بلند بالا بود با چهره ای تکیده و آفتاب سوخته ، با چتری کوتاه قهوه ای رنگی که زیر روسری سیاه رنگش تاب می خورد. مصمم و مقتدر نشان می داد. کلاس کار درمانی پسرکش تمام شده و آمده بود تا او را تحویل بگیرد، چشمان پسرکش بسیار زیبا بود، درشت و سیاه با مژه هایی بلند و برگشته، وقتی آمد کنارم بوی عطرش مستم کرد، چیزی گفت که نفهمیدم و بعد از آن نیز
خودش را به من چسبانده بود و در مقابل مادر حالت تدافعی به خود گرفته بود، دستش را گرفتم و او ومادرش را تا در ورودی بهزیستی همراهی کردم
شهرزاد بعد از آن شد وجود گرم و عزیزی که مانندش را در بین دوستانم سراغ نداشتم. صرع پسرکش فرهاد روزانه هایش را به دنبال خود می کشید. بیش فعالی غریب و تشنج های پی در پی او امان شهرزاد را بریده بود؛ هنوز فریاد های تحکم آمیز شهرزاد در آن خانه اعیانی یوسف آباد درگوشم زنگ می زند و خشم و قهر او را نسبت به زندگی و سرنوشت و مرد همراهش به تصویر می کشد
زمستان بود و گل های زنبق و نرگس دست های من به علامت دلتنگی داخل گلدان سفید روی میز زمزمه مهر آمیز پری سیمایی را زیر لب داشت که وجودش آمیخته به عشق و تنفر بود
چند سال بعد از خانه خاطره های من رفت و من دیگر موفق به دیدن او نشدم
اکنون سال هاست که تنها دورادور و در خیالم دست هایش را می فشارم و یادش با احساسم اوج می گیرد
تمامی شهرزاد مهربانیست و خیال فرهاد کوچک من که مطمئنم اکنون جوان برومندی شده گاه گاه می آید و و مانند شبنم صبح گاهان به روی گل برگ خاطره هایم می نشیند
+ نوشته شده در 6 Mar 2007ساعت 15:11 توسط فروغ
GetBC(38);
9 نظر
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو