مرا دریاب ...
بیست و هشت سال قبل یکی از اهالی آپارتمانی چهارده طبقه در لندن هنگام پائین آمدن از پله ها متوجه پاکتی کاغذی در پشت یکی از درهای بسته آپارتمان شد، از سر کنجکاوی به داخل پاکت نگاه کرده و نوزاد دختری را دید
بعد از اطلاع دادن به پلیس و پرس و جوی بسیار دریافتند، نوزاد به هیچ کدام از اهالی آنجا متعلق نیست، بدین ترتیب او را به یکی از مراکز نگهداری سپردند و درست یک سال بعد خانواده ای او را به فرزندی پذیرفتند
بعد از اطلاع دادن به پلیس و پرس و جوی بسیار دریافتند، نوزاد به هیچ کدام از اهالی آنجا متعلق نیست، بدین ترتیب او را به یکی از مراکز نگهداری سپردند و درست یک سال بعد خانواده ای او را به فرزندی پذیرفتند
***
سال ها گذشت، دخترک بزرگ شد و در پی یافتن مادر اصلی خود بر آمد. دولت در این امر تلاش فراوانی به خرج داد، بعد از تحقیقات بسیار سرنخ دیگری پیدا کردند، یک سال بعد از یافتن دخترک، درست در همان محل در یکی از توالت های عمومی نوزاد پسری را پیچیده در کاغذ یافته بودند. دختر از گروه تحقیق خواست تا او و پسر را به هم آشنا کنند. دختر پیشینه خود را برای پسر شرح داد و دریافت پسر هم خانواده ای ندارد و سال ها در مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست زندگی کرده است
دختر درخواست تست دی ان ای داد. دی ان ای آن ها یکی بود
آن ها خواهر و برادر بودند و از یک مادر متولد شده بودند
***
اکنون سال هاست، خواهر که دو فرزند دارد و در یکی از دانشگاه های معتبر انگلیس تدریس می کند و برادر که در حال گذراندن تز دکترای میکروبیولوژیک خود است در کنار هم زندگی می کنند
آن ها هنوز در پی یافتن مادر خود هستند
هیچ نیرویی در دنیا نمی تواند مانع پیوند دوباره انسان با ریشه اش شود حتی اگر ریشه پوسیده و تباه شده باشد
اکنون سال هاست، خواهر که دو فرزند دارد و در یکی از دانشگاه های معتبر انگلیس تدریس می کند و برادر که در حال گذراندن تز دکترای میکروبیولوژیک خود است در کنار هم زندگی می کنند
آن ها هنوز در پی یافتن مادر خود هستند
هیچ نیرویی در دنیا نمی تواند مانع پیوند دوباره انسان با ریشه اش شود حتی اگر ریشه پوسیده و تباه شده باشد
گفتی که تو می آیی!
ReplyDeleteاما زکدام سو...!؟
چه وقت...!؟
نگفتی...! چون می آیی!
برای مه بانو
ReplyDeleteو قتی از بن بست نگاهای پر از هیچ می گذرم
وقتی واگویه های خیالم برای فردا، کوچه های نیاز را رد پی می زند
منتظر صدای دستی هستم که مرا می خواند
فردا باران می بارد! مه بانو
عاشق تر از فردا با چادر گلدارش پیچ جاده را به انتظار نشسه
پدر خواهد آمد
تمام عروسکهایم را به باد خواهم داد. روستای بالای خرمن برمیدارند و مادری... که سالها دستخوش عروسک چوبی زهرا بود .
خرمن برمی دارند پر از عروسک های حصیری و بدور از غار کلاغها
اینجا همه عروسک می فروشند
بدور از غار کلاغها
زيباي مهربانم
ReplyDeleteحق با توئه هيچ چيز نمي تونه مانع پيوند دوباره انسان با ريشه ش بشه و چه زيبا گفت مولاناي عاشق
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
نازنينم اومدي و سر زدي برام نوشته بودي خدا!؟
آره عزيزم خدا
تنها خداست كه مي ماند
آپ هستم سري بزن
واقعا چنین چیزهایی وجود داره.چیزهایی که گاهی با منطق سازگاری ندارد!فروغ جان قرار بود برنامه ای داشته باشم اما بهم زدم.یه برنامه در سر دارم که در راس همه برنامه هاست.اگه رفتم جایتان را خالی می کنم.همیشه شاد و پیروز باشی دوست گرامی
ReplyDeleteفوق العاده بود!!!!!!!!!
ReplyDeleteسلام فروغ عزیز
ReplyDeleteمن را دعوت به بازی کرده بودی ولی من نتوانستم متنی بنویسم.
البته این مشکل خودم است که تا حسش نباشد نمی توانم قلم به دست بگیرم و با لذت بنویسم .
به هرحال ممنون از دعوتت .
امیدوارم که در روزهای اینده بتونم درباره این موضوع بنویسم.
طفلی ها :(
ReplyDeletehich ghodrati dar donya nemitavanad..... ari.... va cheghadr lezat bakhsh ast yaftane dobare... mesle tavalod dar dorane koodaki.... mesle baz kardane hedyehaye tavalod... mesle hese malekiat nesbat be keyke tavalod hatt.... ama donya cheghadr ajib ast....
ReplyDeleteعجب دلی داشته این مادر....
ReplyDeleteببخش یک پست عقب افتادم نبودم...