19/08/2014

سیمین بانو غزل و آفتاب


از صبح که چشم باز کردم در تلاشم؛ دشوار بود که بنویسم بانوی غزل و آفتاب، سیمین بهبهانی، پرواز کرد و برای همیشه به یک سفر ابدی رفت اما حالا که شب شده انگار قلب من هم  گشوده تر شده. راحت ترم. حالا می توانم چشم هایم را ببندم و بگویم این فرشته مرگ چه بی رحمانه همه را می برد. کجا می روند این همه! آه از این فرشته. هر چه که سنم بیشتر می شود بیشتر و بیشتر با مقوله مرگ در تضاد قرار می گیرم. جبر جبر جبر. به میل خود بدنیا نیامدیم و به خواست خود هم از دنیا نمی رویم. سال های سال زندگی می کنیم، عزیز می شویم، عزیزمان می شوند اما یک روز بناچار ترک یار و دیار می کنیم. باید اثری از خود بجا گذاشت. مکتوب کرد. بجا ماند. ماند. ماندگار شد و سیمین بانوی آفتاب و غزل بجا ماند. او هرگز نخواهد مرد. او زنده است، مانند تمام آنان که به سفر ابدی خود رفتند اما نمردند 






مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که که زعمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هر چه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

سیمین بهبهانی

16/08/2014

احساس فردی


احساس بی نیازی، مهم ترین و زیباترین احساس فردی است


Kareva Margarita

14/08/2014

پاییز آمد


پاییز امسال زود از راه رسید
بدون این که هوا، تابستان به خود دیده باشد



11/08/2014

مهر من



مهر من ، ماه من
دست هایت را به من بده
دست های تو را که در دست می گیرم
یک آسمان پرنده می شوم

__________

فروغ صابر

10/08/2014

روزی خواهم رفت



به فردای خود می اندیشم. ضربانم را در دستم می گیرم. انگشت شستم را روی مچ دستم قرار می دهم و نبضم را اندازه می گیرم. هر روز قلبم را  چند بار در دستم می گیرم. می گذارمش کف دستم. میان جانم. روزی صد بار به خود نهیب می زنم نفس بکش، بخند و شاد باش و زندگی کن
می خواهم برگردم. بروم آن جا که درختانش با من یگانه اند و زمین زیر پایم سفت است. می خواهم به سرزمینم برگردم، همان جا که روزگاری در زیر آسمانش نفس می کشیدم حتی اگرغروب های جمعه اش برایم التیام بخش نبود و من بودم و نمایشنامه هایم، کتاب هایم، یک پنجره، یک تخت،  یک میز تحریر و یک کامپیوتر که قلبم را با آن ها اندازه می گرفتم


تصمیمم را گرفته ام. من برمی گردم. این جا و هوای این جا خسته ام کرده است. دیگر چیزی ندارد تا به من بدهد. حاضر نیستم باقی عمرم را به خاطر دخترم در این جا بگذرانم. می خواهم به جایی بروم که به آن متعلقم. به آن جا می روم تا دوباره بخندم و شادی کنم و بخندم. هوای بارانی و بهشت برین و درخت های سبز این جا دیگر جذابیتی برایم ندارند. می دانم شهرم را دود گرفته است. می دانم زادگاهم نفرین شده و کهنه است اما من ریشه در آن نفرین شدگی و کهنگی دارم. می دانم تهران باران ندارد. می دانم خاک دارد. می دانم گرم است. مرا با زرق و برق های این جا دیگر کاری نیست. چشم هایشان را دیگر دوست ندارم؛ هم آن ها که نمی توانند از خود بهتر را ببینند. این جزیره بماند برای خودشان . زمین خدا را که از ما نگرفته اند. بگذار آن قدر در سکوت و فراموشی بمانند تا یک یکشان پیر شوند و در تنهایی شان بمیرند. غروب این جا معنا ندارد. خورشید این جا مفهوم ندارد. مهر این جا تصنعی ست. نه دیگر ماندن در این جا مرا نمی باید. من خواهم رفت

08/08/2014

دوباره می سازمت وطن



بانو برایتان تندرستی آرزو دارم
بانو بمان
نمی دانم چرا این قدر دلتنگ هجرت تانم
بانو بمان
بانوی آزادگی و عشق بمان
خدایا بگذار بماند
یشتر بماند
بیشتر
خدایا از تو خواهش می کنم


داریوش اقبالی

06/08/2014

همسایه مان


از آن سوی مرزها بیا تا با همدیگر بیفتیم به جان "دانا"، زن انگلیسی همسایه مان و تا می توانیم کتکش بزنیم. یک شب خبرت می کنم، باید جمعه، شنبه یا یکشنبه باشد. آخر هفته ها نمی خوابد. شب است دوباره. یک شب تعطیل. می خواهم بخوابم اگر این زن بگذارد. می دانی چشمان پسرک "دانا" چه رنگی ست؟ آبی آبی ست به مانند دریا . جنون شب های تعطیل می گیرد این زن. تا خود صبح بیدار است. من می خوابم و خواب حباب های نشسته بر روی گیلاس های ویسکی "دانا" را می بینم . قهقهه مستانه و جرینگ جرینگ تخت او، مرگ خواب های رنگین من است. نه، نمی شود؛ کنار خواب احساسم تا صبح پلک نمی زنم. سحرگاهان دست های گره خورده بیداری از هم باز خواهند شد و تهوع گیج کننده ای، گریبان شام هضم نشده و بغض شب قبل مرا خواهد گرفت.