24/08/2006


یک عمارت قدیمی و چهار دیوار بلند سنگی در شهری شلوغ و کوچه ای باریک و بن بست با جانی تبدار و تشنه باران ؛
فهیمه منتظر خواهرش است
***
ستاره کوچکترین خواهر از یک پیوند ناخواستنی ، پدری که هرگز ندید ومادری که تنها بیماری او را هنگام مرگ بیاد دارد و برادرانی که هر کدام در پیلهً تنیده خود گرفتار اند؛
فهیمه باید زندگی کند ، او هر روز چندین مرتبه تنهایی پیرزنی را می خورد ، پوشک او را عوض می کند ، ماساژ می دهد ، می شوید و می پزد؛فهیمه می گوید ستاره چشمش را به روی حقیقت بسته است ، می گوید او خود را اسیر شب زنده داری های مردانی نموده که از زن تنها نشان او را می جویند اما ستاره می گوید فهیمه می خواهد همه دردمندی های یک آدم را در خودش جا بدهد؛
***
شب از راه رسید و ستاره نیامد ، فردا و فرداهای دیگر نیز؛

کاش فهیمه می توانست خواهرش را در خانه بخت فراموش شده خود پنهان کند و قفلی بزرگ به در آن بیاویزد؛
سالی گذشت و سالهایی دیگر نیز از پی هم ؛
فهیمه هم چنان بغض انتظار آمدن خواهرش را با خود به خانه پیرزن می برد ، انسانی که شاید هرگز برنگردد؛ گره بختی باز نشد و پیرزن مفلوک بدبخت بخت برگشته نیز نمرد، فهیمه باید یادش بماند سر راه رفتن به خانه پیرزن برای او پوشک بخرد؛
posted by فروغ at 11:56 PM 16 comments links to this post
+ نوشته شده در 15 Dec 2006ساعت 1:54 توسط فروغ
GetBC(19);
11 نظر

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو