گاهی اوقات به عطیه ، نازنین دختر شمالی همیشه منتظر پشت تالارهای نمایش تئاتر شهر فکر
می کنم ، دختری که سراپا احساس بود و پاک و عاشق تئاتر و تنهائی با خونش در آمیخته بود
پدرش مخالف درس خواندنش بود اما موافق ازدواج ، پنهان از چشم او دفترچهً کنکور گرفته و ثبت نام وامتحان داده بود و در یکی از دانشگاههای تهران قبول شده بود ، چقدر التماسش کرده بود و به پایش افتاده بود تا اجازه دهد به تهران بیاید و بالاخره با وساطت عمه ًپیرش پدر راضی شده و آمده بود ؛
دوری از زادگاه تغییری در لهجهً غلیظ شمالی اش نداده بود ، چهره اش معصوم و صمیمی بود ، نمی دانم آن روز پای پلهً سنگی سالن چهارسو چه اتفاقی افتاد که اشک در خانهً چشمان سبزرنگش ، نقش غم نشاند ولب به شکوه گشود
فروغ نمی دونی وقتی پدرم کتکم می زنه چه حالی بهم دست می ده ، باور نمی کنی ، بعدش می رم سمتش و صورتشومی بوسم و بهش می گم بابا جون من که می دونم حالت خوب نیست واسه همین هم از دستت ناراحت نمی شمخواستم از مادرش بگوید؛ مادرم ؟
سه سالم بود که از پدرم جدا شد و رفت ، بعد از اینکه رفت دیگه سراغی از من نگرفت ، هیچ احساسی نسبت بهش ندارم ، نمی دونم کجاست ، بود و نبودش برام فرقی نداره ، چشم باز کردم ، پدری رو دیدم که بیمار روانی بود و تا یک شب کتکم نمی زد خوابش
نمی برد و یه عمه که هر وقت از دست بابام کتک می خوردم می دویدم و می افتادم تو بغلش و اینقدر گریه می کردم
می کنم ، دختری که سراپا احساس بود و پاک و عاشق تئاتر و تنهائی با خونش در آمیخته بود
پدرش مخالف درس خواندنش بود اما موافق ازدواج ، پنهان از چشم او دفترچهً کنکور گرفته و ثبت نام وامتحان داده بود و در یکی از دانشگاههای تهران قبول شده بود ، چقدر التماسش کرده بود و به پایش افتاده بود تا اجازه دهد به تهران بیاید و بالاخره با وساطت عمه ًپیرش پدر راضی شده و آمده بود ؛
دوری از زادگاه تغییری در لهجهً غلیظ شمالی اش نداده بود ، چهره اش معصوم و صمیمی بود ، نمی دانم آن روز پای پلهً سنگی سالن چهارسو چه اتفاقی افتاد که اشک در خانهً چشمان سبزرنگش ، نقش غم نشاند ولب به شکوه گشود
فروغ نمی دونی وقتی پدرم کتکم می زنه چه حالی بهم دست می ده ، باور نمی کنی ، بعدش می رم سمتش و صورتشومی بوسم و بهش می گم بابا جون من که می دونم حالت خوب نیست واسه همین هم از دستت ناراحت نمی شمخواستم از مادرش بگوید؛ مادرم ؟
سه سالم بود که از پدرم جدا شد و رفت ، بعد از اینکه رفت دیگه سراغی از من نگرفت ، هیچ احساسی نسبت بهش ندارم ، نمی دونم کجاست ، بود و نبودش برام فرقی نداره ، چشم باز کردم ، پدری رو دیدم که بیمار روانی بود و تا یک شب کتکم نمی زد خوابش
نمی برد و یه عمه که هر وقت از دست بابام کتک می خوردم می دویدم و می افتادم تو بغلش و اینقدر گریه می کردم
تا خوابم می برد؛
در این بین اشتیاق فراوان عطیه به زندگی و هم کلاسی هایش بیش از هر چیزی سر درگمم می کرد ، چقدر همه را دوست داشت ، عاشق هنر بود و سرزنده و شاد و زندگی دانشجوئی را چون شهدی گوارا با لذت می نوشید
آن سالها از هجوم این همه لطافت روح و موهبت باطنی در بیکرانگی وجودش غبطه می خوردم چگونه این همه را در قلبش گنجانده بود به تجربه دریافته بودم تحمل دشواری و خشونت در انسان ها حاصلی جز بدبینی نسبت به همنوعان و دلمردگی نداشت اما عطیه در
در این بین اشتیاق فراوان عطیه به زندگی و هم کلاسی هایش بیش از هر چیزی سر درگمم می کرد ، چقدر همه را دوست داشت ، عاشق هنر بود و سرزنده و شاد و زندگی دانشجوئی را چون شهدی گوارا با لذت می نوشید
آن سالها از هجوم این همه لطافت روح و موهبت باطنی در بیکرانگی وجودش غبطه می خوردم چگونه این همه را در قلبش گنجانده بود به تجربه دریافته بودم تحمل دشواری و خشونت در انسان ها حاصلی جز بدبینی نسبت به همنوعان و دلمردگی نداشت اما عطیه در
دنیای دیگری می زیست ، دنیائی که من از آن بی خبر بودم؛
شاید تاکنون دیگر به زادگاهش برگشته و غروب شیطان کوه ناظر تصویر چهرهً زنی غصه دار و یا مادری خوشبخت است شاید بار دیگر گیاهان تالاب امیر کلایه هر روز هم سفر آرزوهای اویند
یا
خانه های بومی لته پوش تخته سردیلمان پناهگاه رنج نامه ها یش
دیگر کسی نمانده تا از او سراغی از عطیه بگیرم جز احساسم
شاید تاکنون دیگر به زادگاهش برگشته و غروب شیطان کوه ناظر تصویر چهرهً زنی غصه دار و یا مادری خوشبخت است شاید بار دیگر گیاهان تالاب امیر کلایه هر روز هم سفر آرزوهای اویند
یا
خانه های بومی لته پوش تخته سردیلمان پناهگاه رنج نامه ها یش
دیگر کسی نمانده تا از او سراغی از عطیه بگیرم جز احساسم
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو