقیتت
.
یادم رفت بگم
ReplyDeleteاگر همیشه نه خیلی وقت ها به یادت هستم
دلم لرزيد...
ReplyDelete"يك روز ديگر گذشت"
پرست از پرمعناترين ها و پاييزي پرباد را در دلي باراني مجسم مي كند...