31/05/2011

بهاریه یازدهم




روزهای کوتاه بی خاطره
خورشید را بیاد دارید؟

24/05/2011

بهاریه دهم

خرم شهر آزاد بود
اسیر شد
دوباره آزاد شد
و اکنون
به نام آزادی
... 

17/05/2011

بهاریه نهم


پدر همیشه می خواست به یک سفر برود
ساک سیاه بزرگش در کمد آماده بود
گاهی لباس های پشمی و گرم را از داخل آن بیرون می آورد و می پوشید
شاید روز سفر امروز نباشد
مادر همیشه دلواپس و توی فکر بود
غمگین بود لاله
وقتی نمی توانست سکوت مرگ بار خانه را بشکند
پدر همیشه خواب بود
تنها پچ پچ های لاله غبار هوای بی کسی را می تکاند
 زنگ تلفن
 می رود لاله
سفر بی بهانه
خسته از دیوار 
مادر بی خدا حافظی
رو بر می گرداند
...
هنگامی که پدر به سفر ابدی رفت
خانه را فروخت مادر
بعد از آن کلید خانه را در آب انداخت
لاله
 ...
حال نگون بخت
و 
خسته تر از هنگام تولد
گویا در بن بست تاریک
زهدان یک زن
فریاد می زند
منم لاله
دختر مردی که همیشه می خواست برود

16/05/2011

بهاریه هشتم



یک روز آمد از پس روزهای بی شمار که دست باد تمام مهر مرا به تو به یغما برد، می دانم؛ بعد از آن هر سال بهاران، هنگامی که برگ های کوچک درختان نارون، با آهنگ خوش نواز باد، عاشقانه، می رقصند، تو را، احساس می کنم، اگر چه حس تلخی باشد اما به جانم نشسته است؛

09/05/2011

بهاریه ششم


  عکاس این عکس

.....

سوسویی در دور دست
آن سوی پنجره
خیابان
تپه 
آسمان 
شبی بر البرز می ایستم
و 
زمین را عاشق می شوم
فردا که بیاید 

08/05/2011

بهاریه پنجم



بعد از روزهای مدید که هوا آفتابی بود و خاک این جزیره، تشنه قطره ای باران، حدود سه روز است که باران می بارد، باران که می بارد زمین سیراب می شود و خیالم بال و پر می گیرد؛ فردا صبح که بیدار شوم موج شادی پرنده ها  را می توانم ازارتعاش صدا و آوازشان حس کنم
 باران را دوست دارم چون پرنده ها را شاد می کند و تو را دوست دارم زیرا پرنده ها را دوست داری
تو آواز می خوانی و هنوز خواب ستاره ها را می بینی، مانند باران
،گوش بده، آوازک قمری کوچک زیر شیروانی را می شنوی
حالا دیدار شکوه باغ، فوران همه احساس من است در اردی بهشت ماه غربت

04/05/2011

بهاریه چهارم

 هنوزهم یادمه اون خط کش چوبی زرد رنگ ناظم کلاس پنجمم، خانم میاندهی که بالا و پایینش می برد و هی می زد روی کف دست چپش و با خشونت به بچه ها نگاه می کرد تا بچه ها ازش حساب ببرن. کم حرف بودم و کم رو. زود خجالت می کشیدم و ناراحت می شدم و اشک تو چشمام جمع می شد
آقای صالحی معلم ریاضی رو هم خوب یادمه. اونم یه خط کش داشت درست هم رنگ خط کش خانم میاندهی، کلفت و چوبی و سنگین و یه خط کش بلند و چوبی و ظریف تر. پسرها رو محکم تر می زد و دختر ها رو ملایم تر. آقای صالحی هنوز فشار و درد اون انگشت های سفتت که از سمت استخونی ش توی سر ما بچه ها فرو می کردی که چرا روی فلان مسئله گیر کردیم یا بلد نیستیم توی سرم باقی مونده
بارت سنگینه آقای صالحی
خیلی سنگینه
-------------------------------
گفتم ننویسم/ ، نشد