22/06/2018

کودکی


کودکی همان پرچین خانه همسایه بود که بادهای سرد پاییزی رفته رفته پایه‌های آن را سست کرد و طوفان بلوغ آنرا شکست. یازده سالگی من. دوازده سالگی من. شور من. کوچه‌گردی‌های من. سرگردانی و دو دو زدن چشم‌هایم. 
ترس‌هایم. هوای دم‌کرده بعداز ظهر‌های شرجی. مارمولک‌های بزرگ حیاط. بنفشه‌های کوهی. یاس امین الدوله روی دیوار. سیب گلاب‌های قرمز کرم خورده روی درخت. باد. بادی که از سمت دریا می‌وزید. کرم‌های توی خاک. زندگی. کودکی من. نگاه مغرور و بی‌اعتنای هاله، دختر همسایه. روزگار بیتل‌ها. شلوارهای جین تنگ. پیراهن‌های مردانه. دگمه‌های باز. شلوارهای لی‌. لی. فوتبال. نگاه. پرسه زدن‌ها. خریدها. کودکی. کودکی. صد تکه هم شوم از یادم نمی‌رود. هزار تکه هم شوم ی نگاه‌ها در خاطرم می‌ماند. من صنوبری را یادم است که به دست تبر مردی بر زمین افتاد. گنجشکی را که هنگام پرواز به سنگ تیر کمان پسری افتاد میان کوچه. مورچه‌ای که در آب باغچه غرق شد. جوجه‌ای که زیر پایم له شد. حلزونی که از وسط دو نیم شد. شیر خوردن گربه‌ام با آن زبان کوچک سرخ‌اش. 

کودکی گنجینه‌ایست در نهادم. با من. همراه من


No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو