شرایط را برای تو می آفرینند بی آنکه بخواهی و بتوانی آن را تغییر دهی، شاید سالها بدوی اما همان طوراسیر و در مانده و گرفتارانتخاب از پیش تعیین شدهً دوران کودکی ات هستی
***
اول مهر سال پنجاه ، دخترک یازده ساله بود، با شور و شعف کیف و کتاب مدرسه را که از شب قبل آماده کرده بود
برانداز می کرد و منتظر دوستش بود که زنگ خانه را بزند تا با هم به مدرسه بروند؛ مقابل آینه ایستاد و چتری مشگی و براق خود را مرتب می کرد که صدای مادرش او را پای سفره صبحانه کشاند، به محض این که نشست زنگ در بصدا در آمد، لقمه ای برداشته و بلند شد، داشت بند کفش های قرمز نو خود را می بست که ناگهان صدای پدرش را شنید:دختر روسری بذار سرت
خشکش زد، همان لحظه احساس کرد آزادی اش تمام شده، دیگر نمی توانست با شلوارک و آستین کوتاه به کوچه برود و با دوستانش دوچرخه سواری کندهمان روز بزرگ شده بود، دیگر کلمه ای بین آنها رد و بدل نشد، از پدرش می ترسید، بغض کرده بود، به داخل اتاق رفت و روسری سبز براقی که روز گذشته مادرش به همراه همان کفش های قرمز خریده بود را برداشته و سرش گذاشت و دوباره مقابل آینه ایستاد، دلش نیامد چتری سیاه و مرتبش را زیر روسری پنهان کند. دوستش که او را دید خنده ای کرد و گفت: چرا روسری گذاشتی؟، بابام گفت، شدی مث امل ها ؛ دخترک چیزی نگفت ، نگاهی کوتاه به موهای کوتاه، طلائی و موج دار دوستش کرد و بغض خود را فرو داد؛
اول مهر سال پنجاه ، دخترک یازده ساله بود، با شور و شعف کیف و کتاب مدرسه را که از شب قبل آماده کرده بود
برانداز می کرد و منتظر دوستش بود که زنگ خانه را بزند تا با هم به مدرسه بروند؛ مقابل آینه ایستاد و چتری مشگی و براق خود را مرتب می کرد که صدای مادرش او را پای سفره صبحانه کشاند، به محض این که نشست زنگ در بصدا در آمد، لقمه ای برداشته و بلند شد، داشت بند کفش های قرمز نو خود را می بست که ناگهان صدای پدرش را شنید:دختر روسری بذار سرت
خشکش زد، همان لحظه احساس کرد آزادی اش تمام شده، دیگر نمی توانست با شلوارک و آستین کوتاه به کوچه برود و با دوستانش دوچرخه سواری کندهمان روز بزرگ شده بود، دیگر کلمه ای بین آنها رد و بدل نشد، از پدرش می ترسید، بغض کرده بود، به داخل اتاق رفت و روسری سبز براقی که روز گذشته مادرش به همراه همان کفش های قرمز خریده بود را برداشته و سرش گذاشت و دوباره مقابل آینه ایستاد، دلش نیامد چتری سیاه و مرتبش را زیر روسری پنهان کند. دوستش که او را دید خنده ای کرد و گفت: چرا روسری گذاشتی؟، بابام گفت، شدی مث امل ها ؛ دخترک چیزی نگفت ، نگاهی کوتاه به موهای کوتاه، طلائی و موج دار دوستش کرد و بغض خود را فرو داد؛
بعد از آن روز علاوه بر اینکه با روسری به مدرسه می رفت، برای خرید یا رفتن به خانهً فامیل و دوست و آشنا چادر می گذاشت، چادرش زمینهً آبی نفتی داشت با گل های شبدر ریز سفید و گلی. خودش رنگ آن را انتخاب کرده بودposted by فروغ at 12:58 PM 17 comments links to this post
Friday, April 21, 2006
Friday, April 21, 2006
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو