گویا پست های قبلی من در بلاگ فا و دست نوشته مختصرم کنار عکس شهر منچستر باعث سوء تفاهمی از این قبیل که من انگلیس را به ایران ترجیح دادم شده، ضمن این که باید بگویم ایران آن قدر جان بر کف و از جان گذشته داشته و دارد که من در آن رنگین کمان عشق جایی ندارم حتی اگر به وطنم با جان و دل مهر بورزم
دومین روز سفرم به ایران، رفتم سراغ کتابخانه اتاقم که مادر از خانه خاطرات به خانه جدید آورده و به انتظار رفتن دوباره من به ایران با دست های مهربانش مرتب گرد گیری شان می کرد، این کتاب نادر ابراهیمی را بیرون کشیده و گذاشتم گوشه چمدان تا با خودم بیاورم، سال 68 آن را از یکی از دوستان دانشکده هدیه گرفته بودم
آهنگ ها تنهایی را تسکین می دهند، اما تسکین تنهایی، تسکین درد نیست. در کنار بیگانه ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی دلیل ترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه می گویند، هیچ کس نمی شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی کند. اینک آن که می گوید تهی ست - و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند
و از آن آویزه های زرین که تو آن ها را در بستر مخملین خوابانده بودی سخن گفتم
من با تو از تمام درهای بسته که روزی باز خواهند شد - شکوفه های نارنج
من با تو از شوکت نسیم گفتم
هلیا ژرف ترین پاک روبی ها پیمانی ست با باد. بگذار باد بروبد
بگذار که رستنی ها به دست خویش برویند
از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است به سوی درون
از تمام خنده ها آن را بستان که جانشین گریستن شده است
برگرفته از کتاب " بار دیگر شهری که دوست می داشتم" – " نادر ابراهیمی
به انگلیس آمدم چون همسرم اینجا زندگی می کرد و در آن مقطع امکان آمدن او به ایران ممکن نبود، هیچ پیش زمینه ذهنی نسبت به اینجا نداشتم، در ایران بسیار موفق و سرگرم کار بودم، هم حرفه ام را دوست داشتم هم عزیزانی را که بایستی رهایشان می کردم
وقتی آمدم یک بام و دو هوا بودم هیچ کس و هیچ چیز در اینجا برایم جذابیتی نداشت تنها مهر همسرم باعث شد تا دوری و دلتنگی را تاب بیاورم، رفته رفته خودم را پیدا کردم، بعد از یک سال زندانی کردن خودم در خانه و نوشتن کتابی که نمی دانم سر انجام چاپش در ایران به کجا خواهد انجامید رفتم کالج و بعد از مدتی به دنبال گذراندن یک دوره تهیه کنندگی در رادیو منچستر مشغول به کار شدم تا اینکه خداوند طعم عشق دیگری را به من چشاند و من با تولد دخترکم دوباره چشمم را رو به تلخی های زندگی بستم
اگر گفتم منچستر عشق را به من چشانید به این خاطر بود که من در این جزیره ثبات توانستم پی به منزلت عشق ببرم، آن هم به خاطر وجود همسرم بود که اگر او خوب نبود یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم
آرامش اینجا را دوست دارم، اینجا کسی با کسی تعارف ندارد، کسی آویزان دیگری نیست، اگر در خانه سرم درد بگیرد می دانم که به 999 زنگ بزنم کمتر از 2 دقیقه یک اکیپ پشت در حاضر می شوند در حالی که وقتی فرهاد روی دست های شهرزاد تشنج می کند و به خر خر می افتد، شهرزاد از ترس این که آمبولانس نیاید یا دیر برسد باید یک بچه سی کیلویی را بغل کند و از پله ها خودش را با سرعت بیندازد تو ماشین و با سرعت سرسام آور مرگ آسایی فرهاد را به بیمارستان برساند؛ (توضیح) : دیشب نیکی دور از چشم من داشت کمتر از سی ثانیه با گوشی تلفن بازی می کرد، وقتی گوشی را از او گرفتم بلافاصله تلفن زنگ زد،999 بود، از من می پرسید اشکالی پیش اومده؟ همه چیز روبراه ست؟ تعجب کردم ، علت تلفن شان را پرسیدم، گفت شما زنگ زدید، گفتم حتمن بچه داشته با گوشی بازی می کرده 999 را گرفته، عذر خواهی و تشکر کردم و گوشی را گذاشتم
وقتی از خیابان رد می شوم کسی برایم بوق نمی زند و پا روی پدال گاز نمی گذارد و اخم نمی کند که چرا داری از خط عابر رد می شوی؟ اینجا وقتی با کالسکه بچه از خط عابر خیابان رد می شوید ماشین ها با صبوری و احترام در چند متری ترمز می کنند تا مبادا به شما برخورد کنند! اینجا کسی حق ندارد پا روی حق کسی بگذارد
هیچ وقت صدای بوق نمی شنوی، سرسام نمی گیری وقتی برای یک خرید کوچک روزانه بروی بیرون، من می توانم اینجا با هر کسی که بخواهم رفت و آمد کنم لازم نیست به کسی توضیح بدهم، حق انتخاب به عنوان یک انسان با من است، می توانم با نقاب، بی نقاب، با چادر، بی چادر، بی روسری، با روسری، با حجاب، بی حجاب از خانه بیرون بروم، کسی حق ندارد مرا به خاطر پوششم مواخذه کند
سیستم بانکی اینجا کارها را بسیار آسان کرده است، می توانم در خانه خود بنشینم و از طریق تلفن پول آب و برق و تلفن را پرداخت کنم، بزرگترین کارهای اداری با یک تلفن کوتاه حل و فصل می شود و مجبور نیستم یک ترافیک طولانی را تحمل کنم و در صف طولانی پست محل برای گرفتن کارت ملی بچه به بغل سه ساعت صبر کنم و هزار اهانت و بی احترامی را تحمل کنم و با خودم بگم فروغ فقط سکوت کن تا کارت راه بیفته، الان تعطیل می شه و دوباره باید بری فردا بیای و تو این صف طولانی وایسی و با تحمل حقارت به باجه دار بگی ببخشید من اشتباه کردم نه شما که به من دشنام دادید
ضمن این که من یک ایرانی ام و به ایرانی بودنم افتخار می کنم اما باید اینجا زندگی کرده باشید تا کاملن متوجه حرفام بشید. من ایران رو دوست دارم، هر روز باید اخبار ایران را چک کنم، من با شادی اونجا می خندم و با غم اونجا گریه می کنم. من تا ابد یک ایرانی ام. من هنوز یک کلمه انگلیسی هم با دخترک یک ساله ام حرف نزدم، انگلیسی رادر مدرسه یاد می گیرد، من نگران زبان مادری اش هستم، او باید فارسی را خوب یاد بگیرد، نیکی باید خوب و بدون غلط شاهنامه و حافظ و مولانا را بخواند، بهتر از هر ایرانی که در داخل نفس می کشد؛ متاسفانه فرق این جا با اونجا زمین تا آسمونه و من با یک انگلیسی فرقم بیشتر از زمین و آسمونه، چون من در نظر اون اگر بهترین انسان روی زمین هم که باشم یک خارجی ام. ما را به جرم این که در ایران زندگی نمی کنیم از خود نرانید وبه ما برچسب انگلیسی شدن نچسبانید، به قول معروف از اینجا رونده از اونجا مونده
این یک واقعیته. واقعیتی تلخ
اگر گفتم منچستر عشق را به من چشانید به این خاطر بود که من در این جزیره ثبات توانستم پی به منزلت عشق ببرم، آن هم به خاطر وجود همسرم بود که اگر او خوب نبود یک روز هم اینجا دوام نمی آوردم
آرامش اینجا را دوست دارم، اینجا کسی با کسی تعارف ندارد، کسی آویزان دیگری نیست، اگر در خانه سرم درد بگیرد می دانم که به 999 زنگ بزنم کمتر از 2 دقیقه یک اکیپ پشت در حاضر می شوند در حالی که وقتی فرهاد روی دست های شهرزاد تشنج می کند و به خر خر می افتد، شهرزاد از ترس این که آمبولانس نیاید یا دیر برسد باید یک بچه سی کیلویی را بغل کند و از پله ها خودش را با سرعت بیندازد تو ماشین و با سرعت سرسام آور مرگ آسایی فرهاد را به بیمارستان برساند؛ (توضیح) : دیشب نیکی دور از چشم من داشت کمتر از سی ثانیه با گوشی تلفن بازی می کرد، وقتی گوشی را از او گرفتم بلافاصله تلفن زنگ زد،999 بود، از من می پرسید اشکالی پیش اومده؟ همه چیز روبراه ست؟ تعجب کردم ، علت تلفن شان را پرسیدم، گفت شما زنگ زدید، گفتم حتمن بچه داشته با گوشی بازی می کرده 999 را گرفته، عذر خواهی و تشکر کردم و گوشی را گذاشتم
وقتی از خیابان رد می شوم کسی برایم بوق نمی زند و پا روی پدال گاز نمی گذارد و اخم نمی کند که چرا داری از خط عابر رد می شوی؟ اینجا وقتی با کالسکه بچه از خط عابر خیابان رد می شوید ماشین ها با صبوری و احترام در چند متری ترمز می کنند تا مبادا به شما برخورد کنند! اینجا کسی حق ندارد پا روی حق کسی بگذارد
هیچ وقت صدای بوق نمی شنوی، سرسام نمی گیری وقتی برای یک خرید کوچک روزانه بروی بیرون، من می توانم اینجا با هر کسی که بخواهم رفت و آمد کنم لازم نیست به کسی توضیح بدهم، حق انتخاب به عنوان یک انسان با من است، می توانم با نقاب، بی نقاب، با چادر، بی چادر، بی روسری، با روسری، با حجاب، بی حجاب از خانه بیرون بروم، کسی حق ندارد مرا به خاطر پوششم مواخذه کند
سیستم بانکی اینجا کارها را بسیار آسان کرده است، می توانم در خانه خود بنشینم و از طریق تلفن پول آب و برق و تلفن را پرداخت کنم، بزرگترین کارهای اداری با یک تلفن کوتاه حل و فصل می شود و مجبور نیستم یک ترافیک طولانی را تحمل کنم و در صف طولانی پست محل برای گرفتن کارت ملی بچه به بغل سه ساعت صبر کنم و هزار اهانت و بی احترامی را تحمل کنم و با خودم بگم فروغ فقط سکوت کن تا کارت راه بیفته، الان تعطیل می شه و دوباره باید بری فردا بیای و تو این صف طولانی وایسی و با تحمل حقارت به باجه دار بگی ببخشید من اشتباه کردم نه شما که به من دشنام دادید
ضمن این که من یک ایرانی ام و به ایرانی بودنم افتخار می کنم اما باید اینجا زندگی کرده باشید تا کاملن متوجه حرفام بشید. من ایران رو دوست دارم، هر روز باید اخبار ایران را چک کنم، من با شادی اونجا می خندم و با غم اونجا گریه می کنم. من تا ابد یک ایرانی ام. من هنوز یک کلمه انگلیسی هم با دخترک یک ساله ام حرف نزدم، انگلیسی رادر مدرسه یاد می گیرد، من نگران زبان مادری اش هستم، او باید فارسی را خوب یاد بگیرد، نیکی باید خوب و بدون غلط شاهنامه و حافظ و مولانا را بخواند، بهتر از هر ایرانی که در داخل نفس می کشد؛ متاسفانه فرق این جا با اونجا زمین تا آسمونه و من با یک انگلیسی فرقم بیشتر از زمین و آسمونه، چون من در نظر اون اگر بهترین انسان روی زمین هم که باشم یک خارجی ام. ما را به جرم این که در ایران زندگی نمی کنیم از خود نرانید وبه ما برچسب انگلیسی شدن نچسبانید، به قول معروف از اینجا رونده از اونجا مونده
این یک واقعیته. واقعیتی تلخ
مهرتان پاینده باد
سلام. بیشتر پست ها رو خوندم. نفهمیدم چرا، ولی خوندم. شاید چون نوشتن های این صفحه نزدیکه به هوای شهری که خیلی تلخ کرده دنیام رو.. و این که خیلی دور نیست از اون جای جهان که من مجبورم دوستش داشته باشم. نادر ابراهیمی، این روزها خیلی مریضه.. خیلی... برای نادر دعا کنید... و دعا کنید که .... این صفحه رو می خونم.
ReplyDeleteبا احترام: حسین نوروزی
راستی خواهر خوب, نباید از منچشتر تا لندن راه زیادی باشه..نه؟
ReplyDeleteاز همه چیز غربت نوشتین، جز این که اون جا مسافت مثل این جا تلخه؟ اون جا هم وقتی خودت رو پنهون کنی توی خونه، فکر می کنی آخر دنیاست؟ ....
چه روزگار غریبیه. شاد باشید با کوچولوی قشنگ تون و همسر خوب.
یا علی
فروغ جان می تونم تمامی حرفایت را درک کنم و با غصه اینکه چرا اینجا نباید اینطوری باشه ؟ چرا ؟
ReplyDeleteاونجایی که رفتم (البته جای همه دوستان را خالی کردم) در ارتفاعات کلاردشت بود
فروغ عزیز. چه بی رحم است انکه حتی خود را معرفی نمیکند و متهم میسازد. و زحمت خواندن نوشته هایت را به خودش نمی دهد که بداند تا چه حد عاشق ایرانت و مردمانش هستی.
ReplyDelete...
بار اول که بودنت در کشوری پیشرفته حسودیم شد زمانی بود که عکس پیرمردانی کاورپوش را در وبلاگت زده بودی که داوطلبانه هنگام تعطیلی مدارس راهنمای کودکان میشوند تا از خیابانها به سلامت عبور کنند . و مقایسه اش می کردم به آما تجاوز و جنایاتی که میانسالان و پیرمردان اینجا نسبت به دختران جوان و نوجوان روا می دارند . فروغ عزیز خوشحالم که در جایی زندگی می کنی که آزاد هستی. آزادی برترین موهبت برای یک انسان می تواند باشد .
کاش روزی برسد من ، تو و همه ما ایرانیها توصیفات تو را در مورد انگلستان در باره ایران خودمان به کار بریم. ای کاش ... اما
فروغ جون در این روزها دوست داشتم هرجایی بودم جز ایران.
ReplyDeleteمن فقط به یه آرامش احتیاج دارم.فکر می کنی این چیز زیادیه.
سلام
ReplyDeleteممنونم از پاسخ کامل و قانع کنندتون
کاملا حق می دم و براتون آرزوی موفقیت دارم
من هم دلم می خواد ارتباط بیشتری با شما داشته باشم
باز هم سپاسگذارم
و خوشحال می شم افتخار داده و به من هم سر بزنید
www.saba441.blogfa.com