06/09/2006


باران می بارد، نگاه آسمانی گل ها، پنجره روشن، در بسته، چشمان خیس من روی برگ های سبز درخت کهن اقاقیای باغچه همسایه، خودخواهی حاکمان قدرت، تقه های بلند پستچی بر در، هیاهوی باد لابلای خوشه های تمشک روی پرچین خانه، رویش دوباره من، فراری ها، دوشنبه ها، خستگی روزانه، زنگ تلفن، رز قرمز باغچه، جسمی ناتوان، اندیشه ای فراخور مصلحت، از دست دادن ها، سه شنبه ها
گفتگویی خاموش؛
غم ندیدن خانه، فراموشی پرواز آخر درنا، پرداخت هفتگی پول آب، برق، گاز، تلفن، تلویزیون، مالیات، بیمه و قسط نوای محزون سه تار، لذت دیدار چشمانی عاشق، صدای جوجه پرستوهای مشتاق پرواز زیر شیروانی، سنگ صبور بودن، امید رویش پیچک نیلوفر تازه کاشته شده از دل خاک، پیگیری همیشگی اخبار ایران و جهان، دیدن هر روزه ساقه نورس بنفشه های جوان، غرور و تواضعی دروغین؛
خنده ای کمرنگ، پختن و روفتن و شستن، جسد های افتاده بر خاک، پارک سبز و بزرگ شهر، ساختمان های مدرن چهارشنبه ها، حسرت در آغوش کشیدن هر آن که دوستش می داری، باز شدن چشمان خواب آلود کودک دلبند، قطره اشکی از روی دلتنگی سالیان رفته، زباله ها، گذران لحظه ها و دقایق زندگی، گذشت شنبه ها، سکوت، فروشگاه ها و اجناس نو و رنگین، زندانی ها، خانه های تاریک و قدیمی، نگاه های سرد و تهی، لبخندی مصنوعی، هویت های مخفی، خواندن ترانه ای، یاد آوری دوستان، پنجشنبه ها، ترس و اوهام، انتظار خبری از ایران، پرداختی های عقب افتاده، خرابه ها، جمعه ها، دل تسلائی، رفتن، قهقهه بلند من، شمع های خاموش گورستان، پرواز دسته جمعی کلاغ ها، یک شنبه های فراری، خرید هفتگی، عکس های وطن، زمزمهً شعری؛
هنوز باران می بارد
posted by فروغ at 1:03 AM 31 comments links to this post

24/08/2006


یک عمارت قدیمی و چهار دیوار بلند سنگی در شهری شلوغ و کوچه ای باریک و بن بست با جانی تبدار و تشنه باران ؛
فهیمه منتظر خواهرش است
***
ستاره کوچکترین خواهر از یک پیوند ناخواستنی ، پدری که هرگز ندید ومادری که تنها بیماری او را هنگام مرگ بیاد دارد و برادرانی که هر کدام در پیلهً تنیده خود گرفتار اند؛
فهیمه باید زندگی کند ، او هر روز چندین مرتبه تنهایی پیرزنی را می خورد ، پوشک او را عوض می کند ، ماساژ می دهد ، می شوید و می پزد؛فهیمه می گوید ستاره چشمش را به روی حقیقت بسته است ، می گوید او خود را اسیر شب زنده داری های مردانی نموده که از زن تنها نشان او را می جویند اما ستاره می گوید فهیمه می خواهد همه دردمندی های یک آدم را در خودش جا بدهد؛
***
شب از راه رسید و ستاره نیامد ، فردا و فرداهای دیگر نیز؛

کاش فهیمه می توانست خواهرش را در خانه بخت فراموش شده خود پنهان کند و قفلی بزرگ به در آن بیاویزد؛
سالی گذشت و سالهایی دیگر نیز از پی هم ؛
فهیمه هم چنان بغض انتظار آمدن خواهرش را با خود به خانه پیرزن می برد ، انسانی که شاید هرگز برنگردد؛ گره بختی باز نشد و پیرزن مفلوک بدبخت بخت برگشته نیز نمرد، فهیمه باید یادش بماند سر راه رفتن به خانه پیرزن برای او پوشک بخرد؛
posted by فروغ at 11:56 PM 16 comments links to this post
+ نوشته شده در 15 Dec 2006ساعت 1:54 توسط فروغ
GetBC(19);
11 نظر

11/08/2006

جوجه اردک زشت قصه های تو


با جسمی بیمار و روحی خسته و رنجور بدنیا آمدم . بیست مرداد شصت و شش؛امروز سالگرد تولد من است؛
چند سال گذشته است؟
کمتر از پنج ثانیه سال های رفته را با انگشتان دستم می شمارم ، یک ، دو ، سه ، چهار، پنج ، شش، هفت ، هشت، نه ، ده؛
ده سال است او را ندیده ام ، مادرم را می گویم ، در این مدت حتی صدایش را نشنیده ام؛غروب پائیز یکی از روزهای نه سالگی ام دست های کوچک و محتاجم را غریبانه از دست های بزرگ خود جدا کرد و رفت؛
در خانه پدر نامش را به زبان نمی آورم؛ممنوع است؛من به اجبار اطاعت می کنم؛
همه فکر می کنند مادرم را فراموش کرده ام اما هنوز پیراهن گلدار بنفش با گلهای سرخابی او را بیاد دارم ، قصه جوجه اردک زشت را که هر شب برایم می خواند و شعر آدامسی را وقتی می خواست مرا بخنداند و کشیده محکمش، وقتی یک روز بی هوا دستش را در خیابان ول کردم و به سمت ماشین ها دویدم را؛
ده سال است که چشم براه اویم، بسیاری از شبها خاموش و بی صدا در حسرت آغوش گرمش گریه کردم، فکر
می کردم اگر گریه کنم
صدایم را می شنود و می آید و مرا می بوسد و برایم قصه می گوید تا خوابم ببرد اما نیامد یا که شنید و نیامد؛
مادرم آیا هرگز شده دلتنگ من شوی ؟ من در نه سالگی خود و در همان حیاط جدایی باقی مانده ام؛ آن پسر بچه کوچک نه ساله اکنون جوان نوزده ساله ای ست که در تمام این سالها با رویای شیرین حضور تو زندگی کرده است صدایم را می شنوی ؟ آیا هنوز پشت آن پنجره ایستاده ای ؟
. تولدم مبارک مادر
posted by فروغ at 11:47 PM 34 comments links to this post

16/07/2006


متن زیر نوشته آقای بهرامیان عزیز از وبلاگ سارا شعر است http://www.sarapoem.com/
آنقدر تحت تاًثیر سبک نوشتاری شان قرار گرفتم که دلم نیامد دوستانم را از خواندن آن بی
نصیب بگذارم ذوق و قریحه آقای بهرامیان در این عرصه ستودنی ست
**********
چند روزی است از فکر ضیاءگل خاطره شما بیرون نمی آیم....ضیاءگل قصه شما با سبزه ناز نوشته های من شاید یکی باشند... در
چشم های هر دویشان می شود تاریخ محتوم ملتی آواره را خواند و گریست. ضیاء گل بر تخت بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض کرده است... حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته باشند... شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند... شاید هنوز در گوشه ای از این روزهای بر باد رفته، چشم های منتظرش همچنان رد سواری را می پاید که از چراغ قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیاورد. آبها که از آسیاب بیفتد به خانه بر می گردیم آنوقت من خستگی این سفر دور و دراز را در بی خوابی چشم هایت خواهم گریست تا بدانی پریشان کدام سمت بارانی ام... وقتی به خانه برگردیم این شعر نا تمام را با گلو بند بغض هایت به دار خواهم آویخت در میدان صبحگاه ... میان تردید باد ها و چکمه های معلق... آن وقت من می مانم و سیاهی چشم هایی که تو را خوابهای رنگی خواهد دید... طرحی از کلاغی رنگ رنگی که بر شلال مو ها یت آویخته ای سبزه بناز می آیه محرم راز می آیه این را از گلوی گر گرفته ای غدیر بارها شنیده بودم و از زنان باج و پنجشیر که توی محله ما مثل یک وصله ی ناجور، درخانه ای قدیمی بچه هایی نو می زایند... بچه هایی بی شناسنامه ... بچه هایی زرد... بچه هایی که راه خانه را تا همیشه گم خواهند کرد... بچه های عطر تند واکس ... بچه ها بی دوچرخه... بچه های بی همبازی کوچه بالایی امروز سه شنبه چندم تیرماه ... درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد... قطار ساعت ده طبق معمول از موازی چشمهایت خواهد گذشت و اگر در سراسیمگی سکوت و در انهدام لبخند هایی که برایت دست تکان می دهند صدای هلهله ای شنیدی بدان که اتفاق تازه ای نیفتاده است ... تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی خند های تو را به رقص و پایکوبی بر خاسته اند... شادی غم غریبی است و اندوهی است ناگزیر که در همهمه همیانه و تازیانه ها شانه های متلاشی مرا به رقص و هلهله وامی دارد... من فرو می ریزم... من باید فرو بریزم از برج های یازده سپتامبر تا فردا گانگسترهای هیاهو ... مسیحیان دشوار در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند... گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ... به تاوان شقاوت برادرانم تا فردا زمین در شبیخون تیره تریاک حالی بحالی نشود... چشمهایم را می بارم بر زخمهای کهنه مزار شریف تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی دخترکان روبنده و پولک در غریو باد ها نام بی بلولای لیلای مرا دف می کوبند قسم خوردم به دیدار عزیزت وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمبه اون چشم ساه سرمه ریزت وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمسر از سودای عشقت بر ندارم وای و لیلی....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمکه تا خونم به دامانت بریزه وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رم مرا می رقصد کسی میان هیاهوی بادها بی که گوشه آرام قبایش بپاشد بر خرده ریزهای یکشنبه بازار... بی که آهوان آبستن آرام بگیرند در سرمه ریز چشمهاش...این است همان مهتاب تلخی که یک روسری از حناسه ی بلدر چین به من نزدیک تر است... من توی کدام خواب ندیده ام چشم های شرقی اش را گریسته ام... توی کدام میدان صبحگاه ... میان کدام چکمه های معلق
posted by فروغ at 5:45 PM 4 comments links to this post

12/07/2006


یکی از تابلوهای دوستم هدیه *

یک پنجره برای دیدن


یک پنجره برای شنیدن


یک پنجره که مثل حلقه چاهی درانتهای خود به قلب زمین می رسد


و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی


مکرر آبی رنگ


یک پنجره که دست های کوچک


تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریمس رشار می کند


ومی شود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد


یک پنجره برای من کافیست


...


قسمتی از شعر پنجره زنده یاد فروغ
دوستان عزیزم تا اوایل سپتامبر آینده از بودن در کنارتان محرومم و به اینترنت دسترسی ندارم ، به محض اینکه برگشتم بهتون سر
می زنم ، حضور سبزتان همواره پاینده باد
posted by فروغ at 12:20 PM 14 comments links to this post

08/07/2006


مهران تمام شب بیدار مانده و با خودش کلنجار رفته بود. رضا هم اتاقی اش ، شب گذشته به خانه نیامده بود و او هرچه به تلفن همراهش زنگ زده بود بی جواب مانده بودرضا دو سال قبل به انگلیس آمده بود و دیروز وقتی مهران در یکی از خیابان های شهر در حال پرسه زدن بود به او زنگ زده بود و گفته بود که نامهً اقامت او آمده است و بعد که مهران به خانه آمده بود رضا رفته بود و مهران فرصت گپ زدن با او پیدا نکرده بود بوی تخم مرغ سرخ شده و بخار آب چائی با افکار و خیالات مهران مخلوط شده بودهفتهً قبل پسری هفده ساله در جریان دعوائی مضحک در یکی از محله های شمال شهر به قتل رسیده بود ! اما رضا که بچه نیست ، او می تواند از عهدهً خودش بر بیاید گوجه فرنگی قرمز و رسیده ای را از داخل یخچال بیرون آورد و شست وبا دقت بریده و کمی پنیر هلندی درجهً یک کنار آن گذاشت و سرگرم خوردن صبحانه شد از وقتی بچه بود ، چائی شیرین صبحانه را بیشتر از همه دوست داشت اما در کمد را که باز کرده بود با پاکت خالی شکر مواجه شده بود ، امروز را باید بدون چائی شیرین سر می کرد ، این رضا چقدر شلخته است لقمهً اول را که دهانش گذاشت در خانه باز شد ، رضا بود ، نفس راحتی کشید و به خوردن صبحانه ادامه داد
بفرما صبحانه سلام
خوردم
رضا سرحال و قبراق بود ، بدون معطلی رفت به سمت اتاقش و مشغول گذاشتن تعدادی خرت و پرت داخل یک ساک دستی شد مهران طاقت نیاورد و گفت
مرد حسابی می خوای جائی بری ، لااقل زنگ بزن ! موبایلتو چرا خاموش میکنی ؟
ایران گرفتار ننه ام بودم اینجا هم گرفتار تو ! تو رو جون هر کس دوست داری بی خیال ما یکی باش
رضا بدنبال این حرف نامه ای از جیب بغل خود بیرون آورد و بوسه ای بر آن زد و گفت
دیگه تموم شد آقا مهران ! اینم اون اقامت کوفتی که اینقدر واسش سگ دو زدم مبارکه
شال و کلاه می کنی ، کجا به سلامتی ؟
یه چند روز می خوام برم هوا خوری ، پوسیدم تو این خراب شده
مهران بلند شد و وسایل صبحانه را جمع کرد و وقتی از آشپز خانه بیرون آمد رضا با ساک دستی خود کنار در ایستاده بود و داشت کفش هایش را تمیز می کرد
اگه مادرت زنگ زد چی بگم؟
بگو به موبایل زنگ بزنه
نکنه یکی از این پیر دخترهای انگلیسی تورت زدن!؟
از کجا معلوم ؟ شاید
باید از اولش می دونستم که تو هم موندنی نیستی
یه نیگاه به خودت انداختی ؟ موهات همه سفید شده ، این پسره داوود چهار ساله اینجاست ، جواب هم نداره ، بیا ببین چکار کرده ! یه خونه تو" استاک پورت" خریده ، یه پیتزائی هم تو" بری " زده و یه " یاریس " خوشگل مامانی هم زیر پاشه! اونوقت تو اینجا بشین و مث پیر زنها ماتم بگیر
من مثل داوود و امثال اون نمی تونم زندگی کنم
مگه چشونه ؟
اونا از هزار راه پول در میارن ! مگه خودت نگفتی چند بار تو کازینو دیدیش؟
کازینو رفتن هم عرضه می خواد ، هر کسی نمی تونه در ضمن نامه هامم یه جائی بذار، میام می برمشون . خداحافظ
تا مهران آمد به خودش بیاید و حرفی بزند ، در پشت سر رضا بسته شد. رضا هم از دست او خسته شده بود، مثل هم اتاقی های دیگرش شش سال از پی هم آمده و رفته بود ، بدون اینکه در زندگی او اتفاق خاصی رخ دهد سرش را به پشتی مبل تکیه داد ، به بیرون پنجره چشم دوخت، نگاهش خیره ماند ، کاش او را از کاری که با هزار بدبختی پیدا کرده بود اخراج نمی کردند ، اگر او هم مانند رضا اقامت خود را می گرفت می توانست کار مورد علاقه خود را پیدا کند ، از گرفتن حقوق بیکاری متنفر بود ، هر دو هفته باید می رفت اداره کاریابی و مقابل یک انگلیسی می نشست و برای پیدا نکردن کار بهانه ای می تراشید ، از خودش بدش آمده بود . به ساعت نگاه کرد ، کاری برای امروز نداشت ، حوصله رفتن به شهر را هم نداشت . گوشی تلفن را برداشت و شمارهً تلفن زن را گرفت اما کسی گوشی را بر نداشت، دوباره زنگ زد ، این مرتبه کسی گوشی را برداشت ، دختر دوازده سالهً زن بود، با شنیدن صدای دختر بدون درنگ گوشی را گذاشت و بلافاصله به موبایل زن زنگ زد ، اما موبایل زن خاموش بود بعد از تحمل روزها و شب های کشنده غربت بالاخره کسی بروی او لبخند زده بود . خوش اخلاق بود و خوش بر و رو. مهران جوان تر از او بود اما زن را می فهمید . دو سه ماهی از این دوستی می گذشت ، قبلاً همدیگر را می شناختند اما هیچگاه چنین احساسی نسبت به هم نداشتند ! چه اتفافی بین آنها افتاده بود ؟ دوباره زنگ زد اما بی نتیجه بود ، با خود فکر کرد ، عاشق شدم ؟ کسی پیدا شده بود که کنارش احساس لذت و شادمانی می کرد و حاضر نبود از دستش بدهد . بدون شک دل بسته بود یاوه های دیگران چه اهمیتی داشت ، سالها به میل اطرافیان زندگی کرده بود اما حالا می خواست برای خودش زندگی کند
***
بیشتر از سه روز بود که مهران روی تنها کاناپهً خانه دراز کشیده ، چایی خورده و سیگار کشیده بود. نه به زنگ تلفن جواب داده و نه در را به روی کسی باز کرده بود ، پرده ها را کشیده و از همه بریده بودزن به او دروغ گفته بود، باید از همان روز اول می فهمید که زن به او خیانت می کند فکر می کرد تنها مردیست که وارد زندگی زن شده است در حالیکه زن ، همزمان با رضا هم دوست بود. رضا هم نامردی کرده بوداز وقتی که رضا از خانه مهران رفته بود مادرش سه مرتبه از ایران زنگ زده بود و او هر مرتبه گفته بود که حال رضا خوب است و نگران نباشد و بعد که اصرار مادرش را دیده بود گفته بود اگر برایتان مقدور است به تلفن همراه رضا زنگ بزنید! خودش هم نمی دانست چرا به فکر این مادر بیچاره است که به خاطر پرداخت اجاره مجبور است لگن بیار پیرمرد مافنگی و مفلوک صاحبخانه باشداز روزی که برای نخستین مرتبه شنید رضا به خانهً زن رفته و دارد با او زندگی می کند از خودش خجالت کشید، آیا رضا می دانست که زنی که دارد با او زندگی می کند با همان مهران به قول خودش بی عرضه قول و قرار دوستی گذاشته است ؟ چشم هایش می سوخت ، خسته بود ، انتظاری طولانی را در پی یافتن هویت گمشده خود تحمل کرده بود، یک انتظار شش ساله، خیانت زن بهانه بود برای پایان دادن به این انتظار ، باید می خوابید یک خواب طولانی و هنوز شب نیامده بود که پلک های مهران برای همیشه سنگین و متلاشی روی هم افتاد
دسامبر 2004

04/07/2006

حنایی




دخترک چقدر همهً آنها را دوست داشت ، همهً مرغ و خروسها و مرغابی ها و غازها را ، خاطر گربه هایش را هم خیلی می خواست صبح که می شد یک راست می رفت سمت باغ ولانهً مرغها و اول همینطور بی صدا می ایستاد و آنها را نگاه می کرد ، آنها هم به محض اینکه او را می دیدند به تکاپو می افتادند ، برگ کاهوئی یا پوست خیاری شاید ، برنج های باقی مانده از شام شب گذشته یا بقایای نان صبحانه ، تلاش برای یافتن خوراکی از این دست
یکی از مرغ ها ازهمه قشنگ تر بود ، مرغی چاق و تپل با بال و پری سفید رنگ ، این مرغ گل سر سبد همه شان بود وهیچ کدام از آنها به گرد پای اونمی رسیدند دخترک به او می گفت فلفل نمکی یکی شان هم از همه حسود تر بود ، مرغ حنایی رنگی که چشمان قرمزی داشت با یک نوک تیز و بلند با چهره ای عصبانی و دژم ، این یکی زودترازهمه به سوی ظرف غذائی که هرصبح و ظهرعوض می شد می دوید وهنگامی که مرغ و اردک های دیگر به شوق خوردن عزم جزم کرده و به سمت ظرف دانه می دویدند به آنها حمله می کرد و به سر و روی آنها نوک می زد، با همان نوک تیز و چشمان قرمز . وقتی کاملاً از خوردن سیر می شد مرغها ی دیگر مجالی پیدا می کردند تا از مجموع خوراکی های داخل ظرف ، لقمه ای ِگلی و مرطوب و خیس و ماسیده نصیبشان شود شاید هم پرخوری حنایی باعث شده بود تا بیشترازمرغهای دیگرتخم بگذارد، خوب می خورد و اشتهای زیادی به خوردن داشت، البته یک علت دیگر هم داشت و آن هم این بود که خروس خوش پر و با ل لانه علاقهً زیادی به حنایی نشان می داد . تخم های حنایی درست مانند خودش بود ، درشت و قرمز و در میان تخم های دیگرکاملاً مشخص بود روزی که جوجه های حنایی یکی پس ازدیگری سر از تخم بیرون می آوردند ، دخترک محو تماشای آنها بود و می دید که چگونه پوستهً تخم ترک برمی دارد و می شکافد و جوجه ها بیرون می آیند ، ساعتی نگذشته بود که دید دور و بر حنایی پر از جوجه های خوشگل و رنگارنگی شد که مدام جیک جیک می کردند وهر کدام از آنها از یک سو به زیر حنایی می رفتند و از سوی دیگر بیرون می آمدند ، دخترک سراپا شده بود محو تماشا و ذوق و شوق حالا دیگر حنائی مرغ پیروزی بود که کسی نمی توانست به قلمرو فرمانروائی او دست درازی کند ، چند روزبعد هفت جوجهً کوچک و زیبا بدنبال او راه افتادند و او مادرانه همهً آنها را دوست داشت و نوازش می کرد فلفل نمکی هنوز نتوانسته بود مانند حنائی مادر شود ، او فقط می توانست خودش را برای تنها خروس لانه لوس کند ، فلفل نمکی همین یک کار را یاد گرفته بود
روزها می گذشت و جوجه ها بزرگ و بزرگ تر می شدند ، رنگارنگ و جذاب . رنگ دو تا از آنها زرد و سفید بود سه تای دیگر سیاه رنگ بودند، سیاه و توپی وشیرین و رنگ دوتای باقیمانده مانند مادرشان حنایی رنگ بود اما یکی ازجوجه حنایی ها زیباتر از دیگری بود ، روی پرهایش دو خال سیاه داشت و گوشهً چشمان قهوه ا ی رنگش با یک خط سیاه کشیده می شد تا بنا گوشش دخترک به سرش که دست می کشید دستش را انگار در غباری از مخمل می نشاند ، پرهای نو رستهً جوجهً کوچک هنوز به طور کامل باز نمی شد ، یک دم کوچک به اندازهً ناخن انگشت کوچک دخترک از پشتش بیرون زده بود ، به رنگ طلا ، پاهای او کوچک بود و ترد وظریف ، دخترکیکی از روزها رفته بود از داخل حیاط یک چوب بلند بیاورد که مادرش تکیه داده بود به دیوار ، یک چوب بلند برای جدا کردن حلزون های چسبیده به درخت های تهً باغ ، کارش شده بود همین ، بی جهت می افتاد به جان حلزون های روی تنهً درختان و کرم های زیر خاکها و مورچه ها و مرغ و خروس ها . جوجه ها هم از این موهبت بی نصیب نمی ماندند ، بخصوص جوجه اردک های زرد و سیاه مخملی با این تفاوت که جوجه اردک ها را خیلی دوست داشت و تا هر روز یکی از آنها را در دست نمی گرفت و بغل نمی کرد و نمی بوسید آرام نمی گرفت گاهی اوقات ساعت ها به دنبال یکی از مرغابی ها یا جوجه هایش می افتاد ، بیچاره ها بعد از گرفتارشدن از فرط دویدن و ترس همراهشان در آغوش دخترک نفس نفس می زدند و در آرزوی رهائی و به قصد فرار دست و پا تکان می دادندو اما جوجه های حنائی با داشتن جثه ای ریز می توانستند از زیر توری لانه بیرون بیایند ، همیشه می آمدند، آن روز هم آمدند ، زرد و سیاه و سفید و حنائیدخترک با یک چوب بلند برگشت ، می خواست حلزونی را که صدفش سیاه رنگ و درشت تر از بقیه بود و در بالاترین نقطهً تنهً درخت سپیدار، چسبیده بود را جدا کند از آخرین پلهً حیاط که به داخل باغ رفت خیلی سریع به سمت کوره راه باغ پیچید ، کوره راه از شیر آب حیاط شروع می شد و از کنار درخت های پرتقال و پس از آن یک درخت سیب ترش و بعد از آن باز یک درخت آلوچهً بلند و تنومند که نیمی از تنهً آن داخل لانهً مرغها بودمی گذشت . دخترک می بایست از کنار لانهً آنها می گذشت تا قدم به پیچ دیگر باغ بگذارد یک دمپائی به پا داشت که بسیار بزرگ تر از پای کوچک خودش بود ، تمام حواسش پی حلزون سیاه چسبیده به تنهً درخت سپیدار بود، می خواست با صدف حلزون ها برای خودش یک گردنبند درست کند همینطور که چوب به دست و بی مهابا می دوید تا مبادا حلزون سیاه از دستش فرار کند ، جوجه های کوچک را دید که دوباره از زیر توری لانه شان بیرون آمده و سرگرم گشت و گذار در باغ بودند ، می دوید و نمی دانست که اگر یک قدم و تنها یک قدم دیگر بردارد جوجهً حنایی رنگی را که به چشم او زیباتر از بقبه بود را زیر پا له می کند، او را می کشد، نفس او رامی بُرد، نفس او را
می َبَرد
احساس کرد زیر پای راستش روی کفی دمپائی که بزرگ تر از پایش بود نرم شد، پایش را که برداشت دید جوجهً حنائی رنگ، همانی که بیشتر از همه دوستش داشت ِله شده بود، جوجه تپلی با یک دُم طلائی کوچک و با چشمانی کشیده و سیاه خرد شده بود، پهن شده بود، با دقت که نگاه کرد دید تکان نمی خورد. دریغ از کوچک ترین حرکتی، مات و مبهوت چوب را از دست خود انداخت و همان جا روی زمین نشست و جوجه را از روی زمین برداشت ، بدن خاکی او را پاک کرد و او را میان دستهایش به آرامی فشرد، بدنش گرم بود، نرم هم بود. شل و وارفته، گردن کوتاه و کوچکش به این طرف و آن طرف سُر می خورد. چشمهایش بسته بود، روی پلک بستهً او را پوششی کُرک مانند و زیتونی رنگ پوشانده بود جوجهً کوچک حنائی مرده بود بغض گلویش را فشرد، رفته رفته اشک در چشمانش حلقه بست، گریه اش گرفت، چطور توانسته بود نفس جوجهً کوچک و بی گناهی را بگیرد، آن هم حنایی را جوجهً مرده را به صورت خود چسباند، چقدر کرک نرم بدن او را دوست داشت ، چقدر قبل از این او را بوسیده بود دوباره او را بوسید، او را بوئید، بلند شد ، قدم هایش سست و بی رمق بود، رفت کنار سپیدار . چاله ای کوچک کَند، زیر درخت سپیدا ر. حنائی را گذاشت داخل چاله ، او را به پهلو خواباند. بعد روی او خاک ریخت و چاله را پر کرد از خاک ، به زمین نگاه می کرد ، به خاک ، همان جا روی خاک پهن شده بود ، ناگهان قد قد فلفل نمکی او را بخود آورد ، به داخل لانه نگاه کرد، فلفل نمکی را ندید فلفل نمکی داشت تخم می گذاشت مادر حنائی داشت حمام آفتاب می گرفت ، خودش را روی خاک های خشک و آفتاب خورده می مالید و پاهایش را مرتب تکان می داد و با آن خاک ها را می کَند و خودش را کج و کوله می کرد و سر خوشانه با ل با ل می زد ، برای خودش یک چاله درست کرده بود و جوجه ها ی دیگرش را دور خود جمع کرده بود حمام آفتاب گرفته بودند مرغ حنایی رنگ و جوجه هایش اردک ها هم داشتند داخل ظرف آبی که با گرم شدن هوا دیگر بو گرفته بود و به رنگ قهوه ای در آمده بود شنا می کردند و تنها خروس لانه هم دور و بر یکی از مرغهای سیاه رنگ لانه پرسه می زد، مرغ سیاه سیاه بود مثل شب دخترک فکر می کرد چرا مرغ حنائی نفهمید که جوجهً حنایی رنگ کوچکش نیست ! یادش آمد مدتی پیش نیز یکی از بچه اردک ها دوراز چشم اردک مادرشکار گربه ای بیگانه شده بود اما اردک مادر هیچ واکنشی نشان نداده بود داشت با خودش فکر می کرد که صدای مادرش را شنید . ناهار حاضر بود . بلند شد ، گرسنه اش شده بود ، شلوار خاکی اش را تکاند ، پاهایش خواب رفته بود تصمیم داشت به مادرش نگوید که چه اتفاقی افتاده و او یکی از جوجه ها را زیر پا له کرده است . لنگ لنگان به سمت حیاط رفت ، دستهایش بوی کرک جوجه می داد ، بوی خاک ، بوی کرم های خاکی . دستش از شیرهً تنهً درختان لزج شده بود دستش را برد زیر آب حوض حیاط و بیرون آورد ، ماهی قرمز کوچکی از ترس شیرجه ای زد و رفت ته حوض و پنهان شد، کمی پودر روی دستش ریخت و آنها را زیر آب شیر شست. حالا دیگر دست هایش خوش بو شده بودند دیگر بوی کرک جوجه نمی دادند و لزج نبودند ناگهان یادش افتاد که چوب را از باغ نیاورده است ، فراموش کرده بود، همان چوبی که می خواست با آن حلزون سیاه را از تنهً درخت جدا کند و با صدف آن برای خود گردنبند درست کند دوباره صدای مادرش را شنید ، از رفتن به باغ پشیمان شد وهمان طور که داشت به سمت پله های ورودی عمارت قدم بر می داشت به فکر رنگ صدف حلزون میانی گردنبند خود بود
نمی دانست رنگ صدف حلزون میانی را سفید انتخاب کند یا سیاه

posted by فروغ at 1:06 PM 13 comments links to this post

27/06/2006


در غربت نمی توان به راحتی داغ عزیزان را تحمل کرد، سخت است ، مسعود امروز خبر فوت پدرش را از خواهر بزرگش شنید به همین سادگی
پدرمون مرد
پیرمردی با تاکسی خود با پدرمسعود تصادف کرده بود و او هم جابجا فوت شده بوددوازده روز از درگذشت پدرش می گذشت و خانواده مقتول به منظور طلب دیه از قاتل به شناسنامهً مسعود نیاز داشتند و او ناخواسته و بنا به اصرار آنها مجبور شده بود شناسنامه اش را بفرستدکاش مسعود بتواند همانطور که غم جدائی و رنج شکست عشق عایشه را تحمل کرد طاقت این داغ راهم بیاورد
*
روزهای زیادی آمده و رفته بود و خبری از عایشه نشده بود ، کاش به او گفته بود چرا او را ترک کرده بود ، او که باهزاران امیدواری و آرزو نوید محبت و یک عشق دائمی را به قلب خود داده بود اکنون غربت زده از هر دورانی در زندگی خود تنها به یک نقطه خیره شده و سیگار می کشیدعایشه را تنها دو بار دیدم ، یکبار در خانه تنهائی مسعود و دیگر بار روزی که قصد عزیمت به جنوب را داشت و قبل از آن به خانه ما آمده بود با جعبه ای شکلات و یک دسته گل لیلیان زرد و نارنجی ، اگر عایشه در کنار مسعود می ماند شاید خیلی چیزها تغییر می کرد اما او نماند و زندگی مسعود مسیر دیگری را آغاز کردمسعود تنها توانست دوره ای کوتاه از زندگی عایشه را پر کند اما عایشه این دختر مو طلائی موناکوئی تمام زندگی مسعود را پر کردposted by فروغ at 6:20 PM 14 comments links to this post

21/06/2006

ضیاء گل



شبی سرد و زمستانی بود. بیش از چند ماه نبود که به انگلیس آمده بودم. محیط برایم ناآشنا بود و به زبان انگلیسی مسلط نبودم! می رفتم اتاق عمل اما انگار داشتم می رفتم مرده شور خانه. پزشک گفته بود باید فوراً جراحی بشی. جراحی سختی در پیش داشتم. وحشت از مرگ باعث شده بود تا به عزیزی که همراهم بود سفارش کنم اگر از دنیا رفتم، مرا در همان شهر بالای تپهً بیمارستان دفن کند. اتاق عمل در یک مه فرو رفته بود. می لرزیدم. طوفان آمده بود.  گویا در برهوت ایستاده بودم. آدمها غریبه بودند. آنها در صدد نجات من از مرگ بودند اما من آن ها را نداشتم. آرام آرام با نفس های عمیقم هم نوا می شدم و رفته رفته نور سفید بالای سرم در عمق نگاهم گم می شد. با خود نجوا می کردم دیگر بر نمی گردم
*
اما سفر ابدی تنها یک تصور خام بود. به هوش آمدم و به بخش منتقل شدم. محیط بخش همانند اتاق عمل برایم غریب بود. زن انگلیسی بیمار روبروی تختم، چشم از من بر نمی داشت. ناگهان بیاد ضیاء گل افتاده بودم! وقایع تکرار شده بود و تنها جای من و آن دختر زیبای افغانی عوض شده بود. ضیاء گل مبتلا به سرطان خون و چند سال قبل هم تختی مادرم در یکی از بیمارستان های ایران بود. یاد غربت او در ایران، یاد غربت خودم در انگلیس، یاد لبخند بی روح مادر ضیاء گل و نگاه وحشت زده دختر از زیر پتو هنگامی که خودش را پنهان می کرد، گاه و بیگاه به قلبم چنگ می انداخت! از مادرم می پرسیدم چرا دخترک خود را پنهان می کند و مادرم دلسوزانه می گفت طفلک خجالتی و مظلومه و حالا خودم در انگلیس تفاوتی با آنها نداشتم، من هم مانند ضیاء گل، می ترسیدم وخاموش می ماندم. اگر مادر ضیاء گل اینجا بود به طور حتم او هم تصور می کرد من خجالتی ام
*
بیاد یکی ازبیماران افتادم که گاهگاه برای احوالپرسی به اتاق مادرم می آمد و زیر چشمی به ضیاء گل ومادرش نگاه می کرد و می گفت باید همهً این افغانی ها رو بیرون کرد. خراب کردن ایران رو، مث مور و ملخ ریختند اینجا و مفت و مجانی دارن از امکانات ما استفاده می کنند؟ همه جور کاری هم می کنند، از قاچاق گرفته تا دزدی و هزار درد بی درمون، تو خونه زندگی شونم که بری می بینی بهتر از ما دارن زندگی می کنند.  او و همسرش دو سال قبل از این بسیار تلاش کرده بودند تا ویزای امریکا بگیرند اما موفق نشده و بعد از تحمل هزینه و تلاش بسیار، نا امیدانه از ترکیه به ایران بازگشته بودند. همسرش بازاری بود اما ورشکست شده و سپس کوچ کرده ودر شهری دور افتاده از تهران زندگی می کردند و زن هر ماه، به خاطر درمان سرطان خودش مجبور بود به همراه همسرش به تهران بیاید
*
توان هم صدائی با زن را نداشتم. مهر چشمان قهوه ای دختر افغان، به دلم نشسته بود و از طرفی چهره غمگین مادرش وقتی دست های زمخت خود را زیر چانه می زد و به دختر بیمارش که گاهی از درد به خودش می پیچید نگاه می کرد و عمیقاً به فکر فرومی رفت قلبم را می فشرد پس از آن پی بردم چرا ضیاء گل خود را پنهان می کند و دزدانه به اطراف چشم می دوزد، مادرم اشتباه می کرد، او نه مظلوم بود و نه خجالتی، چون دیده بودم که چگونه از موضع قدرت با مادر و برادرهایش صحبت می کرد. ضیاء گل خود را از نگاه دیگران مخفی می کرد چون دریافته بود دوستش ندارند
posted by فروغ at 12:14 AM 13 comments links to this post

01/06/2006

خیابان آرام بود
جنبنده ای دیده نمی شد جز پرنده ها
هوا شرجی بود
باران دیگر نمی بارید
به خانه نزدیک می شدم
ناگهان صدای پایی از پشت سر شنیدم
ترسیدم برنگشم
پس از لحظاتی صدای خفه و مستاًصل زنی از پشت سر مرا ازادامه راه باز داشت
ایستادم
هنوز سکوت حاکم بود امادیگر نمی ترسیدم گویا کسی ترس مرابه محبت از من ربوده بود
بر گشتم
زنی ندیدم
دیگر دیر شده بود
posted by فروغ at 4:19 PM 25 comments links to this post

27/05/2006

یاقوت


"یاقوت "خردسال بود و پایش می لنگید
طعم تلخ تحقیر هم سن و سالها را به سردی چشیده بود و هر گاه با چشمان گریان خود به دامن مادر پناه می آورد مادر می گفت
تقصیر خودته ، حرف گوش نمی دی ! بهت نگفته بودم نرو ؟ رفته رفته از کوچه گریخت و سایه سار درختان پرتقال لیمو، هلو و سیب شد ماًوا و پناهش، بی سر و صدا با خودش حرف می زد و عروسک بازی می کرد ، بتدریج دل مشغولی ها شدند گربه ها، مرغ ها ، جوجه ها و اردک های بزرگ و کوچک خانه
***
مادر: به گل ها دست نزن ، خراب می شن
مادر: توپ بازی نکن ، سبزی ها رو تازه کاشتم از بین میرن
پدر: این مزخرفات چیه می کشی ؟ مگه تو درس نداری؟
مادر: تو باغ نرو ، زمین تازه شخم خورده
پدر: درست بشین
مادر: اینقدر سر به سر جوجه ها نذار ، سر و صداشون نمی ذاره یه چرت بزنیم
پدر: بسه ، اینقدر با گربه ها بازی نکن
مادر: جیغ نزن ، تو دختری
برادر: پاشو برو بخواب این فیلم ها برای تو خوب نیست
مادر: با پسرهای کوچه حرف نزن ، بده
خواهر: از اتاقم برو بیرون درس دارم
مادر: دست به وسایل برادرت نزن ناراحت می شه
پدر: حق نداری جلوی کسی گریه کنی
مادر: بلند نخند ، همسایه ها چی می گن؟
پدر: دوچرخه سواری ؟ دختر رو چه به دوچرخه سواری
***
دیگر گریه کردن زیر تبریزی ها هم ساده شد، درست مثل یک عادت ، زیر زمین خانه پر از گربه بود و باغچه پر از بنفشه، سوسن ، کوکب و مینا و کوچه پر از بچه
اما دست های کودکی " یاقوت " ؟
***
posted by فروغ at 1:16 PM 15 comments links to this post

22/05/2006

سرنوشت خویش را باور کن


سرنوشت خویش را باور کن که باری، همان توان نهفته ی تست و نرم می شکفد و
زندگی را از آن دست می آراید که تو می خواسته ای
عقاب فاتح قله های زندگی باش و مسافر صبور دشت های بی کران آن و هم بدین سان است که واژه های " کار " و زندگی معنای اصیل خویش را باز می یابند و گل بوته های تلاش تو به گل می نشیند
به دره های عمیق احساس خویش سفر کن که در آنجا کسی را جز" خویشتن " خود باز نمی یابی و لحظه ها را غنیمت شمار و آنان را بنیاد دنیایی کن هر یک به فراخور خویش و هرگز نومید وار از فراز صخره های سخت زندگی آینده را نظاره مکن
با ایمان به توان خویش از آن میانه راهی بگشا به دنیای زیبای فرداها
و بدان که در امتداد هر راه که بر می گزینی همواره دشواری در کمین زندگی اگر نام آسانی داشت دیگر بر زمین ، تلاش معنای خویش را از کف می داد و در آسمان رنگین کمان

* Sherrie Householderترجمه: دکتر مهدی مقصودی
posted by فروغ at 3:17 PM 15 comments links to this post

16/05/2006

عطیه

گاهی اوقات به عطیه ، نازنین دختر شمالی همیشه منتظر پشت تالارهای نمایش تئاتر شهر فکر
 می کنم ، دختری که سراپا احساس بود و پاک و عاشق تئاتر و تنهائی با خونش در آمیخته بود
پدرش مخالف درس خواندنش بود اما موافق ازدواج ، پنهان از چشم او دفترچهً کنکور گرفته و ثبت نام وامتحان داده بود و در یکی از دانشگاههای تهران قبول شده بود ، چقدر التماسش کرده بود و به پایش افتاده بود تا اجازه دهد به تهران بیاید و بالاخره با وساطت عمه ًپیرش پدر راضی شده و آمده بود ؛
دوری از زادگاه تغییری در لهجهً غلیظ شمالی اش نداده بود ، چهره اش معصوم و صمیمی بود ، نمی دانم آن روز پای پلهً سنگی سالن چهارسو چه اتفاقی افتاد که اشک در خانهً چشمان سبزرنگش ، نقش غم نشاند ولب به شکوه گشود
فروغ نمی دونی وقتی پدرم کتکم می زنه چه حالی بهم دست می ده ، باور نمی کنی ، بعدش می رم سمتش و صورتشومی بوسم و بهش می گم بابا جون من که می دونم حالت خوب نیست واسه همین هم از دستت ناراحت نمی شمخواستم از مادرش بگوید؛ مادرم ؟
سه سالم بود که از پدرم جدا شد و رفت ، بعد از اینکه رفت دیگه سراغی از من نگرفت ، هیچ احساسی نسبت بهش ندارم ، نمی دونم کجاست ، بود و نبودش برام فرقی نداره ، چشم باز کردم ، پدری رو دیدم که بیمار روانی بود و تا یک شب کتکم نمی زد خوابش
نمی برد و یه عمه که هر وقت از دست بابام کتک می خوردم می دویدم و می افتادم تو بغلش و اینقدر گریه می کردم
تا خوابم می برد؛
در این بین اشتیاق فراوان عطیه به زندگی و هم کلاسی هایش بیش از هر چیزی سر درگمم می کرد ، چقدر همه را دوست داشت ، عاشق هنر بود و سرزنده و شاد و زندگی دانشجوئی را چون شهدی گوارا با لذت می نوشید
آن سالها از هجوم این همه لطافت روح و موهبت باطنی در بیکرانگی وجودش غبطه می خوردم چگونه این همه را در قلبش گنجانده بود به تجربه دریافته بودم تحمل دشواری و خشونت در انسان ها حاصلی جز بدبینی نسبت به همنوعان و دلمردگی نداشت اما عطیه در
دنیای دیگری می زیست ، دنیائی که من از آن بی خبر بودم؛
شاید تاکنون دیگر به زادگاهش برگشته و غروب شیطان کوه ناظر تصویر چهرهً زنی غصه دار و یا مادری خوشبخت است شاید بار دیگر گیاهان تالاب امیر کلایه هر روز هم سفر آرزوهای اویند
یا
خانه های بومی لته پوش تخته سردیلمان پناهگاه رنج نامه ها یش
دیگر کسی نمانده تا از او سراغی از عطیه بگیرم جز احساسم

posted by فروغ at 12:27 PM 26 comments links to this post

28/04/2006










Do you sometimes forget to pray?Sending unconditional love to the universe,A thought of love or gratitude is a prayer.




* * *


Everyone hears what you say.Friends listen to what you say.Best friends listen to what you don’t say.A real friend is one who walks in when the rest of the world walks out.posted by فروغ at 12:40 PM 11 comments links to this post

25/04/2006



شرایط را برای تو می آفرینند بی آنکه بخواهی و بتوانی آن را تغییر دهی، شاید سالها بدوی اما همان طوراسیر و در مانده و گرفتارانتخاب از پیش تعیین شدهً دوران کودکی ات هستی
***
اول مهر سال پنجاه ، دخترک یازده ساله بود، با شور و شعف کیف و کتاب مدرسه را که از شب قبل آماده کرده بود
برانداز می کرد و منتظر دوستش بود که زنگ خانه را بزند تا با هم به مدرسه بروند؛ مقابل آینه ایستاد و چتری مشگی و براق خود را مرتب می کرد که صدای مادرش او را پای سفره صبحانه کشاند، به محض این که نشست زنگ در بصدا در آمد، لقمه ای برداشته و بلند شد، داشت بند کفش های قرمز نو خود را می بست که ناگهان صدای پدرش را شنید:
دختر روسری بذار سرت
خشکش زد، همان لحظه احساس کرد آزادی اش تمام شده، دیگر نمی توانست با شلوارک و آستین کوتاه به کوچه برود و با دوستانش دوچرخه سواری کندهمان روز بزرگ شده بود، دیگر کلمه ای بین آنها رد و بدل نشد، از پدرش می ترسید، بغض کرده بود، به داخل اتاق رفت و روسری سبز براقی که روز گذشته مادرش به همراه همان کفش های قرمز خریده بود را برداشته و سرش گذاشت و دوباره مقابل آینه ایستاد، دلش نیامد چتری سیاه و مرتبش را زیر روسری پنهان کند.
دوستش که او را دید خنده ای کرد و گفت: چرا روسری گذاشتی؟، بابام گفت، شدی مث امل ها ؛ دخترک چیزی نگفت ، نگاهی کوتاه به موهای کوتاه، طلائی و موج دار دوستش کرد و بغض خود را فرو داد؛
بعد از آن روز علاوه بر اینکه با روسری به مدرسه می رفت، برای خرید یا رفتن به خانهً فامیل و دوست و آشنا چادر می گذاشت، چادرش زمینهً آبی نفتی داشت با گل های شبدر ریز سفید و گلی. خودش رنگ آن را انتخاب کرده بودposted by فروغ at 12:58 PM 17 comments links to this post
Friday, April 21, 2006

21/04/2006



هستی دایره ا ئیست؛ در زندگی لحظه ائیست که تو می توانی شادی را در آن باز یابی و رنج زمانه را به فراموشی بسپاری لحظه ای که به هم نوع خود لبخند می زنی بنگر که چگونه در آن لحظه مقدس، سپیدار بلند تو را بنام می خواند وچشمان آسمان به تو می نگرد؛ نیز بدان هر گاه بی تفاوت و بدون تعمق از کنار هر واقعه گذشتی قادرنخواهی بود به معنای حقیقی زندگی دست بیابی
وهیچ گاه به عمق و نهان این دایره پی نخواهی برد
posted by فروغ at 5:19 PM 11 comments links to this post

13/04/2006

همکلاسی


چشم ها را نمی شد بست و همینطور گوش ها را، شوهر مرتب از فضائل و دارائی اش در داخل ایران و خارج ایران می گفت، رانندهً تاکسی بود البته نه یک رانندهً معمولی! او خیلی حرفه ای می راند، نقل از این سو وآن سو، درست مانند مسابقهً اتومبیل رانی بود، من و دوستم هم مجبور بودیم در تاًئید گفتار او مرتب سر خود را تکان بدهیم املاکش از شمارش انگشتان دستش خارج بود، ده، بیست دستگاه خانه و ماشین در ایران و انگلیس و پول کلان در بانک ومعتقد بود کافیست آدم در ایران فقط پول داشته باشد، باقی مسائل حل است، دیگر داشت با حرف های بی مورد و نابجا حوصلهً ما را سر می برد! راه چاره را پیدا کردم و با پسرکشان سرگرم بازی شدم و او هم در یک چشم بهم زدن از آن سوی اتاق هر چه اسباب بازی داشت آورد و روی سرم آوار کرد، یک لحظه کافی بود سر را بچرخانی و به آن سو نگاهی بیندازی، یک تخت دو نفره که هیچ گونه سلیقه ای در چید مان دیده نمی شد به اضافهً یک عالم وسایل خانه که مانند کوهی کنار تخت تلنبار شده بود، در همان حین کافی بود به مرد که مدام از خود تعریف و تمجید می کرد نگاه کنی، آن قدر این دو تصویراز هم فاصله داشت که آدم را سر درگم می کرد، هم کلاسی من دورتر از مردش و نزدیک به ما نشسته بود، بلوز پلیستر چسبان مشکی بتن کرده، رژ لب بسیار تیره ای به لب مالیده و با موهای فر کردهً بلوندی که بیشتر به حنائی می زد روی مبل کهنه و درب و داغانی نشسته و پا روی پا انداخته و به صفحهً تلویزیون چشم دوخته بود، سرم را چرخاندم و چشمم به دیدن کانال جام جم منور شد، برنامهً کودک، برنامه ای در حد جیم و دال، نمی دانستم آن برنامه چه جذابیتی داشت؟ یقیناً از صحبت های شوهر جذاب تر بود، کاش حداقل از جماعت انگلیسی تقلید نمی کردند وچراغ های خانه را روشن می کردند، همه جا تاریک بود، تنها روشنائی آباژور کم نور گوشهً اتاق بود، داشتیم کور می شدیم، چشمهایم سیاهی می رفت، شاعرانه بود یا ما رفته بودیم تا فضا را شاعرانه کنیم؟ از ترس نمی توانستم به دوستم نگاه کنم چون مرد و مادر زن جان چشم از ما بر نمی داشتند، حتما داشتند ما را با همکلاسی مان مقایسه می کردند، تا این که هم کلاسی ام به داد مان رسید، شوهر جان را به زور از خانه بیرون کرد، نمی دانم این همه ثروت و مکنت را در ایران و خارج ایران برای چه همین طور بدون استفاده گذاشته بود تا مجبور نباشد شبهای تعطیل تا چهار صبح کنار در دیسکوها منتظر مسافر باشد؟
به گفتهً خودش مجبور بود کار کند، کارگرها حقوق می خواستند تا بعد از یک وقفهً یک ماهه، سه اتاق بالا را تعمیر و نقاشی آن را تمام کنند، بدون شک خانه موش هم داشت چون از دهن مادر زن جان در رفت که من از ترس نمی رم بالا، به هر حال خدا را شکر کردم که شوهر پرحرف بعد از متلکی که هم کلاسی ام به او انداخت منزل را ترک کرد، اما قبل از رفتن دریغ از یک خداحافظی از جانب زن، با رفتن مرد از خانه گویا هم کلاسی ام و مادر جان، روح تازه ای گرفته و شروع کردند به ورجه و ورجه کردن و صحبت از این در و آن در، اتاق تاریک بود، می خواستم داد بکشم و بگم بابا اول این چراغ بالای سرمونو روشن کنید بعد، اما فکر کردم بی ادبیست، تازه بعد از رفتن مرد باید عکس های عروسی شان را می دیدیم آن هم درسوسوی بی رمق آباژور کز کردهً گوشهً اتاق تاریک ! همین طور عکس های زن در بیمارستان هنگام وضع حمل و پسرک دوسالهً او که معلوم نبود چرا این قدر زود بدنیا آمده بود تا زن بیچاره دست و پایش بسته شود و نتواند مرتب به کالج برود و زبان انگلیسی یاد بگیرد، به گفتهً مادر زن، داماد سن و سال دار زود این بچه را در دامان دختر عزیزدردانه اش گذاشته بود تا او را خانه نشین کند، داشتم فکر می کردم چرا هم کلاسی ام اینقدراصرار داشت تا به خانهً نابسامانش برویم که ناگهان پرتقالی پوست کنده را مقابلم دیدم، اما نمی توانستم بخورم، بوی تند عرق حالم را داشت بهم می زد، می خواستم فریاد بکشم، خلاصه کلام، بعد از اینکه تاریخچهً زندگی من و دوستم را دقیق بیرون کشیده که کجا زندگی می کنیم و با کی و از کی و برای چه به اینجا آمدیم و اصلاً اینجا چکار داریم و چرا مثل بقیه در ایران نماندیم، از منزلشان بیرون آمده و دیگر به آنجا نرفتیم و این مرتبه هم از داشتن هم زبانی دیگر خودمان را محروم کرد یمposted by فروغ at 6:15 PM 15 comments links to this post

11/04/2006


بعد ازسه سال به او زنگ زدم ، با شنیدن صدایم مجال نداد و گریهً طولانی اش پشت تلفن راه را بر هر گونه کلمه بست و من تنها به ریختن اشکهایش گوش دادم تا هر چه می خواهد از آسمان چشمانش ببارد، چهرهً پاک و آرامش و صفای باطنش در مقابلم قد بر افراشته بود و ترنم غمناک صدای او بر شبنم گل های نو رستهً احساس غربت گونه ام، مرا از نو بدنیا آورده بود، پشت تلفن به تماشای تصاویر بی مهری همسرش نسبت به او نشستم، تابلوئی به رنگ ارغوان، هیچ گاه گریستنش را ندیده بودم حتی در آن دوره که دست سرنوشت خواهرک زیبا رویش را از آن ها گرفته بود! او گریست و مرا نتوانست وادار به گریه کند، دلم از آن همه سیاهی گرفته بود، بدبینی در سرزمین من غوغائی داشت، تنها توانستم زبان دل بگشایم و به او بگویم در این وادی شک و ریا و تزویر قدر خود را بداند و مهمان حقارت را از خانهً قلب خود بیرون کند، نمی توانستم به او بگویم بمان و کوچک بمان، چنان که مردت از تو می خواهد، به او گفتم بمان به شرط، بمان اما بزرگ بمانposted by فروغ at 11:55 AM 6 comments links to this post

01/04/2006

هادی


داشت از وحشت می مرد، هادی. پدرش او را صدا می زد، اما او از ترس، پشت خانه پنهان شده بود. باد تکه های کاغذ را به این طرف و آن طرف می برد، اگر پدرش می آمد و می دید که او باز نامه نوشته با کمربند به جانش می افتاد، به پدرش قول داده بود دیگر نامه ننویسد و حالا زده بود زیر قولش نمی دانست چه مدت آنجا ایستاده بود، دوباره پایش درد گرفته بود، روی نردبان چوبی که به دیوار تکیه داده شده بود نشست، اما همین که نشست پشت پایش سوخت، حشرهً ریز سیاه رنگی با شتاب از روی پایش جست زد، شپش بود، در یک چشم به هم زدن یکی شد دو تا و دو تا سه تا و ناگهان سیل شپش ها بود که به روی پاهای او جست می زدند و مرتب از این سو به آن سو می پریدند
***
ساعتی گذشته بود و اوهمانطورسرگرم کشتن شپش ها بود، آنها را می گرفت ومی گذاشت لای دو تا ناخن دستهایش و فشار می داد، صدای ترق تروق ترکیدن شکم شپش ها که بعضی از آنها خونی هم نوش جان کرده بودند آب از دهانش سرازیر کرده بود، یک عالم شپش کشته بود، داشت آنها را می شمرد که صدای بسته شدن در حیاط را شنید. با شنیدن صدای در، شپش ها را به حال خود گذاشت ، لباسش را تکاند و به آرامی از مخفی گاه خود بیرون آمد و به اتاق پدر سرک کشید. پدرش پنجرهً اتاق را باز گذاشته بود تا دود و دم تریاک بیرون برود، با دیدن پنجرهً باز اطمینان پیدا کرد که پدرش از خانه بیرون رفته است با خیالی آسوده دوباره برگشت
تکه کاغذ ها را جمع کرد و یک کبریت آورد و رفت داخل باغ و همهً آنها را آتش زد، کاغذ ها می سوختند، اول قهوه ای می شدند، بعد خاکستری و بعد از آن هم ، سیاه خیالش راحت شد، هیچ کس نمی فهمید او دوباره نامه نوشته است، اما بالاخره چه ؟ او باید یک نامه می نوشت و به مادرش می گفت که دوستش دارد و می خواهد نزد او برود، می خواست بگوید که پدرش او را کتک می زند و او دیگر نمی تواند نزد پدرش بماند، اگر می رفت پیش مادرش، کار می کرد و نان آور او می شد و مادرش دیگر مجبور نبود کار کند، شنیده بود مادرش از خانهً پدر بزرگش رفته است، کاش نشانی خانه اش را داشت اول باید به خانهً پدر بزرگش برود و از او نشانی مادرش را بپرسد، پدربزرگش مهربان بود، بخاطر داشت یک روز پدر بزرگش او را از زیر دست و پای مادرش که او را گرفته بود زیر مشت و لگد بیرون کشیده بود و برده بود بقالی آقا غلام و برایش بستنی چوبی کیم خریده بود و بعد با هم رفته بودند بازار و پدر بزرگش یک توپ پلاستیکی برایش خریده بود . پدر بزرگش حتماً می دانست مادرش کجا زندگی می کند، چند بار به کاظم گفته بود تا او را به آنجا ببرد اما هر بار کاظم بهانه آورده بود و گفته بود تا پدرت اجازه ندهد تو را نمی برم، کاظم تنها دوست او بود، از مدرسه اخراج شده بود، بچه ها ی مدرسه از بزرگ ترها شنیده بودند که مادرش زن خوبی نیست اما کاظم می گفت مردم به مادرش تهمت می زنند . در
یک دوچرخه سازی نزدیک خانهً پدربزرگ کار می کرد
***
نزدیک ظهر بود، باید می رفت مدرسه ، گرسنه اش شده بود، کاغذ سوخته ها را به حال خود رها کرد وخواست برود
تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که صدای در را شنید ، در را که باز کرد، زن مستاًجر پشت در ایستاده بود
تو خونه ای ؟ پس چرا مدرسه نرفتی ؟
من ...
بابات خونه نیست ؟
نه رفته مغازه
از مدرسه در رفتی ، ها ؟ بابات می دونه ؟ ... با توام ... لال مونی گرفتی؟
هادی خودش را کنار کشید و زن مستاًجر خودش را انداخت داخل حیاط . چادر را که از سر برداشت دید پیراهن مادرش را پوشیده ، عنابی رنگ بود با گل های بنفش و سرخابی . همین طور که دور می شد می گفت
شنیدم بازم فیلت یاد هند ستون کرده ، اگه یک بار دیگه بابات بفهمه واسه مادر بی عاطفه ات نامه نوشتی تموم تنتو سیاه می کنه
هادی زن را دوست نداشت ، به محض اینکه زن رفت داخل اتاقش ، اوهم دوید و رفت داخل خانه ، کمربند پدرش به میخی از دیوار آویزان بود، ته ماندهً بوی تریاک هنوز باقی مانده بود ، به بوی تریاک عادت داشت، پنجره را بست و پرده را کشید تا زن مستاًجر هنگام عبور از حیاط او را نبیند ، گرسنگی و مدرسه از یادش رفته بود، سریع یک ورقه کاغذ از دفترش جدا کرد و نشست به نامه نوشتن ، قرار بود غروب کاظم بیاید و نامه ً مادرش را بگیرد و ببرد خانهً پدربزرگش هزار بار نوشت و پاره کرد ، دیکته اش ضعیف بود، هنوز کلاس دوم را تمام نکرده بود، دورش پر شده بود از مچاله های کاغذ ، سرانجام فقط نوشت
مامان نشانی خانه ات را بده به کاظم ، می خواهم بیایم تو را ببینم
هادی
فقط همین ، ننوشته بود دلش برای مادرش تنگ شده و اگر به حرف پدرش گوش ندهد و تریاک عزیز آقا ، دوست پدرش، که افلیج و خانه نشین شده بود را بموقع به او نرساند حسابی از پدرش کتک می خورد ، ننوشته بود که چند بار دمپائی های پدرش را پشت در اتاق
زن مستاًجرشان دیده بود و خیلی چیزهای دیگر را هم ننوشته بود
***
شب شده بود و کاظم هنوز نیامده بود ، ابری تیره چهرهً ماه را پوشانده بود ، حیاط تاریک بود، هادی خودش را مچاله کرده و پشت در حیاط نشسته بود و پنهان از چشم پدر، درحیاط را طوری باز گذاشته بود که کسی متوجهً باز ماندن آن نمی شد. امروز باز پدرش فهمیده بود که او نامه نگاری کرده است. از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود پلکش سنگین شده وخوابش می آمد ، سرش می سوخت و دهانش تلخ بود، گاه گاهی قطره ای خون از بینی جاری می شد و او با زبان خود ، آنرا از روی شیار لب فوقانی به داخل دهان برده مزمزه می کرد وهنگامی کهخوب با آب دهان قاطی می شد آن را قورت می داد
بوی تریاک داشت حالش را بهم می زد ، پایش دوباره درد گرفته بود ، بالاخره نفهمیده بود این درد پا که مدتیست از بالای ران تا پشت پاشنه کش می آید و نفسش را می برد چیست! اگر مادرش بود حتماً او را می برد دکترسایهً پدرش را از داخل اتاق می دید ، بلند می شد و دوباره می نشست اما این مرتبه آمده بود کنار پنجره و به سمت اتاق زن نگاه می کرد، برق اتاق زن خاموش بود، هادی خود را بیشتر مچاله کرد و در تاریکی حیاط مخفی شد، کف دستش خیس عرق شده بود، نامه ای را که نوشته بود در مشت داشت
ناگهان بخودش آمد ، در خانه باز شد و یک جفت پا را کنار خود دید . دمپائی های کاظم ! آنها را بخوبی می شناخت. خودش بود ، کاظم ، چه بی صدا آمده بودخوشحال شد ، سرش را بلند کرد ، زن مستاًجر بالای سرش ایستاده بود
چرا اینجا نشستی ؟ بلند شو برو تو، دوباره می افته به جونت ا
کاظم
کاظم چی ؟
اینا دمپائی های کاظمه ، نه ؟
خب که چی ؟ آره ! دمپائی های کاظمه ، پاک خل و چل شده مادر مرده
زن از کنارش گذشت و بدون معطلی، یک راست رفت به طرف دستشوئی ، بوی بدی می داد
سر در نمی آورد ، اگر زن کاظم را می شناخت پس کاظم هم زن را می شناخت ، اما چرا کاظم هیچوقت به او نگفته بود که زن را می شناسد؟ یادش آمد که چند مرتبه داخل مشت و دهان کاظم از همان آب نبات هائی دیده بود که پدرش می خرد و مزمزه می کند، او اجازه نداشت به آنها دست بزند، از کاظم پرسیده بود که آب نبات ها را از کجا خریده است اما کاظم بجای جواب دادن ، تنها خندیده بود . چقدر دندان های کاظم سیاه و زشت بودند
***
همان طور که نشسته بود دست به جیب خود برد، سه اسکناس پنجاه تومانی داشت ، با این پول می توانست به قدر کافی از آنجا دور شود، زن از دستشوئی بیرون آمد ونیم نگاهی به هادی انداخت و سری تکان داد و رفت به سمت اتاقش، در اتاقش را که بست
هادی بلند شد و پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفت و کتانی هایش را برداشت و بدون معطلی از خانه زد بیرون
کوچه سیاه بود، مشتش را باز کرد، کاغذ نامه خیس شده بود، نگاهی به آن انداخت و آن را پرت کرد داخل آب لجنی که از میان کوچه می گذشت، سپس با قدرت هر چه تمام تر دوید و از آنجا دور شد
فوریه 2003
posted by فروغ at 3:15 PM 2 comments links to this post

29/03/2006

خدای خوب و خدای بد




خدای خوب و بد بر بالای کوه با هم روبرو شدند
خدای خوب گفت" روزت به خیر ، برادر
خدای بد پاسخ نداد
خدای خوب گفت " امروز سر دماغ نیستی
خدای بد گفت نه زیرا که این روزها غالباً مرا به جای تو می گیرند و به نام تو می خوانند و با من چنان رفتار می کنند که انگار من توام . این مرا خوش نمی آید
خدای خوب گفت ولی مرا هم به جای تو گرفته اند و به نام تو خوانده اند
خدای بد به راه افتاد و رفت
دشنام گویان به بلاهت انسانخلیل جبران
ترجمه: نجف دریا بندری
posted by فروغ at 2:52 PM 3 comments links to this post

25/03/2006



دو ساعت بعد از سال تحویل گوشی تلفن را برداشتم و صدای آرام و دلنشین مهتاب را شنیدم ، مثل همیشه غم جاری صدایش، غصهً دردمندی های سالیان را در وجودم ریخت، می خواست عید را تبریک بگوید، دوست سالیان پیدا و پنهان من کاش می توا نستم از ارسلانش بگویم و مهر مادریش را بستایم اما نتوانستم
امروز عید ، صدای مضطرب اما تندرست مادرم را شنیدم، مانند همیشه دلسوزانه و عاشق خجالت کشیدم، شب قبل هر چه تلاش کرده بودم نتوانسته بودم با او تماس بگیرم، نه با او و نه با خواهر و برادرم، برای اولین بار در این چند سال که دور از آن ها بودم بعد از سال تحویل زنگ نزده بودم، صدایش می لرزید، او نباید دیگر نگران من باشد، او خسته است
هضم و حس عمیق دنیا ئی آرزومندی لابلای جملات نامه ای که روز سوم عید از مرضیه بدستم رسید ساده نبود، پشت آن خط آشنا رفاقتی آشیانه داشت که کتمان ناپذیر بود، دوباره نامه ای از وطن ، درس صبوری و یادآوری سه سال قبل و دلتنگی من برای او و آرامش همواره خواب من در اعماق جانم باعث شد تا بنویسم اما خاموش
روز چهارم عید صدای مهربان فرشته از آن سو مرا از رخوت ملال انگیز تماشای فیلم بیرون آورد ، تصویر خنده ها و چشمان پر از اشتیاق او به زندگی وقتی همراه هم به منظور خرید به خیابان می رفتیم به خلوت ذهنم تلنگر زد، از قشم می گفت و زیبائی حیرت انگیز و جادوئی این جزیرهً ناب، همیشه غیر متعارف عمل می کرد، یک هفته قبل از عید رفته بود قشم، دل شورهً نهفته در کلماتش را در کمتر کسی دیدم، حسی دلپذیر داشت، قلبی مهربان و بیادگار از ایرانمposted by فروغ at 3:53 PM 4 comments links to this post

20/03/2006

نوروز مبارک



نوروزتان مبارک
دوستان و عزیزان من
تندرست و سربلند باشید

posted by فروغ at 4:00 PM 2 comments links to this post

19/03/2006

مخملی های باغچه می خندند


بهار همیشه زیباست، من بهت زده به آفتاب سرد بهاری آن سوی پنجره می نگرم تا نشانی ازاو بیابم، پرنده های دم سیاه شاد من روی بلند ترین شاخهً چنار کهنسالی می خوانند و بدین سو می نگرند، انتظار مرا می بینند، من منتظر من غایب، دیگر
دیر شده ، مرغ نگاهم از روی تنهً درختان تا شاخ و برگ آنها می پرد و دوباره به پائین و چمن سبزی که ریشه های کهن را در خود جای داده می لغزد، بوته خودروهنوز گل نداده است، به نگاه آسمان خیره می شوم، ابری نیست، آبی و زلال به مانند چشمهً آب کودکی هایم، آن ها که همواره از درخشش ماه در آسمان شکفته اند واز دیدن پیچش گیسوان باد لابلای شاخ و برگ درختان شمالی از شعف بر خود لرزیده اند، آه، باد از راه رسید، ابرها آمدند، صدای باران مرا به خود می آورد، ضربات ریز و درشت باران پشت شیشهً بهار، باران خاموش بمان، گل پونه های باغ کودکی ام باید به بار بنشینند، باد می کوبد، پنجره را باز می کنم و درآن هیاهو فریاد
می کشم که بر روی نقشهً این جهان، ایران من زخم های قلب خود را تنها با نقش سبزینه ها التیام می دهد، با همان شکوفه های ململین آغازین سفر، کسی نمی شنود، هیچ غریبه ای با من به باغ کودکی هایم نیامده است
هواپیمائی در دور دست ها پرواز می کند، خاطرهً نخستین زنده می شود، روزی که آمدم، در میان سکوت مهربان
دست هایش، ماندگاری زمین و آسمان را به خلوت مبهم شب ها و روزهایم پیوند زدم و آسمان دشت سینه ام پر شد ازعطر خوش زندگی و بعد از آن زنده شدن دوباره خاطرات بود همراه با انبوه ناگزیر فاصله، کاش این همه نبود و اندک تحملی و تاًملی
و
من از این همه دوری ، نبودم دلتنگposted by فروغ at 3:56 PM 1 comments links to this post

17/03/2006

باران


به من گفته بودی باران خواهد بارید و اگر باران بارید مرا به نام خواهی خواند
سال ها گذشت و باران نبارید و من همچنان منتظر ماندم تا با باریدن باران مرا به نام خوانی
به من گفته بودی پرنده از راه می رسد و اگر پرنده آمد مرا به نام خواهی خواند
سال های دیگر نیز گذشت و پرنده نیامد و من در این زاویه از جهان ماندم به انتظار بازگشت پرنده
باران نبارید و پرنده نیامد
دیگر بهتر است برای این گوشه نامی انتخاب کنم
نامی به بیگانگی عادت
19/12/02
+ نوشته شده در 22 Feb 2007ساعت 15:15 توسط فروغ
GetBC(35);
16 نظر
posted by فروغ at 12:28 PM 1 comments links to this post

12/03/2006

One word
Frees us of all the weight and pain of life:
That word is love.
Sophocles
posted by فروغ at 4:12 PM 3 comments links to this post

11/03/2006

پژواک



هنگامی که خورشید پشت کوه ها پنهان می شد پسر هم مانند همیشه آرام و بی سر و صدا می آمد پشت پنجره، قد بلند ولاغرو تکیده با موهائی مشگی و شاید پوستی گندمگون بود، تک پوشی سفید بتن داشت و گاه ژاکتی شکلاتی رنگ، بندرت پیش می آمد که دختر به آن نقطه نگاه کند و پسر پشت پنجره نایستاده باشد، بعضی از شب ها تمایلی به کشیدن پردهً اتاقش نداشت به طور حتم پسر او را می دید که پشت میز خود نشسته و زیر نور پر رنگ چراغ مطالعه سرگرم خواندن و نوشتن است، هیچ چیز از او نمی دانست دختر، شاید اگر روزی او را می دید به سادگی مانند یک رهگذر عادی از کنار او می گذشت اما حالا این تودهً حجیم پشت پنجره او را به فکر واداشته بود. شب ها می آمدند و می رفتند، دختر نمی دانست این دیدارهای شبانه از سرعادت بود یا وابستگی و یا احساس دیگری پشت پنجره بود که او را فریاد می زد تا اینکه یک شب به جای یک پیکر، دو پیکر را پشت پنجره دید، بی درنگ برخاست و پرده را کامل کشید و آن شب زودتر از وقت معمول نوشتن را ترک کرد و پس از آن دیگر هیج شبی از پنجرهً اتاق به بیرون نگاه نکرد؛ روزها هم پرده را می کشید دیوار اتاق او روزها هم تاریک بود
*
ماه ها گذشت، پسر فراموش شده بود، حالا دیگر هر روز پشت دیوار خانه قدم هائی دیگر انتظار چشمهای دختر را می کشید؛ هیچ نقطه ابهامی در میان نبود، می توانست چین و شکن پوست چهرهً او را به هنگام خندیدن ببیند و صدای او رابشنود؛ اما پسر با باد آمده بود و بی خبر روزی، همراه با باد رفت
*
سالهای پیاپی یکی پس از دیگری گذشت، از آن هنگامهً شیرین و دلپذیر، دیگر نه خنده ای پدیدار بود و نه ترنم خوش بارانی، همه چیز در گذر ایام رنگ باخته بود، شبی دختر پشت میز نشسته و سرگرم نوشتن بود که ناگهان صدای قهقهه ای موهوم او را از انزوای مبهم پیرامون خود بیرون کشید، سر بلند کرد و گوش سپرد، صدای آوازی می شنید، کسی در دوردستها می خواند، برخاست، به کنار پنجره رفت، نور مهتاب بر دیوارخانه ها سایه انداخته بود، پرده را کشید و با دقت به دور دست خیره شد، اشتباه نمی کرد، پسر پشت پنجره ایستاده بود
سپتامبر دو هزار و دوposted by فروغ at 10:35 AM 4 comments links to this post