25/12/2015
04/11/2015
29/10/2015
22/10/2015
دمیان ... هرمان هسه
ما شخصیت خود را خیلی محدود می نماییم، فقط چیزهایی را به او نسبت می دهیم که خود ما انفراداً تمیز می دهیم و آن را به منزلهً اصل استثنایی تلقی می کنیم؛ اما هر کدام ازما کائنات را در بر داریم، به طوری که بدن ما تمام درجات تحول را از خود به وجود می آورد. حتی از ماهی گرفته تا خیلی بالاتر از آن. همچنین در روح ما هم آن چه را که در روح انسانیت حیات داشته است، زندگانی را از سر می گیرد. تمام خدایان، تمام اهریمنانی که روزی مورد پرستش بودند، چه به وسیله یونانی ها، چه چینی ها یا کفار و بت پرستان، همه آن ها در وجود ماهست. همه در همان جاست. در تحت شکل امکانات، امیال و وسایل بروز می کند
______________
از داستان پرنده در تلاش رهایی خود از تخم است
نویسنده : هرمان هسه
ترجمه: خسرو رضایی
20/10/2015
19/10/2015
12/10/2015
برگریزان پاییز
هر پاییز فصل برگریزان مردمانی شد که پاییز سال بعد دیگر نبودند؛ بر روی هر درختی که جوانه زدند مبارک شان باشد
چنان من که روزی کنارشان بودم و دیگر نیستم. باد، این باد سرد و نابهنگام پاییزی مرا نیز چنان آن ها، با خود برد
01/10/2015
25/09/2015
24/09/2015
ماه مهر
... تابستان با هزار رنگ و تماشا تموم شد
تابستان
تابستان
چقدر کم اومدم اینجا
چقدر نیومدم تا گرد و غبار خونه قدیمی رو پاک کنم
*
چقدر بی سلیقه شدم
چقدر
چقدر
حالا پاییز اومد
ماه مهر و عشقم اومد
پاییز
ماه حسرت و آرزوم اومد
*
طبیعت مرا بنواز
بهت نیاز دارم
بیا
بیا
...
28/06/2015
تابستانه1
هوا بارانی است. تمام شب قبل، باران یک بند باریده است. صدای پرنده ها به گوش می رسد. آواز می خوانند. زیر باران. لابلای شاخه های درختان. می پرند و به دنبال آذوقه ای حتی ریز، مسافت های طولانی را طی می کنند و دوباره برمی گردند. گاهی تا دم دمای غروب هم پیدایشان نمی شود. سینه آبی و سینه سرخ با هم دوست شده اند؛ تا دوماه دیگر بزرگ تر می شوند و وقتی از سفر برگردم دیگر رفته اند. آه وقتی از سفر برگردم. هنوز از من می ترسند. کاش پرنده ای را مانند درنا، روی شانه خود داشتم. کاش می توانستم به عقب برگردم و با دست های خود به طوطی سبز قبای خود سیب و استخوانکی بدهم تا به چنگ بگیرد و قرچ قرچ کند و بخورد و نیمی از آن ها را هم بریزد روی زمین و بعد بی اعتنا سلانه سلانه برود داخل قفسش و بنشیند و چرت بزند
دلم برای همه درناهای این دنیا تنگ است. می خواهم برای ساعاتی بروم باغ گلستان، رادیو و ارک؛ بشینم روبروی همان پنجره قدیمی بلند چوبی مشرف به حیاط کوچک رادیوی دهه هفتاد عمرم. بهار باشد و ببارم با همه خوشرنگی برگ برگ های سبز درختان کهنسال چنار روبرو و یکی یکی طوطی ها را با نگاهم دنبال کنم
باران اگر لحظه ای دست از سر این شهر بردارد، دلم به شوق تابستان از راه آمده، کمی جا باز می کند و دلم بیشتر تنگ درناها خواهد شد
24/06/2015
18/06/2015
واپسین روزهای خرداد 94
اکنون خورشید از پس کوه های ایران رخ می تاباند
ماه در میان آسمان شهر فرنگی من رو به ستاره های شب لبخند می زند
و آه
این همه ستاره که اغوا گرانه چشمک می زنند
و
من مانده ام منتظر
تا انتهای سحر گاه ماهی که به سوی یک بغل خورشیدک عاشق، پرواز خواهم کرد
15/06/2015
بهار خداحافظ
خسته که می شوم می آیم این جا. در خانه را باز می کنم. پنجره ها را همین طور. سپس گرد و غبار می تکانم از سر و روی تنها اتاق خانه ام. چایی دم می کنم و کتابی باز می کنم. می نشینم کنار در خانه روبروی گل های آفتابگردان، منتظر تا چای دم بکشد. نسیم می وزد و رایحه دلنشین اقاقیاها را به مشامم می رساند. با یک چای تازه و یک کتاب و یک نسیم و گل های آفتابگردان من دوباره جان می گیرم
02/06/2015
15/05/2015
کودک من
یک روز که با هیجانی بی نظیر بازی می کردم مادرم به من گفت تو دیگر بچه نیستی
از همان لحظه به بعد، کودکی از من جدا شد
05/05/2015
15/04/2015
بچه مردم داستانی از جلال آل احمد
تاثیر مستقیم شرایط نابهنجار و نا مانوس اجتماعی و فرهنگی بر رفتار فردی
قاضی ها راًی بر این داده اند
چه مادر بی عاطفه ای
مادر بد
جامعه بد
مرد بد
فرزند بد
همه بد
زنده باد یاد
جلال و سیمین
14/04/2015
بهارانه
تاکنون بر روی بال پروانه ای نشسته ای
هنگامی که به آواز مرغکان گوش می سپاری
گریه کرم شبتابی را در زیر تابش نور خورشید دیده ای؟
خانه من
حال سبز بهاری ام، کجایی امشب؟
هوای شکوفه ای من
کجای این دریا نشسته ای
بیا
بیا کنارم
نوازشم کن
دست هایم را بگیر
و دوباره مرا به رویاهایم گره بزن
*
من همان صاحبخانه بی ادعایی هستم
که یک روز
تنها به یک چای عصرانه دعوتت کردم
و افسوس
نمی دانستم
روزی دیگر
به جرم همان عصرانه
توبیخم خواهی کرد
__________________________
دوستان نازنینم تلخی امشب مرا بر من ببخشید
باید می نشستم کنار پنجره خیالم
...
تلخ تلخم امشب
09/04/2015
01/04/2015
30/03/2015
آدم ها
کاش آدم ها حد و اندازه خود را بشناسند
تا به آن ها نزدیک می شویم
دنیا به کام شان می شود
و
تا آن ها را از خود می رانیم زود تلخ می شوند
و
جام زهر به ما می نوشانند
***
دیگر رفته رفته از آدم ها دارم می ترسم
***
23/03/2015
وفا
وفا
آن دیوارها و میله ها چه سیمانی و دوارند
نفسم می گیرد
*
بهار آمد
تو نیامدی، هنوز
این شهر و این ماه، بی تو دلتنگ و بی تابند
نمی تابند
*
گوش کن
باران می بارد
پشت آن دیوار سیمانی ایستاده ام من
خیس شده ام
دلم یک سبد اقاقیا می خواهد
یک سبد بهار
یک سبد وفا می خواهد
12/03/2015
همان جا بایست
همان جا بایست
بگذار خوب نگاهت کنم
لباس سپیدت را دوست دارم
وعده دیدار ما سال آینده
مهربان بودی امسال
تو هر سال مهربانی
...
خوب است
لباس سپیدت حالا دیگر می درخشد
الماس گونه ای تو
باور کن
دروغ نمی گویم
خیال بافی نمی کنم
تو جوان ترین زمستان عمرم بودی... هنوز تمام نشده ای
توهرگز تمام نمی شوی
01/03/2015
Abilities
Take extra time to think of the possibilities; then, try to see things from all angles
...
27/02/2015
جمعه روزی
1
هوا ابری ست
تیره است
باران می بارد
باید بروم بیرون
نمی روم
باید بروم چند عکس بگیرم
در خانه می مانم
می خوانم
می نویسم
می پزم
تمیز می کنم
هرچیزی را سر جایش می گذارم
اضافات را دور می ریزم
اطرافم را خلوت می کنم
خالی می شوم
2
جمعه هایم که تهی شوند
دوباره هوای شان را پر می کنم
از خیال خوش تو
از رویای ناب تو
3
جمعه روزی
ابری روزی
تکرار لحظه ها
حضور زمان
بی واسطه
بی تاًمل
می رود
بی پرسش
این زمان
این زمان پرشتاب و بی درنگ
تنها خیال شیرنت می ماند
بمان
خیال شیرینم
و
لباس صورتی به تن هوای امروزم بپوشان
ای تو
دل آویزترین عطر جهان جمعه هایم
...
...
18/02/2015
آسمان عاشق است
زمستان
ای مرد سپید پوش خاکستری من
کم کم باید بروی
دل تنگت خواهم شد
...
بهار خواهد آمد
...
14/02/2015
آدم کوچولوها
پسندیده نیست تعدادی از آدم ها، طوری نشان دهند که به برخی از انسان های مشهور و شناخته شده در بین مردم، نزدیک هستند
و یا نزدیک تر از بقیه هستند. این نشان از حقارت آن ها دارد. انسان بودن به عکاس خوب بودن، نویسنده خوب بودن، نقاش خوب بودن، خبرنگار خوب بودن، شاعر خوب بودن، سیاستمدار خوب بودن، روزنامه نگار خوب بودن، دخلی ندارد
انسان بودن و انسان ماندن این "چیزها"، را بر نمی تابد
بگردید و بچرخید و جار بزنید ومرتب در شیپورهایتان بدمید
صدا ندارد
شما حقیرید، خودتان نمی دانید
این همه هندوانه های آبدار، رسیده و له شده را چه کسی زیر بغل تان می گذارد
ترش شده اند
خواهش می کنم کمی از آن هندوانه ها میل کنید
06/02/2015
کوکب خیال
ییلاق بود. کوهستان بود. ابرها را می توانستی با دست هایت بگیری مشت مشت، بروی بالا، بالاتر، تا نوک قله. می توانستی همان جا، میان ابرها آغوش باز کنی و هوا را بنوشی. یادت است کوکب؟ هوای سپید لیلا کوه را یادت است
*
آن روز ایستاده بودم کنار در مدرسه، منتظر؛ گریه ام گرفته بود در حسرت دیدار وفا و یاد حرفش، تنم را به لرزه می انداخت که گفته بود؛ فروغ، بدان اگر روزی نیامدم، دیگرهرگز نمی آیم. مگر چند ساله بودم من؟ سال 57، انقلاب، ده قبر خاموش
دیگر بازنگشت، وفا. از میانه آن جنگل تاریک، عبور کرد و گم شد
*
بیا کوکب. بیا در آغوشم. آغوش تو، تنها جان پناه آن روزم بود. همان روز، پدرت، بی دلیل، دوباره با کمر بندش افتاده بود به جانت؛ جانم را سوزانده بود آن مرد! تو کنار من، همان جا، روی همان کوه نشسته بودی و اشکهای شورت را مزمزه می کردی و من با سر آستین های گل و گشاد ژاکت گلی رنگی که مادرت برایم بافته بود، نمه شان را از روی صورتت پاک می کردم
*
حسرت کودکی مان، آخرمرا می کشد. بیا بالا. بالاتر. من هنوزهمان جا نشسته ام. کنار ابرها. اندکی که سرت را بالا بگیری، مرا می بینی. همکلاسی پاک و معصومم، بالاتر بیا. قدم بردار. محکم. محکم تر
*
بگذار حسرت بازگشت به کودکی بشود، شراب تلخ بزرگسالی مان
*
تو را می بوسم. تو اکنون در کدامین اتاق این جهان، خانه داری؟
28/01/2015
زمستان
سال ها قبل تر از این، من جوان تر بودم. تهران بود، زمستان بود، بهمن ماه و خط مستقیم جاری احساسات پنهان من در هزار توی زندگی دهشتبارم... چنین زاده شدم، نگرانی و کودکی و ترس و گرگم به هوا بازی کردن هایم و حسرت از دست دادن تنها عروسک موطلایی ام که یک روز همبازی ام، "زهرا"، مژه های بلند او را کند و دو حفره برایش بجا گذاشت به جای چشم های عسلی درشتش. تهران بود، برف بود، پل سید خندان بود و فریاد در گلو مانده من. تمام راه را از میدان آرژانتین تا میدان رسالت پیاده طی کردم... در حسرت به آغوش کشیدن خاطره چرک و آلوده روزهایی که بی مهابا و طوفان زده مرا می گداخت
حالا سال ها از آن روزها گذشته است و من هر روز هی می گردم و هی می چرخم و هی می رقصم و هی، هی، هی می نوازم خود را تا همه هجاهای چرکی گلویم را بیرون بریزم تا دوباره بهمن ماه بیاید و زمستان بیاید و هوا بیاید
...
و
این زندگی ادامه دارد
24/01/2015
خانه
...
زمستان بود... شال نارنجی من... ترافیک سنگین میدان ارک... تاکسی... خیابان فردوسی... برف... پارک اندیشه... قرار آشنایی... چشمان خواب آلود من... آش رشته.... شکم های گرسنه... چای و دو حبه قند در کنارش... زمستان بود
16/01/2015
13/01/2015
07/01/2015
بی بی چلچله، امروز باران می بارد
...
چند سال گذشته؟ سی سال. سی سال گذشته است... چه سال هایی آمد و رفت. سال 63 بود. هنوز مدرسه می رفتم. هوای قلبم؟ استنباط خاطر؟ تهران سال های شصت. چقدر زود گذشت... کیومرث پوراحمد، فیلم بی بی چلچله اش را همان سال ساخته بود. سینما بود و هوا بود و تهران بود. جنگ بود و جنگ بود و جنگ...همه چقدرسالخورده بودند، همه چه جوان بودند، همه کودک بودند، همه تازه بدنیا آمده بودند. از آن سال های دور تردید، تعقیب و گریز، بسیار گذشته است. بعد از سال ها چهره جوان آقای شجاع نوری و سیامک اطلسی را که دوباره دیدم یاد سال های دانشجویی و سینما شهر فرنگ و سینما شهر قصه و سینما افریقا افتادم... "چلچله"، نام درختی ست که مجید کاراکتر اصلی فیلم، با آن حرف می زند. این درخت، دوست مجید است. تک درخت پر شاخ و برگی که بالای تپه ای است. مجید چلچله را می شنود و تنهایی، ترس، تردید وعشقش را به پای چلچله می ریزد. مجید در همان سال های نخستین طفولیت به خوبی با مقوله عشق و دغدغه های دوست داشتن آشناست. فضای شاعرانه جاری در فیلم، انعکاس مابین دنیای واقعی و دنیای خیال ست. در واقع در این فیلم خیال هم واقعی ست
جمله آخر فیلم: زندگی بدون دوست داشتن، بدون محبت به زحمتش نمی ارزد
Subscribe to:
Posts (Atom)