بهترین خاطره از پدر، تلخ ترین خاطره، اگر به جای پدر بودید چکار می کردید و در خاتمه با او صحبت کنید
دارم افکارم را متمرکز می کنم، گوی سفید حافظه ام می چرخد
بهترین خاطره؟
گوی سفید متوقف شد، چهار سالگی ام
زیباترین تصویری که از او دارم تصویر دست های قوی و مهربان او به دور خودم است هنگامی که مرا در بغل داشت و به بیمارستان میثاقیه تهران می برد. در داغ ترین فصل سال، تابستان سال پنجاه . جراحی که سه بار تکرار شد و هربار من و او با هم آن راه طولانی را از شمال تا تهران طی می کردیم. بعد از آن هر چه بود بیماری او بود و مراعات احوال او از جانب من
تلخ ترین خاطره؟
سریع حرکت کرد، ایستاد، در همین سال های اخیر، بیست و نه سالگی من
اتاق مراقبتهای ویژه ، مانیتور بالای سرش، هزار و یک لوله تنفسی و غذایی، تنفس آرام و متناوبش، سکوت اتاق، تصویر دست های من روی دست های افتاده و ساکن پدر، ملحفه سفید، بوی آمونیاک و الکل، تابش ملایم و خجلت زده خورشید صبحگاهی جمعه روزی شوم. چشمان وحشت زده من روی خط مستقیم مانیتور. فریاد من، قدم های سریع پرستار بخش. گریه من. پذیرش سفر ابدی او
اگر به جای او بودم؟
هیچ گاه فرزندم را قربانی یک وصلت خانوادگی نمی کردم
باهاش حرف بزنم؟
بابا جون حالا دیگه سال هاست تو رو به خواب می بینم. پلکمو می بندم و تو میای کنارم می شینی و گاهی هم زود می ری و من دنبالت می دوم، بعد تو بر می گردی و با اخم نیگام می کنی و من می فهمم که باید برگردم، هنوز هم فکر می کنی من بچه ام؟
باباجون نیکی رو دیدی؟ مث بچگی های خودمه نه؟ چتری های موهاش وقتی می رقصند یاد چهار سالگی خودم می افتم. تو چقدر دختر دوست داشتی، می گفتی دختر عزیز باباست. نور چشم باباست
خیلی وقته به خوابم نیومدی، قول می دم دیگه خوابامو برای کسی تعریف نکنم! بیا، دلم برات تنگ شده
سفر خوبی بود باران جان، کنکاش جالبی بود. متشکرم. چکار کنم وقتی تو مطلبی رو بخوای نمی تونم بگم نه
با اجازه ازاین دوستان دعوت می کنم تا در این بازی شرکت کنند
دارم افکارم را متمرکز می کنم، گوی سفید حافظه ام می چرخد
بهترین خاطره؟
گوی سفید متوقف شد، چهار سالگی ام
زیباترین تصویری که از او دارم تصویر دست های قوی و مهربان او به دور خودم است هنگامی که مرا در بغل داشت و به بیمارستان میثاقیه تهران می برد. در داغ ترین فصل سال، تابستان سال پنجاه . جراحی که سه بار تکرار شد و هربار من و او با هم آن راه طولانی را از شمال تا تهران طی می کردیم. بعد از آن هر چه بود بیماری او بود و مراعات احوال او از جانب من
تلخ ترین خاطره؟
سریع حرکت کرد، ایستاد، در همین سال های اخیر، بیست و نه سالگی من
اتاق مراقبتهای ویژه ، مانیتور بالای سرش، هزار و یک لوله تنفسی و غذایی، تنفس آرام و متناوبش، سکوت اتاق، تصویر دست های من روی دست های افتاده و ساکن پدر، ملحفه سفید، بوی آمونیاک و الکل، تابش ملایم و خجلت زده خورشید صبحگاهی جمعه روزی شوم. چشمان وحشت زده من روی خط مستقیم مانیتور. فریاد من، قدم های سریع پرستار بخش. گریه من. پذیرش سفر ابدی او
اگر به جای او بودم؟
هیچ گاه فرزندم را قربانی یک وصلت خانوادگی نمی کردم
باهاش حرف بزنم؟
بابا جون حالا دیگه سال هاست تو رو به خواب می بینم. پلکمو می بندم و تو میای کنارم می شینی و گاهی هم زود می ری و من دنبالت می دوم، بعد تو بر می گردی و با اخم نیگام می کنی و من می فهمم که باید برگردم، هنوز هم فکر می کنی من بچه ام؟
باباجون نیکی رو دیدی؟ مث بچگی های خودمه نه؟ چتری های موهاش وقتی می رقصند یاد چهار سالگی خودم می افتم. تو چقدر دختر دوست داشتی، می گفتی دختر عزیز باباست. نور چشم باباست
خیلی وقته به خوابم نیومدی، قول می دم دیگه خوابامو برای کسی تعریف نکنم! بیا، دلم برات تنگ شده
سفر خوبی بود باران جان، کنکاش جالبی بود. متشکرم. چکار کنم وقتی تو مطلبی رو بخوای نمی تونم بگم نه
با اجازه ازاین دوستان دعوت می کنم تا در این بازی شرکت کنند
سلام و تبریک برای روز پدر
ReplyDeleteگمانم هیچ روزی به انداز امروز اذیت نشده باشی و ...به هر حال مارا کمی تحمل کنید .سپاسگزارم برای من جالب است چرا هیچ کدوم از لینک های یادشده رو باز نمی کنه !؟
داخل وبلاگم لینکی از آژانس را گزاشتم در این قسمت
-------------------------------
آقازاده ها:
-------------------------------آژانس خبری تحلیلی کارتون و کاریکاتور
شاید بتونی ببینید
ممنون میشم باخبر بشم
سلامی دوباره
ReplyDeleteیادم رفت بگم لینک شدی
وقت بخیر
فدای تو فروغ خوبم....خدا پدر نازنینت رو بیامرزه و در جوار خودش به ارامش ابدی برسونه روحش شاد....
ReplyDeleteسلام می تونم خواهش کنم دوستای دیگت چک کنن ببینم بالا می یا خیر...
ReplyDeleteسپاس فراوان
فروغ عزیز سلام
ReplyDeleteاز دو پست آخر شما باز مانده بودم اما خوشحالم که امروز نهایت استفاده را بردم.از اینکه مرا به بازی زیبای نوشتن از خاطرات تلخ و شیرین گذشته فراخوانده اید ممنونم.به احترام شما و خوانندگان خوب وبلاگ ارزشمند شما حتما در پاسخ لطف بی نهایت شما با شوق تمام خواهم نوشت و دوستان را به ضیافت شبهای خاطره دعوت خواهم کرد..
برای شما و دوستانی که بانی این بازی زیبا بوده اند زیباترین ها را آرزومندم
عزیز باشید
تشکر و سپاس برا همگامیتان
ReplyDeleteروحشان شاد و دلت آرام نازنین
ReplyDeleteفروغ جون چقدر تاثیر گذار می نویسی.
ReplyDeleteخیلی قشنگ بود .
توصیفت از پدر نازنینت.
خدایش بیامرزد.
...
ReplyDeleteخيلي شيوه ي جالبي رو براي نوشتن انتخاب مي كنيد... چقدر راجع به پدر زيبا نوشتيد... خدا پدر مهربانتان را بيامرزاد....
منم به نظرم "پدر" خيلي دوست داشتنيست...
من بازي رو متوجه نشدم؟ مي شه كمي بيشتر توضيح بديد...
با اجازتون لينكتون رو برمي دارم
عزيزم مثل اينكه بازهم دير رسيدم
ReplyDeleteممنون از دعوتت
چند روزي گرفتار بودم
واست مي نويسم عزيزم
همه اينا رو مي نويسم گلم
از خودم واست مي گم از مادرم و از پدرم
از همراهم همسرم و از روياها و آرزوهام
اما فقط براي تو مي نويسم
دختر خاله مهربونم
براي تو كه مي نويسم
تصوير مهربون اون اون به يادم مياد خداوند تو رو سلامت نگه داره زيبا دل