هوا بارانی است. تمام شب قبل، باران یک بند باریده است. صدای پرنده ها به گوش می رسد. آواز می خوانند. زیر باران. لابلای شاخه های درختان. می پرند و به دنبال آذوقه ای حتی ریز، مسافت های طولانی را طی می کنند و دوباره برمی گردند. گاهی تا دم دمای غروب هم پیدایشان نمی شود. سینه آبی و سینه سرخ با هم دوست شده اند؛ تا دوماه دیگر بزرگ تر می شوند و وقتی از سفر برگردم دیگر رفته اند. آه وقتی از سفر برگردم. هنوز از من می ترسند. کاش پرنده ای را مانند درنا، روی شانه خود داشتم. کاش می توانستم به عقب برگردم و با دست های خود به طوطی سبز قبای خود سیب و استخوانکی بدهم تا به چنگ بگیرد و قرچ قرچ کند و بخورد و نیمی از آن ها را هم بریزد روی زمین و بعد بی اعتنا سلانه سلانه برود داخل قفسش و بنشیند و چرت بزند
دلم برای همه درناهای این دنیا تنگ است. می خواهم برای ساعاتی بروم باغ گلستان، رادیو و ارک؛ بشینم روبروی همان پنجره قدیمی بلند چوبی مشرف به حیاط کوچک رادیوی دهه هفتاد عمرم. بهار باشد و ببارم با همه خوشرنگی برگ برگ های سبز درختان کهنسال چنار روبرو و یکی یکی طوطی ها را با نگاهم دنبال کنم
باران اگر لحظه ای دست از سر این شهر بردارد، دلم به شوق تابستان از راه آمده، کمی جا باز می کند و دلم بیشتر تنگ درناها خواهد شد
دلت همیشه آفتابی
ReplyDeleteامیدوارم که همیشه شاد باشی.
کاش ایران از این بارانهای شبانه روزی می بارید.
مممنون زیبا بود
ReplyDeleteثبت شرکت