چشم هایش را می بندد
ابتدا جز سیاهی چیزی نمی بیند
نمی خواهد روی سیاهی بماند
اما نمی تواند رها شود
می خواهد درمغزش تصویری بنشاند
انگار که "گلی"، می کارد گلی در باغچه خانه شان
خانه نقلی شان
اما نمی تواند
می خواهد لپ های عنابی رنگ دخترکش را به تصویر بکشد
نمی تواند
تصویر خود مغز را می بیند
رنگ آبی فیروزه ای را می بیند
گاهی هم یک دایره فسفری رنگ کوچک در دور دست های مغزش سو سو می زند
بیرون باد می وزد
دماغ سرخ امروز "گلی"، از پشت شیشه به او گفت
هوای بیرون سرد است
هیچ پرنده ای در آسمان نیست
باد لانه های بسیاری را خراب کرده است
گربه ها طعمه خوبی دارند برای فردای شان
بوی موش مرده می آید