روزی از آن کوچه گذشتم و دیگر باز نگشتم. غروب اواخر
شهریور بود. سال 58؛ حکایت مردانی بود که روزی رفتند و
هرگز باز نگشتند؛ عده ای با خداحافظی، تعدادی بدون خداحافظی. رزهای صورتی باغچه پر گل و گیاه خانه شمالی، غنچه داده بودند و زنبورها، یک میهمانی بزرگ را تدارک می دیدند. یاد کوچه شمالی، همیشه با من ماند؛ یادش، مانند دست های کسی که از قبر بیرون مانده باشد، همراهم است
هرگز باز نگشتند؛ عده ای با خداحافظی، تعدادی بدون خداحافظی. رزهای صورتی باغچه پر گل و گیاه خانه شمالی، غنچه داده بودند و زنبورها، یک میهمانی بزرگ را تدارک می دیدند. یاد کوچه شمالی، همیشه با من ماند؛ یادش، مانند دست های کسی که از قبر بیرون مانده باشد، همراهم است
اگر مانده بودی همان دستها بیرون نبود شاید. همه تن و جان در خاک بودشاید
ReplyDeleteآری حمید رضا. آری...
ReplyDelete