30/11/2007

چتری سبز با گل های نارنجی


This photo's taken by:VIKTORIIA KULISH From Ukraine



برای چتری که تلالو رنگ آن به روی صورتم تابیده بود، صاحبش من بودم اما خودش هدیه کسی بود که درطول سال های عمری برباد رفته، همواره محبتش خدشه دار بود

در حیاط باران می بارید
در کوچه گاوی خرامان راه می رفت
تو سبز بودی با گل های نارنجی
و
همه عکس برگردان های پشت جلد دفتر مشقم
دخترکانی بودند که لبخند بر لب داشتند
جز لادن
هم بازی و همسایه دیوار به دیوارمان
روی پوست آفتاب خورده گلی رنگش ، نم اشک نشسته بود یا قطره باران
آرش را سفت در بغل داشت
می خواستم تو را به او نشان بدهم
اما در واپسین دقایق دریافتم مادرش را شب گذشته از دست داده لادن
خجالت کشیدم؛
چیزی می خواستی بگی فروغ؟
نه، نه، کجا میرین؟
لاهیجان، پیش مادر بزرگم
یعنی دیگه نمی یای؟

نمی دونم
آخی، لادن مامانت

هیس، به خاطر آرش هیچی نگو
برادر سه ساله اش، شیشه شیری را محکم به دهان گرفته بود
...
لادن رفت و من ماندم با خیال کودکانه ام
نمی دانستم دیگر هرگز او را نخواهم دید
چتر تازه من سبز بود با گل های نارنجی
اما دیگر باران نمی بارید

27/11/2007

خانم ها و آقایان



هر شخصی عقیده خودش را دارد. باور شما چیست؟ ضمن این که نظر دادن حمل بر قانون صادر کردن نیست؛
*
خانم ها رنگ ها را خوب می فهمند و به خوبی می دانند که چه چیزی بپوشند. آقایان تنها فکر می کنند که قرمز رنگ خوبی ست، صورتی رنگ خوبیست و چرا این دو رنگ را با هم ندارند
Jeremy Vine
*
خانم ها می دانند که غریزه چیز خطرناکی ست و به فرزندانشان سفارش می کنند که مراقب خودشان باشند. آقایان معمولا تنها می گویند ، این کار را نکن

Sian Lindsey, Netherlands
*
آقایان علاقه دارند به مقدار قابل توجه ای سی دی، نوار های دی وی دی و ویدوئی و غیره داشته باشند تا دوستان و فامیل را تحت تاثیر اشتیاق شان قرار دهند. خانم ها علاقه وافری به پنهان نمودن اشیاء در کمد دارند

Mark Nelson, UK
*
آقایان منظورشان را در یک جمله بیان می کنند. خانم ها پاراگرافی حرف می زنند

Steve Munoz, US
*
هنگامی که آقایان چیزی را بخواهند سریع می پرسند. خانم ها وقتی چیزی را بخواهند کلی حاشیه می روند تا منظور واقعی شان را عنوان کنند و بعد از آن منتظر پاسخ و واکنش می مانند

David Lawson, England
*
آقایان نمی توانند ضمن نگاه کردن به ورزش مورد علاقه شان با همسرشان به طور همزمان صحبت کنند
Lisa, Canada
*
می گویند شخصی ماشینی آورده بود برای فروش، خانم می گوید چه رنگی ست؟ آقا می گوید مدلش چیست؟
Anna Ford

23/11/2007

شب دوم آذر





به موبایلت زنگ زدم ، گوشی رو برداشتی، تولدت رو تبریک گفتم، احسان گفت تو شریعتی هستید و اومدید واسه شام تولد، ساندویچ و بستنی بخرید، مواظب باش مث اون شب بارانی و دم کرده بهار، دوباره کافی گلاسه ها نریزه رو قالی، چقدر اون شب از دست تو خندیدیم، چرا دستپاچه شده بودی؟ دخترک هنوز دوستت داره؟، مهموناتون زیادن؟ گفتید میرین دنبال مامانم. وقت هایی که می خواستیم بریم بیرون ، مامان همیشه آخرین نفری بود که حاضر می شد، بابام همیشه شاکی بود، آخی
صبح که بلند شدم، می خواستم بهت زنگ یزنم اما گفتم جمعه است، صبح های جمعه بیشتر از هر روز می خوابی، دو سه ماهی بود که سی دی خام و مجوز نگرفته ای را که در واپسین لحظات شبی که از ایران می اومدم برام کپی گرفتی و دادی دست محمد، برام آورد، گوش نداده بودم، صبح دوباره به ترانه ها و صدات گوش دادم و دوباره دلم برات تنگ شد. اون شب محمد هم مثل تو نیومد فرودگاه، تو خسته بودی و اونم تازه بچه دار شده بود، قدیمها بیشتر با هم بودیم
می خوام اینم بهت بگم که سستان لاهیجان و تله کابین و چای و قلیون بالای اون کوه سنگی رو فراموش نکردم، اون گوشه دنجی رو که تو باغ سستان تو محوطه نی زارها پیدا کرده بودی ومی گفتی خاله، این جا که می شینم انگار از همه کس و همه چیز جدا می شم، من هم مثل تو کمی اون جا نشستم اما حس تو رو پیدا نکردم. کاش فرصت بیشتری داشتم تا کنارت بشینم و باهات حرف بزنم. چشم ها ی آبی درشت تو داره از تو قاب طلایی آویخته به دیوار روبرو نگام می کنه
به هیچ چیز نچسب برای اینکه هیچ چیز ماندنی نیست
برای من تا همین جا کافیه

21/11/2007




بعد از سال ها دوری از ایران و زندگی در خارج کشور رفته بود تا در مراسم به خاکسپاری پدرش شرکت کند؛ ناباورانه بازجویی و بازداشت و سپس زندانی شده و بعد از گذشت چند ماه با قرار وثیقه ای چند میلیون تومانی به طور موقت آزاد شده بود! باید یکسال دیگر می گذشت تا نوبت دادگاه او برسد! دادگاهی که نمی دانست آیا به حکم آن تبرئه خواهد شد یا نه. در سرزمین مادری بیگانه ای بیش نبود، در شهری که بدنیا آمده بود غریبه ای بود پر از گرد و خاک سال ها غربت نشینی. در وطن، تمام آن روزهای دور تنهائی درغربت دوباره به سراغش آمده بود، درست حال کسی را داشت که گم شده باشد، کودکی را می ماند که در شلوغی و ازدحام جمعیت از مادر خود جدا مانده؛ یک سال و چند ماه دیگر گذشت و سرانجام حکم آزادی او صادر شد و اجازه خروج از کشور را داشت؛

وقتی به ایران می رفت پسرش هفده ساله بود اما حالا می رفت دانشگاه. داخل هواپیما نشسته بود و هر چه که به لندن نزدیک می شد حس آزادی در خاک بیگانه نرم و رخوت انگیزتر به جانش می نشست. این حس، عجیب اما واقعی بود. مسمومیتی کور و خفه در اعماق روحش نفوذ کرده بود، دردناک بود. اکنون دوباره به سرزمینی بازمی گشت که موهای خود را در آنجا سپید کرده بود، سالهای جوانی خود را، گاهی به ناامیدی و زمانی به امیدی اگر چه واهی، دلخوش، گاه از روی اجبار به کاری مشغول شدن وگاه از روی هوسی ناپایدار، گریزان. بر فراز فرودگاه هیترو احساس کرد به سرزمینی وارد شده که به آنجا تعلق ندارد اما تعلق خاطر دارد؛

هفتم آوریل 2004

20/11/2007

گاهی لازم است از دیگران مراقبت کنیم




همیشه همت به خرج دهیم تا درجهت پویایی اندیشه و باز آفرینی روح و روان، دیگران را با خود همراه کنیم، این مهم تنها هنگامی میسر است که به درستی و حقیقت کلام خود ایمان داشته باشیم؛ همواره خالق باشیم، خالق زیبایی، بی خدشه صحبت کنیم، به دور از تعارفات و بکار بردن القاب و تعارفات آزار دهنده؛ گاهی پنهان نمودن خواسته ها و علائق حتی اگر از منطق و اصول برخوردار باشند لازم است . دوست داشتن و دوست داشته شدن به مانند درختی می ماند که مراحل رشد خود را می طلبد، اگر جایگاه لازم ریشه دواندن را نداشته باشد، بسرعت پژمرده و خشک می شود، چقدر بد است که در ذهن و روح آدم ها مانند همان ریشه سست و خرد و ناپایدار بمیریم. افسوس، فرصت های دوستی و همدلی چه آسان از دست می روند، ما هنوز نیاموختیم، شاید هیچ گاه نیاموزیم، همیشه فکر می کنیم برتریم، آگاه تریم، مهربان تریم اما بعد از سال ها هنوز سرگردانیم، آواره افکار خرد و ناچیزمان، همان ها که دنیای
ما را می سازند؛ اگر نگاهی عمیق به خود و دیگران داشته باشیم شاید راه نجاتی باشد؛

19/11/2007



من پشیمان و سر افکنده تکیه داده بودم به پله خانه مان و تو که میهمان ما بودی آرام و خاموش نشسته بودی روی پله و اشک می ریختی، من او را بازی نداده بودم، بچه تو را می گویم، پسر تو نمی توانست حرف بزند و به خوبی نمی شنید، من نمی توانستم شادی و ذوق او را ببینم که در جمع دایره وار ما ذوب می شد، اقتضای سنم بود، من هم بچه بودم، یادم نیست چطور؟ شاید پچپچه مرا در گوش دیگری شنید یا که برق چشمانم همه مهربانی ها ی گذشته ام را در روح شکننده او کشت؛
آن غروب عجیب لطیف بود و ساکت، تنها صدایی که می آمد صدای خنده میهمانان از داخل اتاق بود، فرشته ها سرشان خلوت بود و پسر تو به پهنای صورت کوچک و استخوانی اش بی مهابا اشک می ریخت، فرشته ها بدون شک او را بیشتر از من دوست داشتند
می دانم نفرینم نکردی اما وقتی به آسمان نگاه کردی و من نگاهت را تعقیب کردم، با دیدن آن یک جفت پرنده سیاه در آسمان که دور و دورتر می شدند دلم هری ریخت پایین، چشمانت آدم را می سوزاند، هنوز بعد از گذشت بیست وهشت سال برق بلور اشک هایت در خاطرم مانده، آن غروب تابستان شمالی گذشت اما نمی دانم در آن تاریک و روشن آسمان چه اتفاقی افتاد که غروب آن روز بعد از سالها هنوز هم به غروب خاطراتم نپیوسته است
.
.
.
آذر ماه دارد از راه می رسد

17/11/2007





















هر کس معنای زندگی را درک کند می داند نه آغازی برای چیزی هست و نه پایانی
پس دلیلی هم برای نگرانی نیست
بدون آنکه سعی کنید چیزی را به کسی ثابت کنید، برای آنچه اعتقاد دارید بجنگید؛
همان آرامش خاموش کسی را داشته باشید که شجاعت انتخاب سرنوشتش را داشته است؛


پائولو کوئیلو

12/11/2007

می خواهد او را به بازی بگیرند



گیج و منگ رفته بود تو فکر مردی که باهاش رقصیده بود و داشت اونو با " بهزاد" مقایسه می کرد؛ از بهزاد بدش می اومد اما باز هم داشت باهاش زندگی می کرد ؟ بوی جوراب هاش حالشو بهم می زد، از لباس پوشیدنش، راه رفتنش، غذا خوردنش، حرف زدنش بیزار بود، یک وفاداری احمقانه مجبورش می کرد بمونه؛
این یکی مودب بود و با کلاس. بهش گفته بود چه قشنگ می رقصی؟ تا حالا هیچ کس از رقصیدنش تعریف نکرده بود، حتی بهزاد. چه تعهدی داشت تا با بهزاد ادامه بده ؟ می تونست با همین مردی که چند دقیقه پیش بهش پیشنهاد رقص داده بود و دوستاشو مات و متحیر کرده بود دوست بشه! کاش زودتر زنگ بزنه
...
که ناگهان سقلمهً دوستش"ملیح" حالشو جا آورد، کجایی تو بیچاره؟ ته توشو در آوردم، بدبخت اون مردی که باهاش رقصیدی زن داره، سر کارت گذاشته بود، خواهر زنشو می شناسم
دیگه چیزی نمی شنید اما دهان ملیح مثل دهان یک مار افعی باز و بسته می شد
حسابی از دست خودش عصبانی شده بود، نگاهی به شماره تلفنی که از مرد گرفته بود انداخت، ده رقمی بود، این دفعه به جای بهزاد، حالش داشت ازخودش بهم می خورد
؛

10/11/2007

افق روشن


روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت

*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است


روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم

روزی که که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم

*
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

از مجموعه اشعار " تا رهایی" زنده یاد ، شاملو

...
واقعیت کجا تازه تر بود؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم
در نزول زبان خوشه های تکلم صدا دارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد


... سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان
پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
...
روان شاد سهراب سپهری

07/11/2007

نخستین فهم زبان بیگانه نیکی




می رفتیم پیاده روی، اول رفتم در خونه مورین، زن پا به سن گذاشته و مهربان انگلیسی
همسایه مان، طبق معمول و قرار قبلی رفته بودم تا نامه های صاحب خانه قبلی مان را به او بدهم. مورین زن تنهایی ست که با چارلی و دو گربه اش زندگی می کند ؛ چارلی سگ عاقل و شیرین مورین است، وقتی از پشت پنجره ما را می بیند به علامت آشنایی مرتب جست و خیز و پارس می کند
نیکی داخل کالسکه بود و یه بسته پفک مخصوص بچه ها دستش، هر وقت با نیکی باشم، مورین، به چارلی اجازه نمی دهد از خانه بیرون بیاید؛ نامه ها را که به مورین می دادم او گفت می خواهد نیکی را از نزدیک ببیند، نیکی را گذاشته بودم در پیاده رو، مورین آمد کنار در کوچک و نرده دار حیاط و همان جا خم شد و کمی با نیکی حرف زد، نیکی هم لبخندی زد و دستش را به نشانه مهر به سوی او دراز کرد، بعد از آن سرگرم بازی با بسته پفک شد، مورین هم شروع کرد از این در و آن در صحبت کردن، بلند حرف می زد و صدای بمی دارد، از همسایه ها گفت و از خواهرش و از خانه اش، در ضمن به من هم گفت که کیف پولم را از داخل جیب کتم بیرون بیاورم چون کاملا دیده می شود، جیب برها منتظر چنین موقعیت هایی هستند، بعد هم گفت که هفته قبل کیف خواهرش را جیب بر زده و نود پوند داخلش بوده،( خرید های مورین را خواهرش انجام می دهد، مورین به دلیل داشتن دیابت و وزن زیاد بیرون نمی رود)، از او تشکر کردم، خواستم راهی شوم که ناگهان مورین سرش را به نشانه خداحافظی به سوی نیکی خم کرد و به شوخی و خنده به نیکی گفت دیدی بالاخره پفک ندادی ببرم برای چارلی اما نیکی بلافاصله لب هایش را جمع کرد و بغض آلود نگاهی به من انداخت، فقط اشک های غلتان او بود که مانند دانه های مروارید، خاموش و بی صدا می ریخت به پهنای صورت نقلی اش، حالا چشم هایش را هم بسته بود و باز نمی کرد و نمی توانست خوب نفس بکشد
نیکی که تا قبل از آن با دیدن مورین می خندید و ذوق او را می کرد از او ترسیده بود، او را دلداری دادم و به راه افتادیم، حتی دیگر برای مورین دست هم تکان نداد و بای بای نکرد، از او ترسیده بود، در حالی که او داشت با نیکی شوخی می کرد، با وجود این که به برنامه های تلویزیونی کودکان علاقمند است و با تمرکز بالای ده دقیقه به برنامه های کودکان نگاه می کند و متوجه زبان بیگانه است، زبان او را درک نکرده بود و فکر کرده بود مورین دارد او را دعوا می کند

06/11/2007

پاسخ به نظر تو














wolf said...
فروغ جان.نمی دونم که چرا چیزهای منفی اونجا را هی نشون میدی واین
اصرار رو دارید که اونجا زیاد جالب نیست.درسته که هیچ جا کشور خود آدم با
تمامی خوبی ها و بدیهاش نمیشه اما اینو قبول داشته باشین که حتما یه چیزیبالاتر از اینجا(ایران) وجود داشته که اونجا ساکن شدین دیگه ! نه ؟




05 November 2007 02:47





اگر تمام قوایم را جمع کنم نمی توانم از کمی و کاستی های شرایط زندگی عده ای از ایرانی های اینجا پر واضح سخن بگویم، هر آن چه تو و دیگر عزیزان می خوانید تنها زاییده تخیل من است از برآورد رفتار و خلق و خوی افرادی که می شناسم، من اصراری ندارم تنها از واقعیات تلخ آن دسته از ایرانی ها حرف بزنم که خانه اصلی خود را به هر دلیل موجه و نا موجه ای گم کرده اند، زندگی برخی از آن ها یک تراژدی ناب ست، آن ها اگر خوشی برای خود می خرند از روی التیام دادن به زخم های درونی و بیرونی شان است، اگر از موفقیت های برخی از دوستان تحصیل کرده کم می گویم این نشان بر این نیست که آن ها را نمی بینم، آن ها راه و رسم زندگی خود را با صبوری و تلاش یافته اند و منتهای سعی را در راه باز یابی خود به خرج داده اند، اگر به آن دسته ازایرانی های اینجا می پردازم که هنوز راه خود را نیافته اند این دلیل بر این نیست که منکر آرامش و امکانات این جا می شوم، اشتباه نکن، من خود یکی از آن دسته آدم ها بودم که همواره سعی کردم واقعیات را خوب ببینم و اگر حقیقت در پرده ابهام بود آن را کشف کنم، قهرمانان واقعی داستان هایم برایم بسیار ارزشمندند، اگر با آن ها انس نمی گیرم هیچ گاه آنها را نمی رانم، به تمسخر نمی گیرمشان و اگر موفقند از صمیم قلب خوشحال می شوم، من به انتخاب خود وطن جدید را بر گزیدم، خلاصه این کلام، بدلیل این که می خواهم کنار همسرم باشم این جا هستم؛ اگر از سختی های این جا می گویم به دلیل این است که دغدغه فکری من زندگی آن دسته از افراد است که هنوز اقامت نگرفته اند و سالهاست که سرگردانند چون اجازه رفتن به دانشگاه را ندارند و نمی توانند کار قانونی انجام بدهند، عده زیادی از آن ها مجوز کار هم ندارند، حتی نمی توانند گواهینامه بگیرند، خرج زندگی در این جا سر سام آور ست به این دلیل مجبورند به کارهای غیر قانونی رو بیاورند و دست و دلشان همواره می لرزد که مبادا گیر پلیس بیفتند
نمی توانم نبینمشان وقتی از تمام وجود، حیثیت، آبرو و قدر و قیمت خود مایه می گذارند، وقتی دیگر راه برگشتی برایشان نمانده و دیگر دوران جوانی تمام شده و در سرازیری عمر قرار گرفتند.اگر آن ها را می بینم و از آنها می نویسم تنها به این دلیل است که دوستشان دارم