می خواهم از ترس هایم بگویم
از رنگ های نارنجی
از لیموهای سوخته باغی که خریده بودم
از شکوفه های نارنجی که رخ نکرده آفت زدند
می خواهم از این بگویم که خوشبختی عمر دارد
زندگی نشیب دارد
فراز دارد
می خواهم بگویم که این روزها دلم صدای پدرم را می خواهد
بگویم بغض مادرم مرا می شکند هر بار
اما نمی توانم
من هنوز می ترسم
قلبم را به دست گرفته ام و می ترسم
از صدای بی تابانه قلبم سخت می ترسم
سخت بیزارم
صدایش دارد خفه ام می کند
نه، نمی توانم بگویم که چقدر بی تابانه دلتنگتم