پدر همیشه می خواست به یک سفر برود
ساک سیاه بزرگش در کمد آماده بود
گاهی لباس های پشمی و گرم را از داخل آن بیرون می آورد و می پوشید
شاید روز سفر امروز نباشد
مادر همیشه دلواپس و توی فکر بود
غمگین بود لاله
وقتی نمی توانست سکوت مرگ بار خانه را بشکند
پدر همیشه خواب بود
تنها پچ پچ های لاله غبار هوای بی کسی را می تکاند
زنگ تلفن
می رود لاله
سفر بی بهانه
خسته از دیوار
مادر بی خدا حافظی
رو بر می گرداند
...
هنگامی که پدر به سفر ابدی رفت
خانه را فروخت مادر
بعد از آن کلید خانه را در آب انداخت
لاله
...
حال نگون بخت
و
خسته تر از هنگام تولد
گویا در بن بست تاریک
زهدان یک زن
فریاد می زند
منم لاله
دختر مردی که همیشه می خواست برود
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو