سالهای زندگی در منچستر یکی پس از دیگری مثل برق و باد گذشت. عمری را سپری کردم. نزدیک به پانزده سال ست که در این شهر مسکن دارم. دلم گاهی گرم زندگی شد و گاهی به تناوب دچار دلزدگی ام کرد. حالا که به عقب برمیگردم زندگیام را در این جا، لایه لایه میبینم، مثل هزار لا. طوفان زدگی هایم را می گذارم به حساب تجربههایی که خاص زندگی در اینجاست
19/12/2017
17/11/2017
زلزله کرمانشاه و سرپل زهاب
هر اتفاق خوش یا ناخوشی که تو ایران میافته، دور که باشی، دلت میخواد برگردی، بری؛ دوست داری تو خوشیها کنارشون باشی، تو ناخوشی ها دل به دل شون بدی؛ دور که باشی دست و پات انگار بسته است. نمیتونی
بپری، صداشون میزنی اما تو گلو می مونه، به هیچ جا نمی رسه، پژواکش برمی گرده به خودت
عرض تسلیت دارم ، هموطنانم
27/10/2017
زندگی
زندگی هیچ وجه مجهولی ندارد. هر انسانی بیرون از دایره وجودی خود، تصور میکند دیگری طور دیگر میگذراند یا بسیار خوشبخت است در حالی که این واقعیت ندارد
همه یک جور زندگی میکنند؛ تنها حاکم مطلق، بینش و افکار است
چگونگی برخورد هر انسان با رویدادهای زندگی میزان خوشبختی او را تعیین میکند
27/09/2017
24/09/2017
23/09/2017
اول مهر
وقتی فکر میکنم امشب و فردا در قلب میلیونها دختران و پسران سرزمین مادریام به مناسبت بازگشایی مدارس، چه هیجانی نهفته، در پوست خود نمی گنجم. دوست داشتم در ایران و شاهد رفتن بچهها به مدرسه بودم. کاش بودم. کاش در ایران در چنین روزی در مقام یک معلم بودم. یک مدیر یا یک ناظم بودم. نخستین سالی است که در روز اول مهر، چنین پر شورم . یاد خودم افتادم
فردا صبح با موهای شانه کرده و مرتبم، لباس مدرسهام را می پوشم و با پاهای کودکیام به مدرسه میروم
من هم هیجان و ترس رفتن به مدرسه را دارم
انگار بزرگ نشدم
انگار هنوز هم یک کلاس اولی هستم
07/09/2017
02/09/2017
01/09/2017
25/08/2017
یکی از مادربزرگهای من
نامش نسا بود. نسا خانم. بلند قد، چهارشانه و قوی هیکل. ماه پیشانی، چشمان درشت قهوهای با گیسوان بلند جوگندمی که می بافت و دو طرف صورتش آویزان میکرد. بیشتر اوقات پیراهن چین دار آبی سورمهای ساده یا گلدار بتن داشت. محکم حرف میزد. مهربان بود و اکثر وقتها میخندید. مادربزرگم شیرینی خانگیهای خوشمزهای میپخت. عیدها که میشد خانه بزرگ بلند ایواندار او پر میشد از عطر نانهای کدو، برنجی و گردویی. مادر بزرگم با همه ابهتش، یک روز نابینا شد. یک روز زمین گیر شد و یک روز خسته از زندگی. این یک روزهایی که به اندازه ده سال طول کشید. ده سال طول کشید تا نابینا شود. ده سال طول کشید تا زمینگیر شود و ده سال طول کشید تا سرانجام تصمیم بگیرد از این دنیا برود و بار سفر ببندد
16/08/2017
من
می توان کوه بود بر شانه های زمین
می توان باد بود در آغوش درختان
زمینی باشم تا باران بر شانه هایم ببارد
و
درخت باشم تا باد میان دستانم برقصد
12/08/2017
بیاد او
کاش در این روزها که مادرم تنهاست و از بیرون رفتن محروم شده است، کنارش بودم. گاهی از خود میپرسم
این جا چکار میکنی فروغ؟ الان بایستی کنار مادرت باشی. در این جزیره دور زندگی می کنم و هر شب و روز بیاد مادرم رنج میبرم. ماه من. مادرم
آنقدر دلش پر بود که یکساعت برایم حرف زد. من در همان حال انباری را تمیز میکردم. میگفت تلفنات طولانی شد و من میگفتم حرف بزن مامان. میخواستم فقط صدایش را بشنوم
آخرش گفت: فروغ گفتم: جان مامان. گفت: خوبی؟ تو حالت خوبه فروغ؟ با شنیدن این حرف گریهام گرفت. گفتم آره مامان من خوبم. دوباره گفتم: فقط دلم برات خیلی تنگ شده. برای بار دوم بود که میگفتم دلم برات تنگ شده. ولی باز هم نشنید و قلبم دوباره برای هزارمین بار فشرده شد
05/08/2017
04/08/2017
31/07/2017
26/07/2017
25/07/2017
خوب دیدن آدمها
برای دیدن آدمها نیازی نیست تا پول زیادی خرج کنیم با اندک مایهای میتوان پی به درونیاتشان برد؛ آن اندک مایه چیزی نیست جز فکر
برنده تو باش
داوریام نکن. نیازی به داوری ندارد آدمی، اگر فکر کنی که به داوریات نیازی است، نقطه ضعف خودت را نمایان ساختی. چیزی بدست نمیاری. سادهتر ببینی خیلی بهترست تا امورات کوچک زندگی را برای خودت بزرگ کنی. من خسته تر از تو هستم. تو درمانده تر از من. ببین، مساوی هستیم. نه برندهایم نه بازنده. تو فکر کن بازنده منم؛ من هم فکر می کنم بازنده تویی. باز هم مساوی هستیم. من و تو همیشه هر وقت که هم را می بینیم با هم بالا بلندی، بازی می کنیم. بی آنکه این میدان، پیروزی داشته باشد
20/07/2017
18/07/2017
15/06/2017
01/05/2017
موراکامی
زندگی به آرمان و آرزو نیاز ندارد بلکه به استانداردهایی برای حرکت نیاز دارد
----------
هاروکی موراکامی
28/04/2017
05/04/2017
بورخس
در پهنه خاک شکل های باستانی وشکل های جاودانی هستند که فساد بر نمی دارند
...
در زبان های آدمیزاد، هیچ قضیه منطقی نیست که کل جهان در آن نگنجد
...
حواس پنجگانه راه درک واقعیت را سد یا مخدوش می کنند، پس اگر بتوانیم خود را از قید آنها رها کنیم، جهان را آن طور که هست خواهیم دید. بی کران و سرمدی
...
خورخه لوییس بورخس
31/03/2017
28/03/2017
16/03/2017
واپسین روزهای سال
چند روز بیشتر به سال نو نمانده است. آماده پذیرایی از بهار نیستم. نمی دانم باید چه کاری انجام دهم. نسبت به خیلی چیزها بی تفاوت شده ام. مساثل پیرامونم تاثیر گذاری خود را بر من از دست داده اند. زیاد خبر نمی گیرم از آدم های اطرافم. باید نام لاک پشت بر خود بگذارم. لاک پشتی هستم که در لاک خود فرو رفته ام. زنی که به تماشای خود در آینه
نمی نشیند. یادم باشد برای سفره هفت سین مان آینه ای تهیه کنم
15/02/2017
خانم دالووی
خیلی جای تاًسف است چیزی را که حس می کنیم، هرگز نمی گوییم
از کتاب خانم دالووی . ویرجینیا وولف
24/01/2017
خنده شعور ندارد
مهم نیست اهل کجا باشی یا ازکدام کشور آمده باشی
مهم این است که یک مغز داری مانند بقیه
مهم این نیست که چه نوع تحصیلاتی را گذرانده باشی
مهم این است که شعورت برابری نکند با بقیه. حالا این شعور می خواهد کم باشد یا زیاد، آنچنان تفاوتی ندارد
مهم نیست چند بار در روز گریه یا خندیده ای
مهم این است که جایی که باید می خندیدی، خندیدی
*
من یک بار از ته دل خندیدم. یک بار فقط در زندگی از ته دل خندیدم. چقدر سخت است که آن یک خنده را هم از من گرفته باشند. خودخواهی. خود بینی. پنجاه سال عمر کنی و فقط یک بار از ته دل خندیده باشی و همان یک خنده را هم از تو گرفته باشند. خیلی سخت است. هر چه باشد. دیگر چه فرقی می کند. مهم این است مغز من شعور خندیدن دیگر ندارد؛ نه بهتر است بگویم خنده، شعور ندارد
Subscribe to:
Posts (Atom)