16/07/2006


متن زیر نوشته آقای بهرامیان عزیز از وبلاگ سارا شعر است http://www.sarapoem.com/
آنقدر تحت تاًثیر سبک نوشتاری شان قرار گرفتم که دلم نیامد دوستانم را از خواندن آن بی
نصیب بگذارم ذوق و قریحه آقای بهرامیان در این عرصه ستودنی ست
**********
چند روزی است از فکر ضیاءگل خاطره شما بیرون نمی آیم....ضیاءگل قصه شما با سبزه ناز نوشته های من شاید یکی باشند... در
چشم های هر دویشان می شود تاریخ محتوم ملتی آواره را خواند و گریست. ضیاء گل بر تخت بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض کرده است... حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته باشند... شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند... شاید هنوز در گوشه ای از این روزهای بر باد رفته، چشم های منتظرش همچنان رد سواری را می پاید که از چراغ قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیاورد. آبها که از آسیاب بیفتد به خانه بر می گردیم آنوقت من خستگی این سفر دور و دراز را در بی خوابی چشم هایت خواهم گریست تا بدانی پریشان کدام سمت بارانی ام... وقتی به خانه برگردیم این شعر نا تمام را با گلو بند بغض هایت به دار خواهم آویخت در میدان صبحگاه ... میان تردید باد ها و چکمه های معلق... آن وقت من می مانم و سیاهی چشم هایی که تو را خوابهای رنگی خواهد دید... طرحی از کلاغی رنگ رنگی که بر شلال مو ها یت آویخته ای سبزه بناز می آیه محرم راز می آیه این را از گلوی گر گرفته ای غدیر بارها شنیده بودم و از زنان باج و پنجشیر که توی محله ما مثل یک وصله ی ناجور، درخانه ای قدیمی بچه هایی نو می زایند... بچه هایی بی شناسنامه ... بچه هایی زرد... بچه هایی که راه خانه را تا همیشه گم خواهند کرد... بچه های عطر تند واکس ... بچه ها بی دوچرخه... بچه های بی همبازی کوچه بالایی امروز سه شنبه چندم تیرماه ... درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد... قطار ساعت ده طبق معمول از موازی چشمهایت خواهد گذشت و اگر در سراسیمگی سکوت و در انهدام لبخند هایی که برایت دست تکان می دهند صدای هلهله ای شنیدی بدان که اتفاق تازه ای نیفتاده است ... تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی خند های تو را به رقص و پایکوبی بر خاسته اند... شادی غم غریبی است و اندوهی است ناگزیر که در همهمه همیانه و تازیانه ها شانه های متلاشی مرا به رقص و هلهله وامی دارد... من فرو می ریزم... من باید فرو بریزم از برج های یازده سپتامبر تا فردا گانگسترهای هیاهو ... مسیحیان دشوار در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند... گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ... به تاوان شقاوت برادرانم تا فردا زمین در شبیخون تیره تریاک حالی بحالی نشود... چشمهایم را می بارم بر زخمهای کهنه مزار شریف تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی دخترکان روبنده و پولک در غریو باد ها نام بی بلولای لیلای مرا دف می کوبند قسم خوردم به دیدار عزیزت وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمبه اون چشم ساه سرمه ریزت وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمسر از سودای عشقت بر ندارم وای و لیلی....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمکه تا خونم به دامانت بریزه وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رم مرا می رقصد کسی میان هیاهوی بادها بی که گوشه آرام قبایش بپاشد بر خرده ریزهای یکشنبه بازار... بی که آهوان آبستن آرام بگیرند در سرمه ریز چشمهاش...این است همان مهتاب تلخی که یک روسری از حناسه ی بلدر چین به من نزدیک تر است... من توی کدام خواب ندیده ام چشم های شرقی اش را گریسته ام... توی کدام میدان صبحگاه ... میان کدام چکمه های معلق
posted by فروغ at 5:45 PM 4 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو