20/07/2007

در پراگ




من نوشته های پائولو کوئیلو
را بسیار دوست دارم و سال ها با جهان خاص
به هستی نگاه کرده ام و هم چنان نیز

زمستان سال 1981، با همسرم در خیابان های پراگ قدم می زدم که به پسرکی برخوردیم که منظره ی ساختمان های اطراف را نقاشی می کرد
معمولا موقع سفر، واقعا ازاین که با خودم بار این طرف و آن طرف ببرم، وحشت دارم( همیشه سفرهای زیادی در پیش دارم)، اما این بار واقعا از یکی از نقاشی های پسرک خوشم آمد و تصمیم گرفتم بخرمش. وقتی دستم را دراز کردم تا به پسرک پول بدهم، متوجه شدم دستکش ندارد. دمای هوا پنج درجه زیر صفر بود
پرسیدم: چرا دستکش دستت نمی کنی؟
" تا راحت مدادم را بگیرم "
و شروع کرد به صحبت از این که چقدر پراگ را در زمستان دوست دارد و زمستان بهترین فصل برای نقاشی شهر است. آن قدر از فروش نقاشی اش خوشحال بود که پیشنهاد کرد به رایگان طرحی از چهره ی همسرم بکشد. همان طور که منتظر بودم تا نقاشی را تمام کند، ناگهان متوجه نکته ی عجیبی شدم: تقزیبا پنج دقیقه با هم صحبت کرده بودیم، اما هیچ کدام زبان آن یکی را نمی دانستیم. تنها با ایما و اشاره و لبخند و میل به سهیم شدن در چیزی، منظورمان را به هم فهمانده بودیم
این میل ساده به سهیم شدن، به ما اجازه داده بود به جهان زبان بی کلام پای بگذاریم، جایی که همه چیز همیشه واضح و روشن است و هرگز خطر سوء تفاهم وجود ندارد


گزیده ای از "کتاب چون رود جاری باش". " پائولو کوئیلو". برگردان آرش حجازی

یک شعر از کوئیلو
من‌ ده‌ هزار سال‌ پيش‌ به‌ دنيا آمدم‌
روزي‌، درخيابان‌، درشهر
پيرمردي‌ را ديدم‌، نشسته‌ برزمين‌
كاسه‌ي‌ گدايي‌ درپيش‌، ويولوني‌ در دست‌
رهگذران‌ باز مي‌ماندند تا بشنوند
پيرمرد سكه‌هارا مي‌پذيرفت‌، سپاس‌ مي‌گفت‌
و آهنگي‌ سرمي‌داد
و داستاني‌ مي‌سرود
كه‌ كمابيش‌ چنين‌ بود
من‌ ده‌ هزار سال‌ پيش‌ به‌ دنيا آمدم‌
و دراين‌ دنيا هيچ‌ چيز نيست‌
كه‌ قبلا نشناخته‌ باشم‌

11 comments:

  1. آخی این متنها جوری هستن که درونشون عمقی از اندیشه نهفته ست که تنها باید لمسشون کرد

    ReplyDelete
  2. Che jaleb… pauolo az in joor neveshteha ham dare?... khob osolan har chi azash khondam zabane adabitar va mafhoomitari dashte

    ReplyDelete
  3. salam
    blog shoma ro didam jaleb bod.
    khoshhal misham be man sari bezani
    davood yarahmadi
    http://artna.blogfa.com/

    ReplyDelete
  4. مثل مرد سیاه پوش و بستنی فروش کوست داگ ... زبان این روزها دیگر پل ارتباطی نیست.. دشمن است شاید. بی زبانی همیشه اشتراکات زیادی داشته است.

    ReplyDelete
  5. راستش از کوییلو کیمیاگر رو خوندم که بعد از خوندنش تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته . برداشته داستان مولوی رو نثر کرده به نام خودش تموم کرده. باقی نوشته هاش رو جسته و گریخته خوندم . متاسفانه در این یک مورد باهات هم عقیده نیستم فروغ عزیز و از ایشان و نوشته هاش اصلا خوشم نمیاد .منتظرم ... و

    ReplyDelete
  6. آن چه تو گنجش توهم می کنی
    زان توهم گنج را گم می کنی

    كيمياگر داستاني است براساس حكايتي از مثنوي مولانا: حكايت آن شخص كه خواب ديد كه آنچه مي طلبي از يسار به مصر، وفا شود. آنجا گنجي است در فلان خانه. چون به مصر آمد كسي گفت: من خواب ديده ام كه گنجي است به بغداد… آن شخص فهم كرد كه آن گنج در مصر گفتن، جهت آن بود كه مرا يقين كنند كه در غير خانه خود نمي بايد جستن وليكن اين گنج، يقين و محقق جز در مصر حاصل نشود
    مثنوي، دفتر ششم


    حبیب جان مممنونم از نظرت
    تو می تونی در این خصوص با من هم عقیده نباشی،این کاملا طبیعیه اما نمی تونی راجع به نویسنده ای که کتابهایش به 56 زبان زنده دنیا ترجمه شده و تصویری زیبا از زندگی به ذهن خوانندگانش می بخشد این گونه قضاوت کنی و او را محکوم به دزدی کنی
    در حالی او خود هیچ گاه منکر برداشت نشده و خود آرش حجازی در کتاب کیمیاگر به این مثنوی اشاره داشته
    دوم این که وقتی آثارش را جسته گریخته خوندی چطور می تونی بگی نویسنده خوبیه یا نه؟ شاید هم ملی گرای ات آن قدر قوی است که حتی حاضر نیستی وجود کسی را تحمل کنی که معنویت فراموش شده فرهنگ ایرانی را در دنیای امروز به من انسان یاد آوری می کنه
    تصویری که کوئیلو از خدا به من می دهد بسیار زیباست. او همواره در نوشته هایش ما بین خوب و بد و زشت و زیبا تفاوت قائل شده من زبان او را که ساده تر از مولانا ست بهتر می فهمم و با آن ارتباط عمیق تری پیدا می کنم کاش کسی بتواند مولانا را زیباتر و واقعی تراز آن که هست به فلم و تصویر بکشد و باز تاب فرهنگ در انزوا نگاه داشته سر زمینمان باشد

    اگر تمایل داشته باشی می تونم بیشتر راجع به کتاباش بگم اما نه این که تو قانع بشی بلکه به خاطر نویسنده محبوبم که حرمتش برام بسیار مهمه

    ReplyDelete
  7. فروغ جون سلام
    من یه دوره ای از زندگی ام را با کتابهای کوئیلو گذراندم و بعضی اوقات می شد که متوجه می شدم که کلی دارم اشک می ریزم.
    در واقع اون کتابها من رو با عشق آشنا کردند و من با اونها زندگی کردم و بزرگ شدم و برای اون خیلی احترام قائلم.
    خوشحالم که تو هم خوندیش.

    ReplyDelete
  8. خیلی عالی بود...

    ReplyDelete
  9. فروغ عزیز. من در تک نگاره و احتمالا پیش از اینکه شما به آنجا بیایی بحثی در مورد کوییلو راه انداخته بودم و کلی مخالف و موافق نظرات خود را دادند . دیگر نیازی به بحث نمیبینم و البته شما حق داری از او ممنون باشی . همانطور که هزاران هزار زن و دختر جوان و نوجوان او را دوست دارند و به او احترام میگذارند . اما... این اما این وسط می تواند کار را خراب کند و به همین خاطر نمیگویم ماجرای اما را . فقط این را میگویم که نوشته های کوییلو که برداشت های بسیار سطحی از عرفانهای مختلف است تحرک را از انسان میگیرد. اورا به دنیای درونش سوق می دهد . خمودگ یکی دیگر از نتایج کوییلو خواندن می تواند باشد . به هر حال شما دوستش داری و من نه. شما به او احترام میگذاری و من نه. بزرگ بودن نویسنده ربطی به این ندارد که نوشته هایش به چند زبان مختلف ترجمه شده باشد. نویسنده بزرگ کسی است که مدام ومدام ومدام وقتی رگ خواب خواننده را پیدا کرد هی بر همان پاشنه در را نچرخاند . بحث بسیار است نه تو قانع می شوی و نه من .وقرار هم نیست که کسی قانع شود .و میدانم که دختران وزنانی بسیار با خواندن این سطور خرده خواهند گرفت بر تو که این دیگر کیست که افتخار آشنایی با تورا داردومن از همه دوستان و عاشقان کوییلو عذر میخواهم . همین

    ReplyDelete
  10. حبیب
    این جمله هزاران هزار زن و دختر جوان و نوجوان او را دوست دارند و به او احترام میگذارند خیلی حرف توشه، خواهش می کنم کمی مراقب باش

    ReplyDelete
  11. سلام
    از اینکه قدم رنجه کردین و به محله ما سری کشیدی سپاسگزارم .
    دقت و نظرشما نسبت عکسها نیز نشان از نگاه حساس و بودنی فردای شما دارد.
    گفتنی است:وبتان بعض از عکسهایش لود نمی شودو نیاز با پیگیری شما دارد.
    منظر حضور سبزتان هستم.
    http://www.artna.blogfa.com/

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو