06/09/2013

دوباره بی تو


تابستان منجیل 


...
وقتی دوریم از آدم ها، فرصت ها را از دست می دهیم، فرصت نشستن، گپ زدن، از هم گفتن و با هم شنیدن ها از دست مان، می رود، مجال، اندک است و فاصله ها، عجیب بد گمان اند؛ گاهی تمام سعی مان را خرج شکستن فاصله ها می کنیم، اما وقتی این دیوار بد گمان را می شکنیم، این بار، زمان نداریم تا دل به دل دیگران بدهیم، زمان مانند پرنده ای عاصی و هراسان، شوق پرواز و رهایی دارد؛ می پرد و می رود، به خود می آییم ومی بینیم که دوباره در اتاق تنهایی خود نشسته ایم، بی دوستان مان  و بی آن  ها که دوستشان داریم 
...

12/07/2013

قضاوت



قضاوت یکدیگر کار بیهوده ای ست
زیرا از دغدغه ها و خواستگاه های یکدیگر دوریم، ممکن است موضوعی ما را به خنده وادارد، اما دیگری با دیدن یا شنیدن آن سخت غمگین و مایوس گردد. ما با همدیگر متفاوتیم، حتی نزدیک ترین ها به ما!  تحمل یکدیگر، گذشت، و بردباری در رابطه ، آسیبی به ما نمی رساند بلکه ما را قوی تر می سازد
______________




10/07/2013

جاودانگان: اثر بورخس


...
حواس پنجگانه راه درک واقعیت را سد یا مخدوش می کنند، پس اگر بتوانیم خود را از قید آن ها رها کنیم، جهان را آن طور که هست خواهیم دید. بی کران و سرمدی
 صورت ابدی چیزها در کنه ضمیر آدمی نهفته است و اندام های حسی که خالق بزرگ ارزانی مان داشته، موانعی بیش نیستند. این چیزها فقط نکاتی تاریکند که چشم ما را در برابر واقعیات جهان خارج کور می کنند و در عین حال ما را از توجه به شکوه درون مان باز می دارند
...

بورخس
Borges

09/07/2013

حسرت



این جا می نویسم که تو بخوانی، بدانی هنوز نفس می کشم، احساس دارم، شعر و داستان می خوانم، موسیقی را دوست دارم و توانم را هزینه خواهم کرد تا زنده بمانم. روزهایی می آید که حسرت، چاشنی لحظه های دوری و غربت نشینی ام می شود، می دانی چه حسرت هایی؟ حسرت از دست دادن آن هایی که روزگاری با ما بودند، عمه بودند و پدر، مادر بزرگ و پدر بزرگ که جان به جان ما خاطره آفریدند و بعد از این جهان پر کشیدند!  با انبوهی از خاطراتشان هر روز و هر شبم را دوره می کنم، تعدادی از جملات شان، ملکه ذهنم شده است و مغزم همراه با تصویرشان آن ها را دوباره و دوباره کپی می کند، صدها و هزاران عکس سیاه و سفید و رنگی!  فقط عزیزان من در قلب زمین نخفته اند، چه بسیار آدم ها آمدند و رفتند
هنگامی که کودکی بیش نبودم، تصور می کردم مادرم چقدر بزرگ است و من چه راه طولانی دارم تا به سن و سال او برسم! اما حالا فکر می کنم به گذشته های دور، به صد سال قبل و دویست و پانصد و حتی خیلی دورتر، هزار سال قبل یا هزاران سال قبل، اجداد و نیاکانی که روزی آمدند و روزی رفتند، به همین سادگی! تولد یافتند، بزرگ شدند، عاشق ماندند و پیر و از کار افتاده و ناتوان چشم فرو بستند.  

خورشید می درخشد و زمین گرم تولد و زایش است، تابستان است و میوه های شیرین و آبدار هدیه می دهد زمین. دیگر سردم نیست و چشمانم روشن خواهد شد به دیدن آسمانی آشنا که هر روز با طلوع خورشید، به چشمان منتظرم لبخند می زد. انتظار سر آمد 
و سال ها از پی هم آمد و رفت و دارد می رود، می رود... می رود


21/06/2013

28 خرداد


این طور خود را تسکین می دهم
...
زندگی، ترکیبی ست ناهماهنگ از انواع  موضوعات سپید و سیاه
زندگی، ملغمه ای ست از تولد و مرگ
  تولدش شیرین است و مرگ اش تلخ
از تحمل این ترکیب ناهماهنگ و ناموزون، گاهی جان به ستوه می آید 

_______________________________________________________


مصرانه تاکید می کنم

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد
مثل کم داشتن یک وزیدن، یک واژه، یک ماه


من فکر می کنم در غیاب تو
همه خانه های جهان خالی ست
همه پنجره ها بسته است
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد
پرده هایی که پیدایند
یک جوری شبیه دیوار دیده می شوند
...
بخشی از شعر، مصرانه تاکید می کنم، سروده: سید علی صالحی

01/06/2013

پرنده ی بی قرار: شمس لنگرودی



این پرنده ی بی قرار
با نت زنگ زده در گلو
!دنباله ی آوازش را چه گونه بخواند

آیا زمان آن رسیده که دیگر
با عصایی
از شاخه های سرخ گلی زیر پر
از شاخه ای به شاخه ی دیگر پر گیرم؟

.تا کی باید منتظر بمانم

!چهل و هفت سال
!چهل و هفت خار
که به هر خاری
.دسته گلی بسته است
از این پیش تر چرا
.معنای چهل را نمی فهمیدم

می خواستم در آسمان بهار بنگرم
و مسیح را ببینم
می خواستم ببینم
به صلیب مانندگان، چه گونه
،بر استر جاودانگی می نشینند
.اما نگاه کن که چه بارانی باریده است

می خواستم ترانه داوود را بشنوم
و ببینم
.آوازهای جاودانه را با چه نت هایی می نویسند
آخر من
چهل و هفت ساله ام
و مداد من
بوی خون تاج مسیح می دهد
و نمی دانم دیگر 
آفتاب و پرندگان
.چه هنگامی زیبایند

!چهل و هفت سال
و این برای پرنده ای که آوازش را
 پیشاپیش
قسط لانه ی خود کرده
.هیچ عمر کمی نیست

به کجا خواهی رفت
و روزگارت را چرا
به چراغ های قرمز می بخشی
بی آن که در سراسر عمرت 
.صدای به هنگامی بشنوی

با این همه بازگشتی اگر و مرا ندیدی
و اگر دیدی که اجاق ها خاموش است
و سایه های خانه تو را نمی شناسند
نگران چیزی مشو
بنشین و ببین
شاید کسی به نام محمد
هرگز بدین جهان نیامده باشد
شاید کسی که تو می شناخته ای
مرغی غریب با بالهای سفید بود
که بر ملافه ی ارزانی نقش بسته بود
.و به رهگذرانش بخشیدی


آخر ببین چه گونه سراپایم سفید می شود
بی آن که دانه ای گندم
در هیچ آسیابی
 .آرد کرده باشم
__________________

پرنده بی قرار از شمس لنگرودی

23/05/2013

کوچه شمالی




روزی از آن کوچه گذشتم و دیگر باز نگشتم. غروب اواخر شهریور بود. سال 58؛ حکایت مردانی بود که روزی رفتند و 
هرگز باز نگشتند؛ عده ای با خداحافظی، تعدادی بدون خداحافظی. رزهای صورتی باغچه پر گل و گیاه خانه شمالی، غنچه داده بودند و زنبورها، یک میهمانی بزرگ را تدارک می دیدند. یاد کوچه شمالی، همیشه با من ماند؛ یادش، مانند دست های کسی که از قبر بیرون مانده باشد، همراهم است

26/04/2013

Camilo Sesto, Spanish pop music singer



Camilo Sesto

به تعدادی از موزیک ترانه های "کمیلو"، در  این جا می توانید گوش دهید

_______________________________________


11/04/2013

هم آوا



روزها، آرام می مانم تا شب، از راه برسد
شب ها خاموش، درانتظار سپیده صبح، چشم بر هم می گذارم
روزها، دوباره درتلاشی بی وقفه، شبی دیگر را نفس می کشم
در آمد و رفت روزها و شب هایم،  ابتدا محصور و سپس در خیال تو، گم می شوم
تو روز من هستی ای آفتاب هستی بخش
چهره آفتابی تو درپشت دیوار آبی شب
چشم هر"ستاره"، است
_________________________