امروز روز تولدم است، من بیست و پنج بهمن ماه سال هزار و سیصد چهل و پنج حوالی ساعت یازده یک شب برفی در حاشیه یکی از شهرهای دریای خزر چشم به جهان گشودم، هر زمان گذشته را به یاد می آورم در کوچه باغ هایش گم می شوم، پدرم جوان بود ومادرم نیز، کوچک تر از خواهر و برادرم بودم، تصویر تنها همدم کودکی ام روی چهره مادر قفل شده است، پدر همیشه در سفر بود و کار و کار؛ احساس خانه کودکی و باغ بزرگ و زیبایش هنوز آنقدر قویست که گاهگاه دست مرا
می گیرد وبا خود به شهر شمالی می برد؛
درختان تبریزی انتهای باغ و عروسک بازی های من زیر آنها، درخت سیب گلابش که تابستان ها با صدای به هم خوردن برگ های مینیاتوری آن که از سمت دریا می وزید به خواب نیمروزی می رفتم، درخت آلوچه کنار آشیانه مرغ و اردک ها و سیب ترش و گلابی وهلو، بوته های توت فرنگی و خیار، گربه خردلی رنگ من که وقتی از مدرسه به خانه باز می گشتم با شنیدن بسته شدن صدای در حیاط چرتش پاره می شد و با اشتیاق و میو میو کنان از روی دیوار و بوته بزرگ گل اطلسی روبروی در حیاط به سمت من می آمد
کودکی گذشت اما خاطرات آن چون زمردی در ذهنم می درخشد
هر سال از پی هم آمد و رفت، من بزرگ شدم، مدرسه تمام شد و شوق دانشگاه شد تمام زندگی ام
بعد از آن قدم به جاده ناهموار زندگی ام گذاشتم، سال ها نفس زنان می دویدم، بی فایده بود، آن جاده را پایانی نبود، ایستادم تا خستگی را از خود دور کنم، شوق رهایی جادویم کرد، از قفس فرار کردم، آزادی، عشق را به من هدیه داد و سر انجام، کوچ شد پایان همه نا مرادی ها نوشته شده در 14 Feb 2007ساعت 1:8 توسط فروغ
GetBC(32);
15 نظر
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو