27/07/2007

فصل یعنی فاصله



فصل اول: بال پروانه ها می درخشیدند زیر پرتو آفتاب ظهر تابستان شرجی. نسیم ملایم دریا و چادر سفید گلدار مه بانو که از زیر سنجاق های سر او عبور کرده بود تا از سرش نیفتد

فصل دوم: روزی که کودک همسایه، زهرا مژه های چشم عروسکش را در آورد و او سراسیمه به دامن مه بانو پناه برد ده سالش بود. همان روز عروسکش را داد به زهرا تا چشم هایش را نیز در آورد

فصل سوم: ده ساله بود که جوان شد. عاشق مه بانو شده بود با دلبری های کودکانه اش. مادر دست هایش بزرگ بودند یا کوچک؟ بیاد نداشت، چیزی از مادر نمانده بود. گربه هایش را اما چرا، نرم بودند و خرامان راه می رفتند مانند مادر مه بانو، روزی که خرامان از نزد مه بانو رفت و تنها دستی تکان داد و دیگر هرگز بازنگشت

فصل چهارم: باران سیل آسای فصل درو و گرسنگی مه بانو. هیچ کس او را بغل نکرده بود. نمی دانست آغوش چه رنگی دارد

فصل پنجم: روزی که برادر زهرا کودک مه بانو را به نام پدر از آغوش مه بانو چنگ زد و با خودش برد باز باران می آمد. سیل آسا می بارید

فصل ششم: رنگ ده سالگی اش به رنگ چشمان مه بانو بود. درشت و سیاه

20 comments:

  1. فصل یعنی فاصله.. دقیقا. چه غمگین بود.

    ReplyDelete
  2. در عين زيبايي خيلي دردناك بود...

    ReplyDelete
  3. امیدوارم که من یه رورزی به روونی تو بنویسم.

    ReplyDelete
  4. سلام
    فروغ خواهرم ...مطلبت ر خواندم و لذت بردم .اما،ماندهام چرا در پس نوشته هات فروغی برای بودن نیست
    وقتی برای بودن
    مجبور به تولدیم
    وقتی برای تولد
    مجبور به بودنی دوباره ایم
    بایدسبز شد

    مبارک بر شما و خوانده محترمتان

    ReplyDelete
  5. فروغ خواهرم ...مطلبت را خواندم و لذت بردم .اما،ماندهام چرا در پس نوشته هات فروغی برای بودن نیست
    وقتی برای بودن
    مجبور به تولدیم
    وقتی برای تولد
    مجبور به بودنی دوباره ایم
    بایدسبز شد

    مبارک بر شما و خانواده محترمتان

    ReplyDelete
  6. داوود عزیز
    یعنی فکر می کنی چند وقت دیگه
    می میرم؟
    نه عزیز من هنوز زنده ام. می خندم و بلند فکر می کنم اما در زوایای پنهان وجودم زخمی چنگ می زند که نا خواسته مرا به سمت و سوی نبش قبر کردن می برد. نمی توانم از رنج انسانی حرفی به زبان نیاورم. رنج انسان هایی که روزی دیدمشان و هم اکنون نیز همان رنج را بدوش می کشند
    بدون اندک تفاوتی حتی
    سبز باشی

    ReplyDelete
  7. سلام
    سلامی گرم
    به مه بانو ..نسیم .. دریا ..چادر سفید..پروانه ها..سنجاق ها .. کودک همسایه ..عروسک ..مادر..گربه ها ..باران .. فصل درو..هیچکس ..برادر زهرا .. پدر ..به چشمان درشت و سیاه و به تو دوست خوب و همنویس عزیزم
    ...................................
    از اینکه آمدم خوشحالم
    با دقت هر چه تمام خواندم مطالب قشنگت را
    ...................................
    لذت بردم و چقدر دوست میدارم مطلب اول را ........ و همین طور هی لی را... و آتش بازیش را ...حتی اگر در هیچ شبی ... هیچ کس شاهدش نباشد!شاید
    ...................................
    درباره پدر :
    پدر را نه من که خود پدرم می توانم بفهمم و نه پدری که پدر است خود را
    ...................................
    و راستی بی نهایت از دیدن اون عکس لذت بردم ( پست دستت را به من بده) بی نهایت حس غریبی داره این عکس
    ...................................
    ازت ممنونم که بهم سر می زنی
    ...................................
    و بیا هر دو از رایانه ممنون باشیم
    ...................................
    ممنونم رایانه
    ممنونم اینترنت

    ReplyDelete
  8. فروغ عزيزم
    چشماي سياه قصه تو چقدر شبيه چشماي دختر خاله عزيز و زيباي رفته ي منه
    چه مهربون نوشتي نازنين
    هر روز به تو آشناتر ميشم فروغم
    محبت انديشه زلالت چشمامو تر مي كنه و
    ...
    من جور ديگه مي بينم عزيزم فروغم
    دوست نازنينم آدرس پستي شما رو مي خواستم اگه مايل باشيد
    منم خوشحال ميشم آدرس بدم

    ReplyDelete
  9. سلام و عرض ادب قديمها به ما سري مي زديد خبري نيست از شما خوبيد

    ReplyDelete
  10. عزرائیل جان تا جایی که بهمون گفتن تویی که باید همیشه سر بزنی. ماها نمی تونیم بهت سر بزنیم
    اگه می شه آدرس وب سایتت رو بهم بده . متاسفانه آدرست رو گم کردم
    مرسی

    ReplyDelete
  11. فروغ عزیز.از اینکه مطالبم را می خوانی باعث دلگرمی است. چرا که در این وانفسا انسانهای چون تو کم است.متن پدر بسیار زیبا بود .ومن چقدر لذت بردم و اشک کم مانده بود پایین بلغزد. بهر حال کاش رنگ همه ی زندگی مثل چشمهای او درشت و زیبا باشد.... ای کاش

    ReplyDelete
  12. فروغ عزیز.از اینکه مطالبم را می خوانی باعث دلگرمی است. چرا که در این وانفسا انسانهای چون تو کم است.متن پدر بسیار زیبا بود .ومن چقدر لذت بردم و اشک کم مانده بود پایین بلغزد. بهر حال کاش رنگ همه ی زندگی مثل چشمهای او درشت و زیبا باشد.... ای کاش

    ReplyDelete
  13. کاش باران بود.... کاش تابستان بود..... کاش پدر با بوی نفت به خانه نمی آمد.... کاش ایران بود... کاش مرداب نبود... کاش چشمهای کسی بود که هر وقت دلمان تنگ می شد در وسعتش پرواز می کردیم... کاش کودکی بر می گشت.... کاش مادربزرگ دوباره گیسوانش را در ایوان خانه شانه می کرد.... کاش بود هر چه که از دست دادیم و از دست رفت.... فروغ جان امیدوارم زندگیت همیشه سبز و پر از پرواز باشد.پیروز باشی.

    ReplyDelete
  14. اول اینکه ببخشید که دیر به دیر سر میزنم .البته از پرکاری شما هم هست ها ....و
    باز هم مثل همیشه زیبا نوشتی مه بانو،وعروسکی که چشمهایش درآمدهاند تا چیزی را نبیند تا شاهد عشقی نباشد.

    ReplyDelete
  15. من هم تورا می خوانم. فقط از گذاشتن کامنت صرف نظر کردم. ولی گویا مشتاق خواندن کامنتی. پس از این به بعد برایت کامنت هم می گذاارم. کاشکی نوشته ات را در چهار فصل جمع و جور می کر دی.
    خدا پدرت را بیامرزد.روحش شاد

    ReplyDelete
  16. مرده شور ببرد این باران را...
    بند که نمی اید...
    هر بار به بهانه ای
    امروز به بهانه اغوش خالی مه بانو

    ReplyDelete
  17. http://www.baiaan.blogfa.com/

    ReplyDelete
  18. خواهرم فروغ
    سلام
    احساس مادرانه ات را به بودن دیگری سجد ه می کنم.

    و قتی از بن بست نگاهای پر از هیچ می گذرم
    وقتی واگویه های خیالم برا فردا کوچه های نیاز را رد پی می زند
    منتظر صدای دستی هستم که مرا می خواند
    فردا باران می بارد! مه بانو
    عاشق تر از فردا با چادر گلدارش پیچ جاده را به انتظار نشسه
    پدر خواهد آمد
    تمام عروسکهایم را به باد خواهم داد. روستای بالای خرمن برمیدارند و مادری... که سالها دستخوش عروسک چوبی زهرا بود .
    خرمن برمی دارند پر از عروسک های حصیری و بدور از غار کلاغها
    اینجا همه عروسک می فروشند
    بدور از غار کلاغها

    ReplyDelete
  19. و قتی از بن بست نگاهای پر از هیچ می گذرم
    وقتی واگویه های خیالم برای فردا، کوچه های نیاز را رد پی می زند
    منتظر صدای دستی هستم که مرا می خواند
    فردا باران می بارد! مه بانو
    عاشق تر از فردا با چادر گلدارش پیچ جاده را به انتظار نشسه
    پدر خواهد آمد
    تمام عروسکهایم را به باد خواهم داد. روستای بالای خرمن برمیدارند و مادری... که سالها دستخوش عروسک چوبی زهرا بود .
    خرمن برمی دارند پر از عروسک های حصیری و بدور از غار کلاغها
    اینجا همه عروسک می فروشند
    بدور از غار کلاغها

    ReplyDelete
  20. سلام فروغ جان
    چند بار سعی کردم کامنت بزارم ولی نشد

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو