چهار پنج ماه پیش رفته بودم دربند به عیادت دوستی. وقتی برمیگشتم، توی سرازیری متوجه شدم که دندهها جا نمیرود، باد تایرها هم میزان نبود. سر پیچ توی سرازیری دیدم یک مکانیکی هست. نگه داشتم و عقب زدم تا کنار دکانش. پیرمردی بود. گفت که باید ماشین را ببرم توی دکان. کلی جلو و عقب کردم تا بردمش سر چال. دست تنها بود. گفت: «نیمساعت همین دور و برها قدم بزنید تا درستش کنم.» من رفتم کنار نهر. دیدم چه آبی دارد. سایهی غروب و نمیدانم سایهی یک شاخهی خشک افتاده بود توی آب. نشستم همان لب نهر و همینطور نگاه میکردم. زلال بود و آب هی غلت میزد و میرفت. یکدفعه دیدم پیرمرد مکانیک کنارم ایستاده و بادستمال دستهاش را پاک میکند. پرسید: «قشنگه؟ هان؟» گفتم: «بله.» گفتم: «خیلی قشنگه.» گفت: «خیلی.» گفت: «بله، میبینم. چهل سال است میبینم. صد جا برام پیدا شد که بروم دکان بزنم و برو بیایی پیدا کنم، اما هر دفعه که آمدم لب این آب نشستم دیدم نمیتوانم دل بکنم. اینجا، خودتان که میبینید، برای مکانیکی جای مناسبی نیست اما من...» میدانی آخرش چی گفته بود، امینه آغا؟ مکانیکه گفته من گرفتارم آقا، گرفتار خم این باریکه خیابان و این نهر. گرفتار نیستند این مردم.
ا تواَم امینه آغا! گرفتاری بد است اما اگر آدم گرفتار چیزی باشد مثل آن مکانیک که طوری نیست. بیدار که میشود میفهمد که چرا بیدار شده.
ولی هیچکس نمیبینم بنویسد که دماوند صبحها وقتی که خورشید هنوز پشت افق آن روبرو باشد، چه شکوهی دارد. مردهاند انگار، اما از من بشنو امینه جان، گیرم که قحطی باشد، گرانی باشد، اما یک چیز دیگر هم هست، یک چیزی که من نمیفهمم. آن پایین یک اتفاقی افتاده. کسی مرده که من صدای تار همسایه را نمیشنوم؟ مدتیست نمیشنوم. یادت هست گفتم: «برو ببین این همسایهی زیری نمرده باشد؟» گفتی: «نه، صداشان میآید.» گفتم: «من هم میشنوم، آن شب از صدای جیغ زن یا نمیدانم دخترش بیدار شدم، اما آخر نمیزند.» یادت هست که عصرها درست سر ساعت سه و ربع، در گوشهی بیداد نیمساعتی میزد؟ تو گفتی تار زدن هم دل و دماغ میخواهد. دل و دماغ؟ خوب با بی دل و دماغ بزند تا دل و دماغ پیدا کند. نه، خبری هست، یک چیزی هست که صفیه هم نمیداند، تو هم نمیدانی. بیرون که میروی همهاش مواظبی که مبادا بیفتی و مثل آندفعه، لگه خاصرهات بشکند، برای همین دور و برت را خوب نمیبینی. نگاه کن زن، ببین چه خبر شده است؟ پانزده میلیارد سال از آن انفجار بزرگ تا همین حالا هی این سنگ و کلوخها چرخیدهاند و هی به هم خوردهاند تا شدهاند ما، شدهاند دو جوان که دو طرف نیمکت بنشینند و هی یکی بگوید: «چطوری؟» و آن یکی بگوید: «خوبم» آنوقت ما مردم خم نمیشویم زمین را ببوسیم. حرمت باید گذاشت، کفران نعمت میکنند این مردم، نمیرقصند. مثل کهکشان شیری خودمان که هی دور خودش چرخ و نیمچرخ میزند. گوش میکنی امینه آغا؟ این پنجرهها را نگاه کن. توی هر بلوک همین شهرک اکباتان اقلاً دویست تا چهارصد خانوار آدم هست، همه هم پنجرها را بستهاند.
چهار پنج ماه پیش رفته بودم دربند به عیادت دوستی. وقتی برمیگشتم، توی سرازیری متوجه شدم که دندهها جا نمیرود، باد تایرها هم میزان نبود. سر پیچ توی سرازیری دیدم یک مکانیکی هست. نگه داشتم و عقب زدم تا کنار دکانش. پیرمردی بود. گفت که باید ماشین را ببرم توی دکان. کلی جلو و عقب کردم تا بردمش سر چال. دست تنها بود. گفت: «نیمساعت همین دور و برها قدم بزنید تا درستش کنم.» من رفتم کنار نهر. دیدم چه آبی دارد. سایهی غروب و نمیدانم سایهی یک شاخهی خشک افتاده بود توی آب. نشستم همان لب نهر و همینطور نگاه میکردم. زلال بود و آب هی غلت میزد و میرفت. یکدفعه دیدم پیرمرد مکانیک کنارم ایستاده و بادستمال دستهاش را پاک میکند. پرسید: «قشنگه؟ هان؟»
ReplyDeleteگفتم: «بله.»
گفتم: «خیلی قشنگه.»
گفت: «خیلی.»
گفت: «بله، میبینم. چهل سال است میبینم. صد جا برام پیدا شد که بروم دکان بزنم و برو بیایی پیدا کنم، اما هر دفعه که آمدم لب این آب نشستم دیدم نمیتوانم دل بکنم. اینجا، خودتان که میبینید، برای مکانیکی جای مناسبی نیست اما من...»
میدانی آخرش چی گفته بود، امینه آغا؟ مکانیکه گفته من گرفتارم آقا، گرفتار خم این باریکه خیابان و این نهر.
گرفتار نیستند این مردم.
ا تواَم امینه آغا! گرفتاری بد است اما اگر آدم گرفتار چیزی باشد مثل آن مکانیک که طوری نیست. بیدار که میشود میفهمد که چرا بیدار شده.
ولی هیچکس نمیبینم بنویسد که دماوند صبحها وقتی که خورشید هنوز پشت افق آن روبرو باشد، چه شکوهی دارد. مردهاند انگار،
ReplyDeleteاما از من بشنو امینه جان، گیرم که قحطی باشد، گرانی باشد، اما یک چیز دیگر هم هست، یک چیزی که من نمیفهمم. آن پایین یک اتفاقی افتاده. کسی مرده که من صدای تار همسایه را نمیشنوم؟ مدتیست نمیشنوم. یادت هست گفتم: «برو ببین این همسایهی زیری نمرده باشد؟» گفتی: «نه، صداشان میآید.» گفتم: «من هم میشنوم، آن شب از صدای جیغ زن یا نمیدانم دخترش بیدار شدم، اما آخر نمیزند.» یادت هست که عصرها درست سر ساعت سه و ربع، در گوشهی بیداد نیمساعتی میزد؟ تو گفتی تار زدن هم دل و دماغ میخواهد.
دل و دماغ؟ خوب با بی دل و دماغ بزند تا دل و دماغ پیدا کند. نه، خبری هست، یک چیزی هست که صفیه هم نمیداند، تو هم نمیدانی. بیرون که میروی همهاش مواظبی که مبادا بیفتی و مثل آندفعه، لگه خاصرهات بشکند، برای همین دور و برت را خوب نمیبینی. نگاه کن زن، ببین چه خبر شده است؟ پانزده میلیارد سال از آن انفجار بزرگ تا همین حالا هی این سنگ و کلوخها چرخیدهاند و هی به هم خوردهاند تا شدهاند ما، شدهاند دو جوان که دو طرف نیمکت بنشینند و هی یکی بگوید: «چطوری؟» و آن یکی بگوید: «خوبم»
آنوقت ما مردم خم نمیشویم زمین را ببوسیم. حرمت باید گذاشت، کفران نعمت میکنند این مردم، نمیرقصند. مثل کهکشان شیری خودمان که هی دور خودش چرخ و نیمچرخ میزند. گوش میکنی امینه آغا؟ این پنجرهها را نگاه کن. توی هر بلوک همین شهرک اکباتان اقلاً دویست تا چهارصد خانوار آدم هست، همه هم پنجرها را بستهاند.
سلام فروغ عزیز
ReplyDeleteخیلی ممنونم بسیار زیبا بود.
من از تو ممنونم میثم عزیز. من از تو ممنونم...
ReplyDeleteخواهش می کنم فروغ عزیز خیلی خیلی ممنونم از محبت شما و بزرگواری شما.
ReplyDelete