09/07/2013

حسرت



این جا می نویسم که تو بخوانی، بدانی هنوز نفس می کشم، احساس دارم، شعر و داستان می خوانم، موسیقی را دوست دارم و توانم را هزینه خواهم کرد تا زنده بمانم. روزهایی می آید که حسرت، چاشنی لحظه های دوری و غربت نشینی ام می شود، می دانی چه حسرت هایی؟ حسرت از دست دادن آن هایی که روزگاری با ما بودند، عمه بودند و پدر، مادر بزرگ و پدر بزرگ که جان به جان ما خاطره آفریدند و بعد از این جهان پر کشیدند!  با انبوهی از خاطراتشان هر روز و هر شبم را دوره می کنم، تعدادی از جملات شان، ملکه ذهنم شده است و مغزم همراه با تصویرشان آن ها را دوباره و دوباره کپی می کند، صدها و هزاران عکس سیاه و سفید و رنگی!  فقط عزیزان من در قلب زمین نخفته اند، چه بسیار آدم ها آمدند و رفتند
هنگامی که کودکی بیش نبودم، تصور می کردم مادرم چقدر بزرگ است و من چه راه طولانی دارم تا به سن و سال او برسم! اما حالا فکر می کنم به گذشته های دور، به صد سال قبل و دویست و پانصد و حتی خیلی دورتر، هزار سال قبل یا هزاران سال قبل، اجداد و نیاکانی که روزی آمدند و روزی رفتند، به همین سادگی! تولد یافتند، بزرگ شدند، عاشق ماندند و پیر و از کار افتاده و ناتوان چشم فرو بستند.  

خورشید می درخشد و زمین گرم تولد و زایش است، تابستان است و میوه های شیرین و آبدار هدیه می دهد زمین. دیگر سردم نیست و چشمانم روشن خواهد شد به دیدن آسمانی آشنا که هر روز با طلوع خورشید، به چشمان منتظرم لبخند می زد. انتظار سر آمد 
و سال ها از پی هم آمد و رفت و دارد می رود، می رود... می رود


No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو