خیابان آرام بود
جنبنده ای دیده نمی شد جز پرنده ها
جنبنده ای دیده نمی شد جز پرنده ها
هوا شرجی بود
باران دیگر نمی بارید
باران دیگر نمی بارید
به خانه نزدیک می شدم
ناگهان صدای پایی از پشت سر شنیدم
ترسیدم برنگشم
پس از لحظاتی صدای خفه و مستاًصل زنی از پشت سر مرا ازادامه راه باز داشت
ایستادم
هنوز سکوت حاکم بود امادیگر نمی ترسیدم گویا کسی ترس مرابه محبت از من ربوده بود
بر گشتم
زنی ندیدم
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو