نامش نسا بود. نسا خانم. بلند قد، چهارشانه و قوی هیکل. ماه پیشانی، چشمان درشت قهوهای با گیسوان بلند جوگندمی که می بافت و دو طرف صورتش آویزان میکرد. بیشتر اوقات پیراهن چین دار آبی سورمهای ساده یا گلدار بتن داشت. محکم حرف میزد. مهربان بود و اکثر وقتها میخندید. مادربزرگم شیرینی خانگیهای خوشمزهای میپخت. عیدها که میشد خانه بزرگ بلند ایواندار او پر میشد از عطر نانهای کدو، برنجی و گردویی. مادر بزرگم با همه ابهتش، یک روز نابینا شد. یک روز زمین گیر شد و یک روز خسته از زندگی. این یک روزهایی که به اندازه ده سال طول کشید. ده سال طول کشید تا نابینا شود. ده سال طول کشید تا زمینگیر شود و ده سال طول کشید تا سرانجام تصمیم بگیرد از این دنیا برود و بار سفر ببندد
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو