سلام مهربانو
زیاد مزاحمت نمی شم فقط می خواستم بهت بگم که هنوز به یادت هستم، عمه بلقیس می گفت شوهرت خیلی آقاست ، می گفت مدیر یکی از بخش های دولتیه و قراره بهتون خونه سازمانی هم بدن، می گفت یه 206 زیر پاشه و مادرش هم تو محل خیلی سر شناسه، راست می گه عمه، کار تو آشپزخونه هم شد کار؟ حالم از بوی غذا و مایع ظرفشویی بهم می خوره، داماد آشپز برای نوه ملوک تاج خانم خیلی افت داره، امروز روز عجیبیه، خیلی دلم هوای ایران رو کرده، دوست دارم یه بار دیگه با بر و بچه های کوچه دور هم جمع بشیم و بریم سر پاتوق و این و اونو دست بندازیم، اگر چه می دونم هیچ کدوم ازاونا دیگه نیستن، مسعود رفته شهرستان و اون جا کار گرفته، کاظم هم که یه دفعه غیبش زده و هیشکی ازش خبر نداره، رسول هم بعد عروسی خواهراش از اون محل رفته، پسر آقا رضا تعمیراتی هم که یادته، سعید رو می گم، چه بچه ای بود ، ماه، رفت زیر ماشین و مادرش دیوونه شد، آخه یکی یه دونه بود
بگذریم، می خواستم بگم اینجا آدم خیلی تنهاست، همش به چیزهای جور و واجور فکر می کنه
مهربانو این نامه رو نوشتم که بهت بگم می دونم به زور شوهرت دادن، خبر دارم از بابات کلی کتک خوردی تا شوهر کنی، خدا کنه همون طور که عمه بلقیس می گه واقعا آقا باشه. خوب من هم نمی تونستم بیارمت اینجا، برای کسی که هنوز بی جا و مکانه خیلی سخته و تو کسی نبودی که من بتونم به خودم اجازه بدم هر جا ببرمت برای زندگی و به هر کاری وادارت کنم، من خودم اقامت ندارم، بارها هم گفتم بهت خیلی سخت می گذشت، مجبور بودم قاچاقی بیارمت و پنهانی زندگی کنی و اسمتو تغییر بدی، شاید بابات حق داشت، تو لیاقت بیشتر از اینارو داشتی
این نامه رو می دم مسافری که فردا شب میاد ایران برات بیاره ، این سال ها زیاد منتظرت گذاشتم، حق داری، هر چی دلت می خواد بهم بگو، فقط حلالم کن
زیاد مزاحمت نمی شم فقط می خواستم بهت بگم که هنوز به یادت هستم، عمه بلقیس می گفت شوهرت خیلی آقاست ، می گفت مدیر یکی از بخش های دولتیه و قراره بهتون خونه سازمانی هم بدن، می گفت یه 206 زیر پاشه و مادرش هم تو محل خیلی سر شناسه، راست می گه عمه، کار تو آشپزخونه هم شد کار؟ حالم از بوی غذا و مایع ظرفشویی بهم می خوره، داماد آشپز برای نوه ملوک تاج خانم خیلی افت داره، امروز روز عجیبیه، خیلی دلم هوای ایران رو کرده، دوست دارم یه بار دیگه با بر و بچه های کوچه دور هم جمع بشیم و بریم سر پاتوق و این و اونو دست بندازیم، اگر چه می دونم هیچ کدوم ازاونا دیگه نیستن، مسعود رفته شهرستان و اون جا کار گرفته، کاظم هم که یه دفعه غیبش زده و هیشکی ازش خبر نداره، رسول هم بعد عروسی خواهراش از اون محل رفته، پسر آقا رضا تعمیراتی هم که یادته، سعید رو می گم، چه بچه ای بود ، ماه، رفت زیر ماشین و مادرش دیوونه شد، آخه یکی یه دونه بود
بگذریم، می خواستم بگم اینجا آدم خیلی تنهاست، همش به چیزهای جور و واجور فکر می کنه
مهربانو این نامه رو نوشتم که بهت بگم می دونم به زور شوهرت دادن، خبر دارم از بابات کلی کتک خوردی تا شوهر کنی، خدا کنه همون طور که عمه بلقیس می گه واقعا آقا باشه. خوب من هم نمی تونستم بیارمت اینجا، برای کسی که هنوز بی جا و مکانه خیلی سخته و تو کسی نبودی که من بتونم به خودم اجازه بدم هر جا ببرمت برای زندگی و به هر کاری وادارت کنم، من خودم اقامت ندارم، بارها هم گفتم بهت خیلی سخت می گذشت، مجبور بودم قاچاقی بیارمت و پنهانی زندگی کنی و اسمتو تغییر بدی، شاید بابات حق داشت، تو لیاقت بیشتر از اینارو داشتی
این نامه رو می دم مسافری که فردا شب میاد ایران برات بیاره ، این سال ها زیاد منتظرت گذاشتم، حق داری، هر چی دلت می خواد بهم بگو، فقط حلالم کن
نازنین فروغ سلام
ReplyDeleteنامه ات را حتمن مسافر به مهربانو رسانده چون بغضش توی گلویم من ÷یچیده فروغ جان اون وبلاگ قبلی فیلتر شده به این ادرس جدید بیا....
حتما با دیدن این نامه احساساتت را حس کرده.معلومه که فهمیده که هر کس برای خودش مشکلاتی داره.نامه به دستش رسیده و تبسمی هم کرده که هنوز هم دوستت داره و حلال حلالی.
ReplyDeleteفروغ جان منظورت را از وبلاگ گلف نفهمیدم.من همین یک وبلاگ رو دارم.
خوش باشی دوست عزیزم
بیشتر از هر چیز کوتاهی و گویایی نامه توجهم رو جلب کرد. درست مثل داستانهات ... درکت میکنه مطمئن باش
ReplyDeleteحبیب عزیز
ReplyDeleteاین نامه هم جزو مجموعه ای از نامه های کوتاه ست که زائیده تخیل من است
ممنونم
نه نيامدهام و نخواندهام. چون اين روزها حواسم جمع نيست. يك جورايي حواسم پرت است. يكجورايي كلافهام. اينروزها براي من از لحاظ شغلي روزهاي خوبي نيست. يكجورايي شدهام چوب دو سر طلا. آويزان مثل پاندول ساعت، ميروم و ميآيم بيآنكه جلو رفته باشم. عقربههاي ساعت را خوب ميچرخانم اما خودم جلو نميروم، فقط پس و پيش ميشوم!
ReplyDeleteريتم زندگي شغليام به هم ريخته. بدجوري...
اين روزها سرم مال خودم نيست. انگار با سرب قالباش گرفته باشند. دستم به قلم نميرود.
داستانهام ناتمام مانده روي دستم. رضاي قصه مرتب ميگويد «چرا قصه مرا تمام نميكني؟» فرخنده هم هنوز با گيسهاش آويزان آسمان است و منتظر كه بروم و گره زلفش را باز كنم.
قصههاي تو را هم نيامدهام و نخواندهام. چون اين روزها حواسم جمع نيست. دلم ميخواهد نوشتههاي تورا آنطور كه ميل دارم بخوانم و مرور كنم. نه از سر عادت و يا قرارداد! دلم ميخواهد مثل سال پيش بشود. آنقدر آرامش داشته باشم كه بدون دغدقه بيايم نوشتههات را مثل شراب مزه مزه كنم. آرام آرام كلمه به كلمه. بخوانم و كشفت كنم
حمیدرضا سلیمانی
مطمئن هستم که اون از دست تو ناراحت نیست و وقتی نامه ات رو ببینه کلی خوشحال میشه.
ReplyDeleteOi, achei teu blog pelo google tá bem interessante gostei desse post. Quando der dá uma passada pelo meu blog, é sobre camisetas personalizadas, mostra passo a passo como criar uma camiseta personalizada bem maneira. Se você quiser linkar meu blog no seu eu ficaria agradecido, até mais e sucesso. (If you speak English can see the version in English of the Camiseta Personalizada. If he will be possible add my blog in your blogroll I thankful, bye friend).
ReplyDeleteبیچاره مهربانو
ReplyDeleteفروغ جون سلام
ReplyDeleteمن حس همون لحظه ای که متنت رو خوندم رو نوشتم،و می دونستم که زاده تخیلات خودت بود.