12/08/2017

بیاد او


کاش در این روزها که مادرم تنهاست و از بیرون رفتن محروم شده است، کنارش بودم. گاهی از خود می‌پرسم
این جا چکار می‌کنی فروغ؟ الان بایستی کنار مادرت باشی. در این جزیره دور زندگی می کنم و هر شب و روز بیاد مادرم رنج می‌برم. ماه من. مادرم
آنقدر دلش پر بود که یکساعت برایم حرف زد. من در همان حال انباری را تمیز می‌کردم. می‌گفت تلفن‌ات طولانی شد و من می‌گفتم حرف بزن مامان. می‌خواستم فقط صدایش را بشنوم
آخرش گفت: فروغ  گفتم: جان مامان. گفت: خوبی؟ تو حالت خوبه فروغ؟ با شنیدن این حرف گریه‌ام گرفت. گفتم آره مامان من خوبم.  دوباره گفتم: فقط دلم برات خیلی تنگ شده. برای بار دوم بود که می‌گفتم دلم برات تنگ شده. ولی باز هم نشنید و قلبم دوباره برای هزارمین بار فشرده شد

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو