فصل اول: بال پروانه ها می درخشیدند زیر پرتو آفتاب ظهر تابستان شرجی. نسیم ملایم دریا و چادر سفید گلدار مه بانو که از زیر سنجاق های سر او عبور کرده بود تا از سرش نیفتد
فصل دوم: روزی که کودک همسایه، زهرا مژه های چشم عروسکش را در آورد و او سراسیمه به دامن مه بانو پناه برد ده سالش بود. همان روز عروسکش را داد به زهرا تا چشم هایش را نیز در آورد
فصل سوم: ده ساله بود که جوان شد. عاشق مه بانو شده بود با دلبری های کودکانه اش. مادر دست هایش بزرگ بودند یا کوچک؟ بیاد نداشت، چیزی از مادر نمانده بود. گربه هایش را اما چرا، نرم بودند و خرامان راه می رفتند مانند مادر مه بانو، روزی که خرامان از نزد مه بانو رفت و تنها دستی تکان داد و دیگر هرگز بازنگشت
فصل چهارم: باران سیل آسای فصل درو و گرسنگی مه بانو. هیچ کس او را بغل نکرده بود. نمی دانست آغوش چه رنگی دارد
فصل پنجم: روزی که برادر زهرا کودک مه بانو را به نام پدر از آغوش مه بانو چنگ زد و با خودش برد باز باران می آمد. سیل آسا می بارید
فصل ششم: رنگ ده سالگی اش به رنگ چشمان مه بانو بود. درشت و سیاه
فصل یعنی فاصله.. دقیقا. چه غمگین بود.
ReplyDeleteدر عين زيبايي خيلي دردناك بود...
ReplyDeleteامیدوارم که من یه رورزی به روونی تو بنویسم.
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteفروغ خواهرم ...مطلبت ر خواندم و لذت بردم .اما،ماندهام چرا در پس نوشته هات فروغی برای بودن نیست
وقتی برای بودن
مجبور به تولدیم
وقتی برای تولد
مجبور به بودنی دوباره ایم
بایدسبز شد
مبارک بر شما و خوانده محترمتان
فروغ خواهرم ...مطلبت را خواندم و لذت بردم .اما،ماندهام چرا در پس نوشته هات فروغی برای بودن نیست
ReplyDeleteوقتی برای بودن
مجبور به تولدیم
وقتی برای تولد
مجبور به بودنی دوباره ایم
بایدسبز شد
مبارک بر شما و خانواده محترمتان
داوود عزیز
ReplyDeleteیعنی فکر می کنی چند وقت دیگه
می میرم؟
نه عزیز من هنوز زنده ام. می خندم و بلند فکر می کنم اما در زوایای پنهان وجودم زخمی چنگ می زند که نا خواسته مرا به سمت و سوی نبش قبر کردن می برد. نمی توانم از رنج انسانی حرفی به زبان نیاورم. رنج انسان هایی که روزی دیدمشان و هم اکنون نیز همان رنج را بدوش می کشند
بدون اندک تفاوتی حتی
سبز باشی
سلام
ReplyDeleteسلامی گرم
به مه بانو ..نسیم .. دریا ..چادر سفید..پروانه ها..سنجاق ها .. کودک همسایه ..عروسک ..مادر..گربه ها ..باران .. فصل درو..هیچکس ..برادر زهرا .. پدر ..به چشمان درشت و سیاه و به تو دوست خوب و همنویس عزیزم
...................................
از اینکه آمدم خوشحالم
با دقت هر چه تمام خواندم مطالب قشنگت را
...................................
لذت بردم و چقدر دوست میدارم مطلب اول را ........ و همین طور هی لی را... و آتش بازیش را ...حتی اگر در هیچ شبی ... هیچ کس شاهدش نباشد!شاید
...................................
درباره پدر :
پدر را نه من که خود پدرم می توانم بفهمم و نه پدری که پدر است خود را
...................................
و راستی بی نهایت از دیدن اون عکس لذت بردم ( پست دستت را به من بده) بی نهایت حس غریبی داره این عکس
...................................
ازت ممنونم که بهم سر می زنی
...................................
و بیا هر دو از رایانه ممنون باشیم
...................................
ممنونم رایانه
ممنونم اینترنت
فروغ عزيزم
ReplyDeleteچشماي سياه قصه تو چقدر شبيه چشماي دختر خاله عزيز و زيباي رفته ي منه
چه مهربون نوشتي نازنين
هر روز به تو آشناتر ميشم فروغم
محبت انديشه زلالت چشمامو تر مي كنه و
...
من جور ديگه مي بينم عزيزم فروغم
دوست نازنينم آدرس پستي شما رو مي خواستم اگه مايل باشيد
منم خوشحال ميشم آدرس بدم
سلام و عرض ادب قديمها به ما سري مي زديد خبري نيست از شما خوبيد
ReplyDeleteعزرائیل جان تا جایی که بهمون گفتن تویی که باید همیشه سر بزنی. ماها نمی تونیم بهت سر بزنیم
ReplyDeleteاگه می شه آدرس وب سایتت رو بهم بده . متاسفانه آدرست رو گم کردم
مرسی
فروغ عزیز.از اینکه مطالبم را می خوانی باعث دلگرمی است. چرا که در این وانفسا انسانهای چون تو کم است.متن پدر بسیار زیبا بود .ومن چقدر لذت بردم و اشک کم مانده بود پایین بلغزد. بهر حال کاش رنگ همه ی زندگی مثل چشمهای او درشت و زیبا باشد.... ای کاش
ReplyDeleteفروغ عزیز.از اینکه مطالبم را می خوانی باعث دلگرمی است. چرا که در این وانفسا انسانهای چون تو کم است.متن پدر بسیار زیبا بود .ومن چقدر لذت بردم و اشک کم مانده بود پایین بلغزد. بهر حال کاش رنگ همه ی زندگی مثل چشمهای او درشت و زیبا باشد.... ای کاش
ReplyDeleteکاش باران بود.... کاش تابستان بود..... کاش پدر با بوی نفت به خانه نمی آمد.... کاش ایران بود... کاش مرداب نبود... کاش چشمهای کسی بود که هر وقت دلمان تنگ می شد در وسعتش پرواز می کردیم... کاش کودکی بر می گشت.... کاش مادربزرگ دوباره گیسوانش را در ایوان خانه شانه می کرد.... کاش بود هر چه که از دست دادیم و از دست رفت.... فروغ جان امیدوارم زندگیت همیشه سبز و پر از پرواز باشد.پیروز باشی.
ReplyDeleteاول اینکه ببخشید که دیر به دیر سر میزنم .البته از پرکاری شما هم هست ها ....و
ReplyDeleteباز هم مثل همیشه زیبا نوشتی مه بانو،وعروسکی که چشمهایش درآمدهاند تا چیزی را نبیند تا شاهد عشقی نباشد.
من هم تورا می خوانم. فقط از گذاشتن کامنت صرف نظر کردم. ولی گویا مشتاق خواندن کامنتی. پس از این به بعد برایت کامنت هم می گذاارم. کاشکی نوشته ات را در چهار فصل جمع و جور می کر دی.
ReplyDeleteخدا پدرت را بیامرزد.روحش شاد
مرده شور ببرد این باران را...
ReplyDeleteبند که نمی اید...
هر بار به بهانه ای
امروز به بهانه اغوش خالی مه بانو
http://www.baiaan.blogfa.com/
ReplyDeleteخواهرم فروغ
ReplyDeleteسلام
احساس مادرانه ات را به بودن دیگری سجد ه می کنم.
و قتی از بن بست نگاهای پر از هیچ می گذرم
وقتی واگویه های خیالم برا فردا کوچه های نیاز را رد پی می زند
منتظر صدای دستی هستم که مرا می خواند
فردا باران می بارد! مه بانو
عاشق تر از فردا با چادر گلدارش پیچ جاده را به انتظار نشسه
پدر خواهد آمد
تمام عروسکهایم را به باد خواهم داد. روستای بالای خرمن برمیدارند و مادری... که سالها دستخوش عروسک چوبی زهرا بود .
خرمن برمی دارند پر از عروسک های حصیری و بدور از غار کلاغها
اینجا همه عروسک می فروشند
بدور از غار کلاغها
و قتی از بن بست نگاهای پر از هیچ می گذرم
ReplyDeleteوقتی واگویه های خیالم برای فردا، کوچه های نیاز را رد پی می زند
منتظر صدای دستی هستم که مرا می خواند
فردا باران می بارد! مه بانو
عاشق تر از فردا با چادر گلدارش پیچ جاده را به انتظار نشسه
پدر خواهد آمد
تمام عروسکهایم را به باد خواهم داد. روستای بالای خرمن برمیدارند و مادری... که سالها دستخوش عروسک چوبی زهرا بود .
خرمن برمی دارند پر از عروسک های حصیری و بدور از غار کلاغها
اینجا همه عروسک می فروشند
بدور از غار کلاغها
سلام فروغ جان
ReplyDeleteچند بار سعی کردم کامنت بزارم ولی نشد