به سالمندان نقاشی یاد می دادم. از میان آن ها بیش تر از همه لوئیس علاقه نشان می داد، سفارش کشیدن یک تابلو از آسمان را داده بود، می خواست آسمان را در اتاقش داشته باشد، هنگام کشیدن تابلو کنارم می نشست و به حرکت دست هایم خیره می شد، فرزندی نداشت و بعد از مرگ سگش در خانه سالمندان زندگی می کرد
قلم مو در دستم بود و داشتم آبی آسمان را می کشیدم که ناگهان گفت او را به کنار پنجره ببرم، صندلی چرخدار او را به سمت پنجره هل دادم، گفت پنجره را باز کنم، همین کار را کردم؛ چیزی زیر لب زمزمه کرد، نفهمیدم، تنها صدای بال بالی شنیدم، رنگ سبز چشم هایش در میان پرتو خیره کننده خورشید کم کم محو می شد، به خیالم چرت می زد، سرش که خم شد روی شانه اش گفتم خوابش برد، هنوز نیمی از آبی آسمان تابلویش باقی مانده بود، او را به حال خود رها کردم و رفتم تا بقیه تابلو را بکشم؛
لوئیس خوابش نبرده بود، او مرده بود و من نمی دانستم
+ نوشته شده در 24 Jan 2007ساعت 11:35 توسط فروغ
GetBC(30);
36 نظر
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو