30/07/2014
24/07/2014
بخشی از شاسوسا / سهراب سپهری
...
شاسوسا تو هستی؟
دیر کردی
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: شاسوسا
این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم
شاسوسا وزش سیاه و برهنه
خاک زندگی ام را فراگیر
...
18/07/2014
چتری به سر ندارم
می بارد باران
بر سر من شوریده حال
چتری ندارم
کسی بیاید و قطرات باران از سرم بگیرد
دیگر از دست تو کاری بر نمی آید
گفتم تو را بخشیده ام
اما
دروغ گفته ام
تا آخر دنیا هم باشد دروغ خواهم گفت
من
اگر تمام دنیا را ببخشم
تو را نمی توانم
آخر تو عاشقم بودی
فروغ
_____________________
ای دلبر من، غزل هایی را که روزگاری در دشت و دمن برایت می سرودم
اکنون در دیوانی، فشرده و زندانی کرده ام، زیرا زمانه ناسازگار است
یوهان ولفگانگ گوته
11/07/2014
می دانی که بیدارم
بیمارستان کیان
دو ماه همان طور زشت و عبوس همان جا ایستاده بودی
تا در
سحر گاه چنین روزی
پدرم را سوار قطار سفر ابدی اش کنند
پروانه ای شاید
پرنده ای
از تو و دیوارهای سرد و عبوست بیزارم
متنفرم از تو کیان
پدرم را به من پس بده
09/07/2014
06/07/2014
شیرینی نگاه تو
همان جا بنشین
همان جا خوب است
بگذار تا خوب خوب نگاهت کنم
هوایی ام می کند
نگاهت
فرو رفتگی عمیق گونه هایت
تاب سیاه موهایت
و
نگاهی که می فهمد
برای من کافی ست
نگاهی که می فهمد
اما نه
من حسرت بوسه ای بر گونه های تو را تا همیشه
با خود به گور خواهم برد نازنین
05/07/2014
درختان حرف می زنند
کوچکم من اگر فکر کنم که درختان بایستی مانند من حرف بزنند
زبان من ابداع من است
من
من
این اعجوبه زمین
درختان به زبان خویش سخن می گویند
کمی
تنها اندکی
کافی ست سکوت کنم در کنارشان
01/07/2014
Subscribe to:
Posts (Atom)