از کنار پنجره اش می گذرم، باران میبارد، چترش صورتی است، رنگش را دوست دارم، چشمان آبی اش را از پشت پنجره میبینم، مانند دو گوی درخشان می مانند. نامش را نمی دانم، قوز کرده راه می رود، گویا تنها زندگی میکند، مطمئنم خانه مرتبی ندارد، از آن خانه هایی که وقتی وارد می شوی پایت ممکن است به سطل آشغال وسط اتاق بخورد و یا حوله حمام و کف گیر و ماهی تابه و کفش ها را روی میز وسط اتاق ببینی. سایهٔ من گفت: باید ازش ترسید. گفتم: باید؟ چرا باید؟ سایه دوباره تکرار کرد: از اون انگلیسی های خطرناکه؛ شاید هم آدم بکشه. گفتم: نه، شاید از خارجی ها خوشش نیاد اما محاله آدم بکشه
هر بار می روم کتابخانه از مقابل پنجره اش می گذرم؛ یک پنجره سفید که اطراف آن با پیچک های زرد و سبز پوشانده شده است؛ در حیاط خانه اش علف های هرز از سر و کول هم بالا رفته اند، تک درخت میان باغچه، هر بهار گل های شیپوری شکل بنفش رنگ را به هدیه می آورد. نمی دانم نامش چیست؟
چه فرقی میکند نامش چه باشد؟ آن روز ناگهان در کتابخانه او را دیدم، برای اولین بار بود که رو در رو شده بودیم، پشت سرم ایستاده بود و به من خیره شده بود؛ از چترش آب می چکید، نگاهی به بیرون انداختم، هوا آفتابی بود، گفتم: چترتان کتابهایم را خیس کرد؛
گفت: چتر من خیس نیست؛
اما چترش خیس بود؛
سایهٔ من از پشت دستم را کشید و گفت: من می ترسم، بیا بریم؛
دوست داشتم باز بمانم و با او حرف بزنم. مسحور آبی چشمانش شده بودم. عذر خواهی کرد و رفت پشت یکی از میزها نشست و سرگرم خواندن روزنامه شد. تمام راه را به او فکر می کردم. هنگام برگشت به خانه، از کنار خانه اش گذشتم. با تعجب دیدم پشت پنجره ایستاده است؛
گفت: چتر من خیس نیست؛
اما چترش خیس بود؛
سایهٔ من از پشت دستم را کشید و گفت: من می ترسم، بیا بریم؛
دوست داشتم باز بمانم و با او حرف بزنم. مسحور آبی چشمانش شده بودم. عذر خواهی کرد و رفت پشت یکی از میزها نشست و سرگرم خواندن روزنامه شد. تمام راه را به او فکر می کردم. هنگام برگشت به خانه، از کنار خانه اش گذشتم. با تعجب دیدم پشت پنجره ایستاده است؛
سایه گفت: برادر دو قلو دارد؛
خودش بود. او برادر دو قلو نداشت. مدتی بود او را می شناختم. خودش بود، اما وقتی از کتابخانه بیرون آمده بودم او هنوز نشسته بود و سرگرم خواندن بود؛ تنها مسیر کتابخانه به خانه او کوچه ای بود که من بدون درنگ از آن راه آمده بودم. اگر از کتابخانه بیرون آمده بود باید از مقابل من می گذشت و من حتما او را می دیدم؛
سایه گفت: او در کتابخانه است؛
خودش بود. او برادر دو قلو نداشت. مدتی بود او را می شناختم. خودش بود، اما وقتی از کتابخانه بیرون آمده بودم او هنوز نشسته بود و سرگرم خواندن بود؛ تنها مسیر کتابخانه به خانه او کوچه ای بود که من بدون درنگ از آن راه آمده بودم. اگر از کتابخانه بیرون آمده بود باید از مقابل من می گذشت و من حتما او را می دیدم؛
سایه گفت: او در کتابخانه است؛
اما من مطمئن بودم کسی که پشت پنجره ایستاده است خودش است. رنگ چشمان آبی اش از پشت پنجره سفید شده بود؛
نفهميدم منظورت چه فروغ جان.اما دوگانگي تو و سايه داستان را باورپذير كرده بود.حتي اگر جدالتان سر بودن و نبودن پيرمرد نبود .سايه اي كه دست تو را مي كشد. و با موهوماتش گاهي برايت دوست ساختگي مي شود و تو او را جدي مي گيري و باهاش مشورت هم مي كني.
ReplyDeleteفروغ عزیزم:
ReplyDeleteعجیب نیست ما هم گاهی هستیم راه می رویم حرف میزنیم می خندیم در حالی که خودمان راجایی پشت ÷نجره ای...کمی نزدیک یا شاید دور جا گذاشته ایم...
سلام فروغ عزیزم اینجا که بوی باران را که از همه بیشتر دوستش می دارم احساس می کنم... دوباره سر می زنم
ReplyDeleteچه سایه ی محتاطی!!!
ReplyDeleteهرچند به نظر می رسد چنین کاری به پرداخت طولانی تری احتیاج دارد تا مرد پشت پنجره،او وبخصوص سایه رابیشتر بشناسیم ،اما فضا سازی کار جذاب وگیراست.مخصوصا در بعضی لحظات عالی بود .خسته نباشی عزیزم
ReplyDeleteهرچند به نظر می رسد چنین کاری به پرداخت طولانی تری احتیاج دارد تا مرد پشت پنجره،او وبخصوص سایه رابیشتر بشناسیم ،اما فضا سازی کار جذاب وگیراست.مخصوصا در بعضی لحظات عالی بود .خسته نباشی عزیزم
ReplyDeleteخب ظاهرا مشکل کامنت در وبلاگ شما از سیستمی که در محل کار استفاده می کنم وجود ندارد. خوشحالم وبرایتان همیشه کامنت خواهم گذاشت
ReplyDeleteحبیب
و پنجره پشت پنجره باز میشد
ReplyDeleteو از دریچهی هر پنجره نگاه میكردی
با آبی آسمان در چشمهایت
سكوتات جاودانهات میكرد
که چون بودا قد کشیده بودی تا صبح
تا مشرق
نگاه میكردی و دسته گل ِ مرا آب برده بود
و من با باری از کتاب
به تو مصلوب میشدم
و تو هزار پنجره در هزار پنجره بودی
هر روز به شمایلی
که من چراغ راه داشته باشم
که من وسوسهی راه داشته باشم
که من امید راه داشته باشم
سلام
ReplyDeleteبا جستجو در مورد کتاب سه شنبه ها با موری به اینجا رسیدم از فضای وبلاگ خوشم آمد. آمدم اینجا برایتان سلامی بنویسم. داستانک شما را خواندم
قشنگی به من دست داد
با سپاس
پروانه
فروغ جان قشنگ بود . قشنگ بود
ReplyDeleteشهربانو