30/10/2012

گام های بی صدا


هر بار که نزدیک پنجره خانه ام می شوی 
صدای قدم هایت را از پشت دیوار این خانه می شنوم

22/10/2012



دانستن اما خاموش ماندن خیلی بهتر از ندانستن و سخن گفتن است

19/10/2012

روزهای گم





نشسته است پائیز وار
این شهر یخ زده
در خیال خیس لحظه هایم
آن قدر که
من
روز تولد تو را فراموش می کنم
من 
تقویمم را گم  می کنم


14/10/2012

The fish who saved my life

...



یکی از داستان های ملانصرالدین


by PAULO COELHO on OCTOBER 9, 2012


13/10/2012

شمس لنگرودی


باران کنار چمن می روید
و عنکبوت ها و مورچه ها
دلتنگ اند
اخمت را باز کن
کاربافک غمگین
فکر می کنی که جهانی را آب برده است
اخمت را باز کن
و به آواز پرندگان گوش ده
و بگو آب روشنایی است
اشک های خدا روشنایی است
ویرانی خانه ها روشنایی است
...
باران کنار چمن می بارد
و عنکبوت ها و مورچه ها
دلتنگ اند
-----------------------------------
از مجموعه ملاک خیابان ها
... شمس لنگرودی

10/10/2012

فضیلت های ناچیز





تا آن جا که مربوط به تربیت بچه ها می شود، فکر می کنم که به آن ها نباید فضیلت های ناچیز، بلکه بزرگ را آموخت. نه صرفه جویی را بلکه سخاوت را و بی تفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، بلکه شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را، بلکه صراحت و عشق به واقعیت را. نه سیاست بازی را، بلکه عشق به 
همنوع و فداکاری را. نه آرزوی توفیق را، بلکه آرزوی بودن و دانستن را
...
________
ناتالیا گینزبورگ
ترجمه: محسن ابراهیم

07/10/2012



همواره به دنبال عشق ورزیدن است که حس آرامش از راه می رسد
...
وقتی نمی ترسیم ، آسوده خاطریم

04/10/2012

معجزه

  ...

 می شه جور دیگه هم زندگی کرد. این  " ویدیو  " را ببینید ، تا حالا هفت میلیون وپنج هزار و دویست و شصت بیننده داشته، شما شصت و یکیمین نفر باشید، وحشتناک زیباست... نمی تونید چشم ازش بردارید، نسبت به اطراف مون آگاه باشیم و  و با روح همراه مان هم آوا، باورش کنید، واقعیت شگفت انگیزی پشت این تصاویر است، آن را با تمام وجودتان کشف کنید 

03/10/2012

تماماً مخصوص


می دانی مامان؟  تقدیر همیشه در راه است، مثل گلوله ای که زندگی به سوی مرگ پرتاپ می کند؛ بی آن که بداند قلب خود را نشانه گرفته. و آدم حائل است و بی خبر. وقتی تقدیر بر سینه اش نشست، آرام می گیرد؛
...
هیچ وقت مامان را به آن زیبایی ندیده بودم. گفت: " این جا دست فلک هم به تو نمی رسد، دست هیچ کس به تو نمی رسد." و با اقتدار توی اتاق قدم زد. در تب می سوختم. فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاه پنج دقیقه دیر می رسی گاهی زود، مسیر زندگی ات عوض می شود. می توانستی مرده 
باشی، و هنوز زنده ای
_________________-
تماماً مخصوص: عباس معروفی