24/02/2010

چشم هایش را می بندد
ابتدا جز سیاهی چیزی نمی بیند
نمی خواهد روی سیاهی بماند
اما نمی تواند رها شود
می خواهد درمغزش تصویری بنشاند
انگار که "گلی"، می کارد گلی در باغچه خانه شان
خانه نقلی شان
اما نمی تواند
می خواهد لپ های عنابی رنگ دخترکش را به تصویر بکشد
نمی تواند
تصویر خود مغز را می بیند
رنگ آبی فیروزه ای را می بیند
گاهی هم یک دایره فسفری رنگ کوچک در دور دست های مغزش سو سو می زند
بیرون باد می وزد
دماغ سرخ امروز "گلی"، از پشت شیشه به او گفت
هوای بیرون سرد است
هیچ پرنده ای در آسمان نیست
باد لانه های بسیاری را خراب کرده است
گربه ها طعمه خوبی دارند برای فردای شان
بوی موش مرده می آید