15/02/2010

دلم خانه می خواهد، ایران می خواهد، خانه ای می خواهد آشنا باشد، خواهر و برادرم رفت وآمد کنند، برادر زاده از سرتنهایی و درددل بیاید، خواهر زاده از سرمهربانی و دلتنگی میهمان سفره های من باشد، دوست ها به عزت در بکوبند؛ امروز و روزهایی قبل از این، دلم ایران می خواهد، ایران شاد می خواهد، ایران خالی از بغض و دغدغه می خواهد، دلم کوچه های نارمک، فرجام، تهران پارس، شریعتی، هفت تیر، ونک، ولی عصر، تجریش، حافظ، گلوبندک و تیمچه می خواهد. مولوی با همه قفس های بی پرنده اش، تهران با همه آدم های بی چاک و دهان و مبادی آدابش، با همه ترافیک، سرمای خیابان ها و کوچه هایش، فروشنده های بد اخلاقش، با همه چنارهای تیره و دود آلودش، همه جوی های آلوده اش، کوه های سربلندش، سپیدارهای کهن اش، با همه نگاه های هرزه اش، آسمان خاکستری اش، دلبری موش هایش و با همه بادبادک هایی که در آسمان گم شدند