سعادت، وقتی شنید مسافر ایرانم اشک درچشمانش حلقه بست، روی از من برگرداند و به بیرون از پنجره چشم دوخت؛ هوا هنوز روشن بود، دست های ماه در آسمان تاب می خورد، کمی آن طرف تر خورشید زانو به زانوی ماه نشسته بود، لبخند ابرها تماشایی بود؛ دستم را به نشانه همدلی گذاشتم روی شانه اش، می لرزید، نفهمیدم صدای باران پشت شیشه بود یا شکستن بلور دشت سینه اش
*
وقت آمدن، مادر پشت سرم ایستاده بود، روی پله ها، پرهای گل یاس داخل جام آب دستش چرخ می خورد، بغضش را پنهان کرده و می گفت : گریه پشت سر مسافرشگون نداره
مادرم نمی دانست دلتنگی مکافات دارد و من نمی دانستم سعادت دلش برای دیدن وطن پر پر می زند
+ نوشته شده در 28 Feb 2007ساعت 11:38 توسط فروغ
GetBC(36);
13 نظر
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو