دیگر موهایت را افشان نمی کنی وقتی باد می آید؟
سال های اول که آمده بودی انگلیس می گفتی آدم باید درس بخواند شخصیتش را حفظ کند و تن به هر کاری ندهد، می گفتی تمام آرزویت این است که روزی در یکی از بزرگترین کمپانی های انگلیسی کار کنی، منتظر بودی تا اقامتت را بگیری و به دانشگاه بروی، آن سال ها تمام تلاشت این بود که با انگلیسی ها دوست شوی، دوست داشتی آن ها تو را به خانه شان دعوت کنند، می خواستی بدانی چگونه غذا می خورند و چه چیزی می خورند؟ چگونه حرف می زنند و چه می پوشند، برای بچه هایشان در هر کریسمس گران ترین عروسک ها را می خریدی تا بهترین دوست خارجی آن ها به حساب بیایی، شرابشان چه رنگی داشت هاله، وقتی کنار همه خوشامد گویی ها تو را رها کردند تا کمی آن سوتر از خانه شان مقابل در همان خانه ای که برای نخستین بار دستت را در دستم گرفتم عق بزنی، در خیالم که تو را از روی زمین بلند کردم بوی پیراهن لیمویی رنگت ترش بود و هنگامی که سرت را بالا گرفتی چشم های عسلی خاطره انگیزت، به رنگ همه بی دلی های این چند سال در آمده بود؛
مادرت، اگر تنها یک شب، تنها یک شب بیشتر می ماند، پدرت برده مخدر قمار خانه ها نمی شد هاله، همان شبی که چشمهایش مهمان خلوت مرد انگلیسی همسایه شد! تو هرگز جای ضربه محکم و سرد پدرت را که بر روی شانه های نحیف مادرت، یک مهر بزرگ کاشته بود را ندیدی؛ نه، ندیدی، تو تنها بودی، چند سال بعد همه تنهایی ات را در پستوی آشپزخانه نمور و چرب و سرد پیتزا فروشی که در آن کار می کردی به مردی سپردی که تصویر پدر خودت بود؛ به تو همان روز گفتم که تنهایی تو را کهنه ترین شراب این دنیا هم پر نمی کند وقتی مادرت برای همیشه بی صدا و خاموش و پنهانی شبانه از خانه گریخت! حالا کجای این دنیایی هاله؟ تو همیشه دوست داشتی بدوی وقتی باد می آمد، تو می دویدی و من به تو نگاه می کردم و فکر می کردم که باد چه عشق بازی عجیبی با موهای تو دارد؛
آن روز که بعد از سال ها تو را دیدم، خط شکسته زیبای گوشه لبت ناپدید شده بود و باد سرد میدان پیکادلی نشسته بود روی گونه هایت که روزگاری اناری رنگ بودند، گفتی هنوز اقامت نگرفتی و در یک آسایشگاه کار می کنی، گفتی از مادرت خبر نداری و فقط می دانی به ایرلند رفته است، بعد خندیدی و گفتی که در نبود مادرت، پدرت به ایران رفت و دست در دست دختری باکره به انگلیس آمد و تو هنوز بعد از گذشت سه سال مادر جدیدت را ندیده ای، گفتی دو دوست خانواده دار انگلیسی پیدا کردی که تمام تعطیلی آخر هفته را با آن ها می گذرانی؛ برایت آرزوی شادی کردم و دستت را به علامت آشنایی فشردم؛ وقتی دور می شدی یک بار دیگر برگشتم تا ببینم باز هم مانند گذشته افشانی یا نه! باد می وزید اما تو دیگر افشان نبودی؛