27/06/2007


اگر مانند دیگرانی که از آن سوی دریای مانش به این سو آمده بودند اقامت خود را گرفته بود زندگی اش تغییر می کرد. آخرین ماه بهار بود و شاخه ً لخت درختان پر شده بودند از برگهای سبز و زرد نو رسته، بهار انگلیس او را بیاد شهر عشق می انداخت با بوی بهار نارنج هایش و شکوفه های صورتی و سپید درختان میوهً کوچه باغ هایش، شهری که سال ها قبل آن را ترک کرده بود
*
چقدر روزها و شبها آمده و اوهام و خیالات او را به تاراج برده بودند، دریغ از دوست دختری، محبوبی شاید؛ یک مرتبه دل بستهً دختری انگلیسی شده و بعد از مدتی از او درخواست ازدواج کرده بود، ابتدا دختر به او خندیده بود و به شوخی گرفته و بعد که سماجت بی دلیل او را دیده بود عصبانی شده و او را از خود رانده بود
*
در ذهن خسته اش تنها مادری فرتوت نشسته بود و دو خواهر و یک پدر بازنشسته؛ چقدر مادر به پایش نشسته بود و اشک ریخته بود تا کنار آنها بماند؛ دیگر نمی توانست برگردد، بر می گشت و چه می گفت؟ می گفت تمام این مدت زبان انگلیسی خوانده تا کار بهتری پیدا کند اما پیدا نکرده و حتی نمی تواند آنطور که باید احساساتش را به زبان بیگانه بیان کند؟
چقدر برای یادگیری زبان تلاش کرده بود و روزها و شبها با خودش حرف زده بود و لغت یاد گرفته بود! مهندس شیمی بود، مدرک خود را از یکی از دانشگاه های معتبر ایران گرفته بود اما نتوانسته بود کار دلخواهش را در انگلیس پیدا کند
مدتی از سر بی پولی در یک پیتزا فروشی مشغول به کار شده بود، یاد گرفته بود چطور خمیر درست کند و کف سینی های پیتزا را چرب کند، خمیر وزن کند و پهن کند، به او گفته بودند این مرحله مهم ترین مراحل پخت یک پیتزا است و شل یا سفت شدن پیتزا به همین مرحله مربوط است اما آنجا هم نتوانسته بود دوام بیاورد
*
از وقتی به این خانه آمده بود روحیه اش بهتر شده بود اما این زن مسن انگلیسی هم زیاد حال او را خوب
نمی کرد؛ از جا بلند شد، به آینه کوچک روی میز نگاهی انداخت، موهای سفید کنار شقیقه دوباره پیدایشان شده بود، باید موهایش را رنگ می کرد، ناگهان در اتاق نیمه باز شد و گربهً یک چشم زن
صاحب خانه سلانه سلانه قدم به داخل اتاق گذاشت، از گربه خوشش نمی آمد، او را بدون حرف طوری که زن نشنود از اتاقش بیرون راند، در همین حین صدای زن او را بخود آورد، از اتاقش بیرون آمد و از روی پله ها زن را آمادهً بیرون رفتن دید، یادش رفته بود، شنبه بود، قرار بود با هم بروند بیرون
با عجله به اتاقش برگشت و لباس پوشید و رفت پائین، زن اسباب گردش را آماده کرده بود، یاد مادرش افتاد، روزهای سیزده بدر و بخچه و پتو و ظرف آب وهندوانه تگری و توپ فوتبالش
زن به او گفت نامه دارد و چون فکر کرده بود که او خواب است خودش نامه را از پستچی گرفته است، تشکر کرد و نامه را از زن گرفت و با عجله نگاهی به آن انداخت، نامه از وزارت خارجه بود، دیدن این نوع نامه ها دلش را هری می ریخت پائین! روی نزدیک ترین کاناپه نشست و پاکت را باز کرد و سرگرم خواندن شد، گربه آمد و خودش را به او مالید و کنارش روی کاناپه نشست، ممنوعیت کار! اجازهً کارش را گرفته بودند
*
نمی خواست برگردد، هوای مرطوب و بارانی انگلیس را دوست داشت و آرامش اسرار گونه اش را
می خواست روزهای میان سالی خود را مخفیانه در گاراژی سیاه و قدیمی که بتازگی مشغول به کار شده بود سپری کند و مدرک مهندسی شیمی خود را در صندوق خانهً مغز خود دفن کرده و روزهای تعطیل با زن مسن صاحب خانه به گردش رفته و هر شب با صدای بلبلان و خرخر گربه یک چشم به خواب برود

+ نوشته شده در 24 Dec 2006ساعت 23:29 توسط فروغ
GetBC(21);
15 نظر

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو