24/02/2010

چشم هایش را می بندد
ابتدا جز سیاهی چیزی نمی بیند
نمی خواهد روی سیاهی بماند
اما نمی تواند رها شود
می خواهد درمغزش تصویری بنشاند
انگار که "گلی"، می کارد گلی در باغچه خانه شان
خانه نقلی شان
اما نمی تواند
می خواهد لپ های عنابی رنگ دخترکش را به تصویر بکشد
نمی تواند
تصویر خود مغز را می بیند
رنگ آبی فیروزه ای را می بیند
گاهی هم یک دایره فسفری رنگ کوچک در دور دست های مغزش سو سو می زند
بیرون باد می وزد
دماغ سرخ امروز "گلی"، از پشت شیشه به او گفت
هوای بیرون سرد است
هیچ پرنده ای در آسمان نیست
باد لانه های بسیاری را خراب کرده است
گربه ها طعمه خوبی دارند برای فردای شان
بوی موش مرده می آید

22/02/2010

ببینید:_____ کهن دیارا. داریوش

بهار در راه است
پرستوها چند روز دیگر کوچ تابستانی خود را شروع می کنند
با پرستوهای عاشق زندانی، با این احساس خفه و خاموش به کجا پناه بریم
چشم هایم را می بندم
تا امتداد لبخند تلخ مادران و دخترکان
به چشم هایم سرمه می کشم
مشعوف زیبایی بهار می شوم

15/02/2010

دلم خانه می خواهد، ایران می خواهد، خانه ای می خواهد آشنا باشد، خواهر و برادرم رفت وآمد کنند، برادر زاده از سرتنهایی و درددل بیاید، خواهر زاده از سرمهربانی و دلتنگی میهمان سفره های من باشد، دوست ها به عزت در بکوبند؛ امروز و روزهایی قبل از این، دلم ایران می خواهد، ایران شاد می خواهد، ایران خالی از بغض و دغدغه می خواهد، دلم کوچه های نارمک، فرجام، تهران پارس، شریعتی، هفت تیر، ونک، ولی عصر، تجریش، حافظ، گلوبندک و تیمچه می خواهد. مولوی با همه قفس های بی پرنده اش، تهران با همه آدم های بی چاک و دهان و مبادی آدابش، با همه ترافیک، سرمای خیابان ها و کوچه هایش، فروشنده های بد اخلاقش، با همه چنارهای تیره و دود آلودش، همه جوی های آلوده اش، کوه های سربلندش، سپیدارهای کهن اش، با همه نگاه های هرزه اش، آسمان خاکستری اش، دلبری موش هایش و با همه بادبادک هایی که در آسمان گم شدند

12/02/2010

حتماً ببینید

ایزابل آلنده، یکی از مشهورترین روزنامه نگاران و نویسندگان سبک رئالیسم جادویی امریکای لاتین ، قصه اشتیاق می گوید

Remember we are one big family, let's try our best to make this world, '' All for one, and one for all!''
Francis Gay

04/02/2010

سرود برای مرد روشن که به سایه رفت

قناعت وار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و
باد
مردی با گردش آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود

خرخاکی ها در جنازه ات به سوء ظن می نگرند؛

*

پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گردهً گاو توفان کشیده بود؛
آزمون ایمان های کهن را
بر قفل معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود
بر پرت افتاده ترین راه ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت؛

*

جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی؛
هر چند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند؛

مرغی در بال هایش شکفت
زنی در پستان هایش
باغی در درختش؛
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
ما در کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است

دریا به جرعه یی که تو از چاه خورده ای حسادت می کند؛

زنده یاد احمد شاملو

03/02/2010


امروز شهر سراسر پوشیده از یخ است. همه جا قندیل بسته، لانه کلاغ ها، شیشه ی پنجره ها، بوته ها و در خت ها همه و همه، قندیل بسته اند،حتی بال خورشید هم قندیل بسته، خورشیدی دیگر باید، به از این تاب و از آن ش

01/02/2010

می شود خود را به نفهمی زد، نشنویم، می توان کوچک بود و خرد و ناچیز، اما با وجدان کور و کر مگر می توان زندگی کرد؟ دست ها کوتاه، زبان ها بریده، چشم ها را باز کنیم، تمنا می کنم، چشم هایتان را نبندید