31/07/2007















بیست و هشت سال قبل یکی از اهالی آپارتمانی چهارده طبقه در لندن هنگام پائین آمدن از پله ها متوجه پاکتی کاغذی در پشت یکی از درهای بسته آپارتمان شده و از سر کنجکاوی به داخل پاکت نگاه کرده و نوزاد دختری را دیده بود
بعد از اطلاع دادن به پلیس و پرس و جوی بسیار دریافتند که نوزاد به هیچ کدام از اهالی آنجا متعلق نیست، بدین ترتیب او را به یکی از مراکز نگهداری سپردند و درست یک سال بعد خانواده ای او را به فرزندی پذیرفتند
*
سال ها گذشت، دخترک بزرگ شد و در پی یافتن مادر اصلی خود بر آمد. دولت در این امر تلاش فراوانی به خرج داد، بعد از تحقیقات بسیار سرنخ دیگری پیدا کردند، یک سال بعد از یافتن دخترک، درست در همان محل در یکی از توالت های عمومی نوزاد پسری را پیچیده در کاغذ یافته بودند. دختر از گروه تحقیق خواست تا او و پسر را به هم آشنا کنند. دختر پیشینه خود را برای پسر شرح داد و دریافت پسر هم خانواده ای ندارد و سال ها در مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست زندگی کرده است
دختر درخواست تست دی ان ای داد. دی ان ای آن ها یکی بود
آن ها خواهر و برادر بودند و از یک مادر متولد شده بودند
اکنون سال هاست خواهر که دو فرزند دارد و در یکی از دانشگاه های معتبر انگلیس تدریس می کند و برادر که در حال گذراندن تز دکترای بیولوژیک خود است در کنار هم زندگی می کنند
آن ها هنوز در پی یافتن مادر خود هستند
هیچ نیرویی در دنیا نمی تواند مانع پیوند دوباره انسان با ریشه اش شود حتی اگر ریشه پوسیده و تباه شده باشد



مرا دریاب

مرا دریاب ...
بیست و هشت سال قبل یکی از اهالی آپارتمانی چهارده طبقه در لندن هنگام پائین آمدن از پله ها متوجه پاکتی کاغذی در پشت یکی از درهای بسته آپارتمان شد، از سر کنجکاوی به داخل پاکت نگاه کرده و نوزاد دختری را دید
بعد از اطلاع دادن به پلیس و پرس و جوی بسیار دریافتند، نوزاد به هیچ کدام از اهالی آنجا متعلق نیست، بدین ترتیب او را به یکی از مراکز نگهداری سپردند و درست یک سال بعد خانواده ای او را به فرزندی پذیرفتند

***
سال ها گذشت، دخترک بزرگ شد و در پی یافتن مادر اصلی خود بر آمد. دولت در این امر تلاش فراوانی به خرج داد، بعد از تحقیقات بسیار سرنخ دیگری پیدا کردند، یک سال بعد از یافتن دخترک، درست در همان محل در یکی از توالت های عمومی نوزاد پسری را پیچیده در کاغذ یافته بودند. دختر از گروه تحقیق خواست تا او و پسر را به هم آشنا کنند. دختر پیشینه خود را برای پسر شرح داد و دریافت پسر هم خانواده ای ندارد و سال ها در مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست زندگی کرده است
دختر درخواست تست دی ان ای داد. دی ان ای آن ها یکی بود

آن ها خواهر و برادر بودند و از یک مادر متولد شده بودند
***
اکنون سال هاست، خواهر که دو فرزند دارد و در یکی از دانشگاه های معتبر انگلیس تدریس می کند و برادر که در حال گذراندن تز دکترای میکروبیولوژیک خود است در کنار هم زندگی می کنند
آن ها هنوز در پی یافتن مادر خود هستند
هیچ نیرویی در دنیا نمی تواند مانع پیوند دوباره انسان با ریشه اش شود حتی اگر ریشه پوسیده و تباه شده باشد


27/07/2007

فصل یعنی فاصله



فصل اول: بال پروانه ها می درخشیدند زیر پرتو آفتاب ظهر تابستان شرجی. نسیم ملایم دریا و چادر سفید گلدار مه بانو که از زیر سنجاق های سر او عبور کرده بود تا از سرش نیفتد

فصل دوم: روزی که کودک همسایه، زهرا مژه های چشم عروسکش را در آورد و او سراسیمه به دامن مه بانو پناه برد ده سالش بود. همان روز عروسکش را داد به زهرا تا چشم هایش را نیز در آورد

فصل سوم: ده ساله بود که جوان شد. عاشق مه بانو شده بود با دلبری های کودکانه اش. مادر دست هایش بزرگ بودند یا کوچک؟ بیاد نداشت، چیزی از مادر نمانده بود. گربه هایش را اما چرا، نرم بودند و خرامان راه می رفتند مانند مادر مه بانو، روزی که خرامان از نزد مه بانو رفت و تنها دستی تکان داد و دیگر هرگز بازنگشت

فصل چهارم: باران سیل آسای فصل درو و گرسنگی مه بانو. هیچ کس او را بغل نکرده بود. نمی دانست آغوش چه رنگی دارد

فصل پنجم: روزی که برادر زهرا کودک مه بانو را به نام پدر از آغوش مه بانو چنگ زد و با خودش برد باز باران می آمد. سیل آسا می بارید

فصل ششم: رنگ ده سالگی اش به رنگ چشمان مه بانو بود. درشت و سیاه

25/07/2007


به دعوت باران گل می نویسم. در باره پدر و پدران
بهترین خاطره از پدر، تلخ ترین خاطره، اگر به جای پدر بودید چکار می کردید و در خاتمه با او صحبت کنید
دارم افکارم را متمرکز می کنم، گوی سفید حافظه ام می چرخد

بهترین خاطره؟
گوی سفید متوقف شد، چهار سالگی ام
زیباترین تصویری که از او دارم تصویر دست های قوی و مهربان او به دور خودم است هنگامی که مرا در بغل داشت و به بیمارستان میثاقیه تهران می برد. در داغ ترین فصل سال، تابستان سال پنجاه . جراحی که سه بار تکرار شد و هربار من و او با هم آن راه طولانی را از شمال تا تهران طی می کردیم. بعد از آن هر چه بود بیماری او بود و مراعات احوال او از جانب من

تلخ ترین خاطره؟
سریع حرکت کرد، ایستاد، در همین سال های اخیر، بیست و نه سالگی من
اتاق مراقبتهای ویژه ، مانیتور بالای سرش، هزار و یک لوله تنفسی و غذایی، تنفس آرام و متناوبش، سکوت اتاق، تصویر دست های من روی دست های افتاده و ساکن پدر، ملحفه سفید، بوی آمونیاک و الکل، تابش ملایم و خجلت زده خورشید صبحگاهی جمعه روزی شوم. چشمان وحشت زده من روی خط مستقیم مانیتور. فریاد من، قدم های سریع پرستار بخش. گریه من. پذیرش سفر ابدی او


اگر به جای او بودم؟
هیچ گاه فرزندم را قربانی یک وصلت خانوادگی نمی کردم

باهاش حرف بزنم؟
بابا جون حالا دیگه سال هاست تو رو به خواب می بینم. پلکمو می بندم و تو میای کنارم می شینی و گاهی هم زود می ری و من دنبالت می دوم، بعد تو بر می گردی و با اخم نیگام می کنی و من می فهمم که باید برگردم، هنوز هم فکر می کنی من بچه ام؟
باباجون نیکی رو دیدی؟ مث بچگی های خودمه نه؟ چتری های موهاش وقتی می رقصند یاد چهار سالگی خودم می افتم. تو چقدر دختر دوست داشتی، می گفتی دختر عزیز باباست. نور چشم باباست
خیلی وقته به خوابم نیومدی، قول می دم دیگه خوابامو برای کسی تعریف نکنم! بیا، دلم برات تنگ شده

سفر خوبی بود باران جان، کنکاش جالبی بود. متشکرم. چکار کنم وقتی تو مطلبی رو بخوای نمی تونم بگم نه
با اجازه ازاین دوستان دعوت می کنم تا در این بازی شرکت کنند

23/07/2007

کاظم پسر آفتاب و سایه


تا آن روز عراقی ندیده بودم یا اگر دیده بودم نمی دانستم عراقی اند یا نه، بقیه اسرایی بودند که در تلویزیون می دیدم، اسرایی که یا به عنوان مهمان و یا مهاجر در ایران زندگی می کردند؛
مادر کاظم زنی بود با چشمانی درشت و سبز و چهره ای بسیار زیبا و جذاب، کاظم پسرک سنگین وزن شانزده ساله او روی زمین می خزید، مادرش در صدد بود تا او را به یکی از مراکز نگهداری کودکان معلول بسپارد، تنها یک بار با مادرش به بهزیستی رفتم، گفتند باید پسرک را بیاورید تا ما ببینیم، فعلا هم در هیچ مرکزی جا نداریم، تنها می توانیم برای او کلاس های کار درمانی بگذاریم، اما مادر کاظم گفت بردن و آوردن او برایم مقدور نیست
نتوانستم هیچ کاری برای مادر کاظم بکنم
دیگر نرفتم او را ببینم

کاظم اما هیچ وقت مرد بزرگ قصه های من نشد. می ترسیدم به او دست بزنم، من هیچ گاه نوازشش نکردم
می دانم هنوز کاظم آن جا نشسته است، بیست و پنج سال است که نشسته زیر آفتاب و چشم دوخته است به کبوتران بام همسایه و رقص ماهی ها در حوض خانه، خانه مادر
گاهی تنها خراشی کوچک کافی ست، حتی اگر وسیع و عمیق نباشد. خدا را شکر می کنم که کاظم را در زندگی ام دیدم، من تنها به او لبخند زدم. همین برای من بس است. گاهی فقط کافیست ببینیم

20/07/2007

در پراگ




من نوشته های پائولو کوئیلو
را بسیار دوست دارم و سال ها با جهان خاص
به هستی نگاه کرده ام و هم چنان نیز

زمستان سال 1981، با همسرم در خیابان های پراگ قدم می زدم که به پسرکی برخوردیم که منظره ی ساختمان های اطراف را نقاشی می کرد
معمولا موقع سفر، واقعا ازاین که با خودم بار این طرف و آن طرف ببرم، وحشت دارم( همیشه سفرهای زیادی در پیش دارم)، اما این بار واقعا از یکی از نقاشی های پسرک خوشم آمد و تصمیم گرفتم بخرمش. وقتی دستم را دراز کردم تا به پسرک پول بدهم، متوجه شدم دستکش ندارد. دمای هوا پنج درجه زیر صفر بود
پرسیدم: چرا دستکش دستت نمی کنی؟
" تا راحت مدادم را بگیرم "
و شروع کرد به صحبت از این که چقدر پراگ را در زمستان دوست دارد و زمستان بهترین فصل برای نقاشی شهر است. آن قدر از فروش نقاشی اش خوشحال بود که پیشنهاد کرد به رایگان طرحی از چهره ی همسرم بکشد. همان طور که منتظر بودم تا نقاشی را تمام کند، ناگهان متوجه نکته ی عجیبی شدم: تقزیبا پنج دقیقه با هم صحبت کرده بودیم، اما هیچ کدام زبان آن یکی را نمی دانستیم. تنها با ایما و اشاره و لبخند و میل به سهیم شدن در چیزی، منظورمان را به هم فهمانده بودیم
این میل ساده به سهیم شدن، به ما اجازه داده بود به جهان زبان بی کلام پای بگذاریم، جایی که همه چیز همیشه واضح و روشن است و هرگز خطر سوء تفاهم وجود ندارد


گزیده ای از "کتاب چون رود جاری باش". " پائولو کوئیلو". برگردان آرش حجازی

یک شعر از کوئیلو
من‌ ده‌ هزار سال‌ پيش‌ به‌ دنيا آمدم‌
روزي‌، درخيابان‌، درشهر
پيرمردي‌ را ديدم‌، نشسته‌ برزمين‌
كاسه‌ي‌ گدايي‌ درپيش‌، ويولوني‌ در دست‌
رهگذران‌ باز مي‌ماندند تا بشنوند
پيرمرد سكه‌هارا مي‌پذيرفت‌، سپاس‌ مي‌گفت‌
و آهنگي‌ سرمي‌داد
و داستاني‌ مي‌سرود
كه‌ كمابيش‌ چنين‌ بود
من‌ ده‌ هزار سال‌ پيش‌ به‌ دنيا آمدم‌
و دراين‌ دنيا هيچ‌ چيز نيست‌
كه‌ قبلا نشناخته‌ باشم‌

17/07/2007

Hayley



نقاشی هی لی، نام نقاشی او آتش بازی ست

هی لی و مادرش
Hayley Okines who suffers from an extremely rare genetic condition called Hutchinson Gilford Progeria Syndrome, also known as HGPS or Progeria.


هی لی یازده سال است که از یک نوع بیماری ژنتیکی رنج می برد، این بیماری روی قلب اثر مستقیم دارد و در سن سه یا چهار سالگی باعث حمله قلبی می شود، اگر مراقبت کامل از این نوع بیماران بشود بعضی از آن ها تا شصت یا هفتاد سال عمر می کنند
ازاین نوع بیماران حمایت کنیم


If you have a website, you can link to us, you can tell your friends and of course, you can buy the CD which is available from March 17th 2006. Find out more about progeria, Hayley and where to buy this recording by visiting

هی لی، دو آرزو دارد یکی این که بتواند روزی با یک دلفین در دریا شنا کند و آرزوی دوم او این است که مانند یک انسان معمولی مو داشته باشد
Enjoy the people you have in your life appreciate them and love them.


14/07/2007

مرا می شنوی؟

گویا پست های قبلی من در بلاگ فا و دست نوشته مختصرم کنار عکس شهر منچستر باعث سوء تفاهمی از این قبیل که من انگلیس را به ایران ترجیح دادم شده، ضمن این که باید بگویم ایران آن قدر جان بر کف و از جان گذشته داشته و دارد که من در آن رنگین کمان عشق جایی ندارم حتی اگر به وطنم با جان و دل مهر بورزم
دومین روز سفرم به ایران، رفتم سراغ کتابخانه اتاقم که مادر از خانه خاطرات به خانه جدید آورده و به انتظار رفتن دوباره من به ایران با دست های مهربانش مرتب گرد گیری شان می کرد، این کتاب نادر ابراهیمی را بیرون کشیده و گذاشتم گوشه چمدان تا با خودم بیاورم، سال 68 آن را از یکی از دوستان دانشکده هدیه گرفته بودم

آهنگ ها تنهایی را تسکین می دهند، اما تسکین تنهایی، تسکین درد نیست. در کنار بیگانه ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی دلیل ترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه می گویند، هیچ کس نمی شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی کند. اینک آن که می گوید تهی ست - و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند
و از آن آویزه های زرین که تو آن ها را در بستر مخملین خوابانده بودی سخن گفتم
من با تو از تمام درهای بسته که روزی باز خواهند شد - شکوفه های نارنج
من با تو از شوکت نسیم گفتم
هلیا ژرف ترین پاک روبی ها پیمانی ست با باد. بگذار باد بروبد
بگذار که رستنی ها به دست خویش برویند
از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است به سوی درون
از تمام خنده ها آن را بستان که جانشین گریستن شده است

برگرفته از کتاب " بار دیگر شهری که دوست می داشتم" – " نادر ابراهیمی

به انگلیس آمدم چون همسرم اینجا زندگی می کرد و در آن مقطع امکان آمدن او به ایران ممکن نبود، هیچ پیش زمینه ذهنی نسبت به اینجا نداشتم، در ایران بسیار موفق و سرگرم کار بودم، هم حرفه ام را دوست داشتم هم عزیزانی را که بایستی رهایشان می کردم
وقتی آمدم یک بام و دو هوا بودم هیچ کس و هیچ چیز در اینجا برایم جذابیتی نداشت تنها مهر همسرم باعث شد تا دوری و دلتنگی را تاب بیاورم، رفته رفته خودم را پیدا کردم، بعد از یک سال زندانی کردن خودم در خانه و نوشتن کتابی که نمی دانم سر انجام چاپش در ایران به کجا خواهد انجامید رفتم کالج و بعد از مدتی به دنبال گذراندن یک دوره تهیه کنندگی در رادیو منچستر مشغول به کار شدم تا اینکه خداوند طعم عشق دیگری را به من چشاند و من با تولد دخترکم دوباره چشمم را رو به تلخی های زندگی بستم
اگر گفتم منچستر عشق را به من چشانید به این خاطر بود که من در این جزیره ثبات توانستم پی به منزلت عشق ببرم، آن هم به خاطر وجود همسرم بود که اگر او خوب نبود یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم
آرامش اینجا را دوست دارم، اینجا کسی با کسی تعارف ندارد، کسی آویزان دیگری نیست، اگر در خانه سرم درد بگیرد می دانم که به 999 زنگ بزنم کمتر از 2 دقیقه یک اکیپ پشت در حاضر می شوند در حالی که وقتی فرهاد روی دست های شهرزاد تشنج می کند و به خر خر می افتد، شهرزاد از ترس این که آمبولانس نیاید یا دیر برسد باید یک بچه سی کیلویی را بغل کند و از پله ها خودش را با سرعت بیندازد تو ماشین و با سرعت سرسام آور مرگ آسایی فرهاد را به بیمارستان برساند؛
(توضیح) : دیشب نیکی دور از چشم من داشت کمتر از سی ثانیه با گوشی تلفن بازی می کرد، وقتی گوشی را از او گرفتم بلافاصله تلفن زنگ زد،999 بود، از من می پرسید اشکالی پیش اومده؟ همه چیز روبراه ست؟ تعجب کردم ، علت تلفن شان را پرسیدم، گفت شما زنگ زدید، گفتم حتمن بچه داشته با گوشی بازی می کرده 999 را گرفته، عذر خواهی و تشکر کردم و گوشی را گذاشتم
وقتی از خیابان رد می شوم کسی برایم بوق نمی زند و پا روی پدال گاز نمی گذارد و اخم نمی کند که چرا داری از خط عابر رد می شوی؟ اینجا وقتی با کالسکه بچه از خط عابر خیابان رد می شوید ماشین ها با صبوری و احترام در چند متری ترمز می کنند تا مبادا به شما برخورد کنند! اینجا کسی حق ندارد پا روی حق کسی بگذارد
هیچ وقت صدای بوق نمی شنوی، سرسام نمی گیری وقتی برای یک خرید کوچک روزانه بروی بیرون، من می توانم اینجا با هر کسی که بخواهم رفت و آمد کنم لازم نیست به کسی توضیح بدهم، حق انتخاب به عنوان یک انسان با من است، می توانم با نقاب، بی نقاب، با چادر، بی چادر، بی روسری، با روسری، با حجاب، بی حجاب از خانه بیرون بروم، کسی حق ندارد مرا به خاطر پوششم مواخذه کند
سیستم بانکی اینجا کارها را بسیار آسان کرده است، می توانم در خانه خود بنشینم و از طریق تلفن پول آب و برق و تلفن را پرداخت کنم، بزرگترین کارهای اداری با یک تلفن کوتاه حل و فصل می شود و مجبور نیستم یک ترافیک طولانی را تحمل کنم و در صف طولانی پست محل برای گرفتن کارت ملی بچه به بغل سه ساعت صبر کنم و هزار اهانت و بی احترامی را تحمل کنم و با خودم بگم فروغ فقط سکوت کن تا کارت راه بیفته، الان تعطیل می شه و دوباره باید بری فردا بیای و تو این صف طولانی وایسی و با تحمل حقارت به باجه دار بگی ببخشید من اشتباه کردم نه شما که به من دشنام دادید
ضمن این که من یک ایرانی ام و به ایرانی بودنم افتخار می کنم اما باید اینجا زندگی کرده باشید تا کاملن متوجه حرفام بشید. من ایران رو دوست دارم، هر روز باید اخبار ایران را چک کنم، من با شادی اونجا می خندم و با غم اونجا گریه می کنم. من تا ابد یک ایرانی ام. من هنوز یک کلمه انگلیسی هم با دخترک یک ساله ام حرف نزدم، انگلیسی رادر مدرسه یاد می گیرد، من نگران زبان مادری اش هستم، او باید فارسی را خوب یاد بگیرد، نیکی باید خوب و بدون غلط شاهنامه و حافظ و مولانا را بخواند، بهتر از هر ایرانی که در داخل نفس می کشد؛ متاسفانه فرق این جا با اونجا زمین تا آسمونه و من با یک انگلیسی فرقم بیشتر از زمین و آسمونه، چون من در نظر اون اگر بهترین انسان روی زمین هم که باشم یک خارجی ام. ما را به جرم این که در ایران زندگی نمی کنیم از خود نرانید وبه ما برچسب انگلیسی شدن نچسبانید، به قول معروف از اینجا رونده از اونجا مونده

این یک واقعیته. واقعیتی تلخ
مهرتان پاینده باد

13/07/2007

مهربان دستت را به من بده



آوازی خوش سر می دهم، تنهایی معنای لفظی خود را از دست می دهد، در انبوه کلماتی که دور من خود را
می تنند مدفون نمی شوم
حرف می زنم، به خود می بالم که می توانم فریاد بزنم، زندگی کنم، دوباره عاشق شوم و با
این حس مفتون کننده به پرواز در آیم و تا بلندترین نقطه هستی صعود کنم
من دوباره بال می گشایم

10/07/2007


نمی دانستم وقتی برود همه چیز بهم می ریزد
مرگش تعدادی را خاموش کرد و اندکی را بر آشفت
از آن روز تلخ بیست تیر ماه سال هفتاد و شش، ده سال گذشته است؛
پنداری دیروز بود که در آخرین لحظه های عمر پرآشوبش دست هایش را در دستم گرفته بودم و نوازشش می کردم و می گفتم بابا جون خوبی؟ چشماتو باز کن، صدامو می شنوی؟ منو می بینی؟
او مرا سال ها دیده بود اما من در چهره او می خواستم خودم را ببینم؛
فریاد خفه من، بیمارستان کیان، خیابان شریعتی، تابستان داغ، بی پناهی و مهر پایمال شده و محبت به یغما رفته من؛
آخرین نفس هایش را ریخته بود روی دست هایم و پر کشیده بود
چند صباحی بعد
شبی از خواب پریدم و دیدم روی سرم نیست، تاج سرم، کسی ناجوانمردانه تاج سر مرا از من ربوده بود؛
پدر تاج سرم بود

07/07/2007



سلام مهربانو
زیاد مزاحمت نمی شم فقط می خواستم بهت بگم که هنوز به یادت هستم، عمه بلقیس می گفت شوهرت خیلی آقاست ، می گفت مدیر یکی از بخش های دولتیه و قراره بهتون خونه سازمانی هم بدن، می گفت یه 206 زیر پاشه و مادرش هم تو محل خیلی سر شناسه،
راست می گه عمه، کار تو آشپزخونه هم شد کار؟ حالم از بوی غذا و مایع ظرفشویی بهم می خوره، داماد آشپز برای نوه ملوک تاج خانم خیلی افت داره، امروز روز عجیبیه، خیلی دلم هوای ایران رو کرده، دوست دارم یه بار دیگه با بر و بچه های کوچه دور هم جمع بشیم و بریم سر پاتوق و این و اونو دست بندازیم، اگر چه می دونم هیچ کدوم ازاونا دیگه نیستن، مسعود رفته شهرستان و اون جا کار گرفته، کاظم هم که یه دفعه غیبش زده و هیشکی ازش خبر نداره، رسول هم بعد عروسی خواهراش از اون محل رفته، پسر آقا رضا تعمیراتی هم که یادته، سعید رو می گم، چه بچه ای بود ، ماه، رفت زیر ماشین و مادرش دیوونه شد، آخه یکی یه دونه بود
بگذریم، می خواستم بگم اینجا آدم خیلی تنهاست، همش به چیزهای جور و واجور فکر می کنه
مهربانو این نامه رو نوشتم که بهت بگم می دونم به زور شوهرت دادن، خبر دارم از بابات کلی کتک خوردی تا شوهر کنی، خدا کنه همون طور که عمه بلقیس می گه واقعا آقا باشه. خوب من هم نمی تونستم بیارمت اینجا، برای کسی که هنوز بی جا و مکانه خیلی سخته و تو کسی نبودی که من بتونم به خودم اجازه بدم هر جا ببرمت برای زندگی و به هر کاری وادارت کنم، من خودم اقامت ندارم، بارها هم گفتم بهت خیلی سخت می گذشت، مجبور بودم قاچاقی بیارمت و پنهانی زندگی کنی و اسمتو تغییر بدی، شاید بابات حق داشت، تو لیاقت بیشتر از اینارو داشتی
این نامه رو می دم مسافری که فردا شب میاد ایران برات بیاره
، این سال ها زیاد منتظرت گذاشتم، حق داری، هر چی دلت می خواد بهم بگو، فقط حلالم کن

03/07/2007

نمی دانم مینو توانست همدمی برای خود اختیار کند یا نه، او هر روز از آپارتمان خود واقع در میدان قزوین تهران
بیرون می آید و منتظر است تا نگاهی آشنا و صمیمی او را از تنهائی سالیان برهاند، او مراقب است تا اهالی محل و خصوصاً صاحب کارگاهی که نبش کوچه پاتوق دارد لبخند و نگاه او را به روی درخت ها و آسمان نبیند، اگرچه درخت های چنار خاک آلود و شمشادهای حاشیهً خیابان غبار گرفته اند و آسمان رنگ باخته، همه چیز کدر و مخدوش و خالی از هر جوشش و رنگ و جنسیتی شده اند اما مینو باید بخندد
ماتیک صورتی رنگ پر رنگ مینو اعتنائی به نگاه صاحب کارگاه ندارد اما همیشه به او گفته اند مراقب نگاه دیگران باشد، از زمانی که دختر بچهً کوچک و پاک و معصومی بیش نبوده تا همین الان که زنی است چهل و شش ساله، مینو همین طور که عرض خیابان را طی می کند به آرزوهای خود فکر می کند، آرزوهائی که چون درختی کهن، پیر و فرتوت شده اند
بهتر است سوار اتوبوس شود، آخر ماه نزدیک می شود، مبلغی که بابت نمایش ها به دستش می رسد اندک است، برای آخرین اجرای نمایشش هنوز حقوقی دریافت نکرده، این ماه هم برای پرداخت اجاره خانه باید قرض می گرفت، یازده سال تجربهً تنهائی برای زنی که می خواهد پاک زندگی کند سخت است، آدم می شود زندانی تنهائی خودش، ذات آدمی را قلقلک می دهد، گاهی هویت آدمی را به بازی می گیرد
اگر آدمی می دانست که در زندگی و روند پیچیدهً آن چه چیزی ممکن است و چه چیزی نا ممکن، برای اینکه تنها نماند دست به ریسک های بزرگتری می زد