دیروز در منچستر باد چنان اسبی وحشی شیهه می کشید، باران تند و تیز می بارید و دست سرد طوفان به دست سرنوشت نگون بختانی گره خورده بود که دیگر هرگز به خانه بازنگشتند؛
اما من نمی دانستم که فرزندی از روی دلتنگی مروارید های غلتان چشمانش را به روی گونه های عنابی رنگش می فشاند تا شاید یک بار دیگر طعم بوسه گرم پدر را حس کند
و من اما نمی دانستم در آن لحظه که دل خوش گرمای لذت بخش خانه بودم پیرمردی
دیوانه وار خاطرات خود را مرور می کند
و من اما نمی دانستم این باد، این باد غول آسای نا مروت کودکی را برای همیشه از دیدن مادر خوانده خود محروم خواهد کرد
عکس ها از سایت BBC
+ نوشته شده در 19 Jan 2007ساعت 16:17 توسط فروغ
GetBC(29);
14 نظر
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو