01/06/2006

خیابان آرام بود
جنبنده ای دیده نمی شد جز پرنده ها
هوا شرجی بود
باران دیگر نمی بارید
به خانه نزدیک می شدم
ناگهان صدای پایی از پشت سر شنیدم
ترسیدم برنگشم
پس از لحظاتی صدای خفه و مستاًصل زنی از پشت سر مرا ازادامه راه باز داشت
ایستادم
هنوز سکوت حاکم بود امادیگر نمی ترسیدم گویا کسی ترس مرابه محبت از من ربوده بود
بر گشتم
زنی ندیدم
دیگر دیر شده بود
posted by فروغ at 4:19 PM 25 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو