28/05/2014

روزی از روزها


ای آسمان
تمام قوایم را جمع می کنم تا دوباره سرپا بایستم
انگار هنوز کار من با این دنیا، تمام نشده است

حس غریب و باریکی ست، حس خوشبخت بودن
در سایه ابرهایت که می ایستم مهجورتر می شوم

 بیگانه ام با خود
با تو
با تمام جهانم

من، خود را در آینه می بینم
و
خودم را بیاد نمی آورم
من زود فراموش می شوم

___________

فروغ صابر

26/05/2014

درخت عناب مادر بزرگم




( عکس از من نیست)

عصرهای طولانی منچستر، یک گوشه از این جهان. پشت یکی از بی شمار پنجره های دنیا، ایستاده ام. بعد ازظهرهای کش دار منچستر، مرا به یاد خانه مادر بزرگ و چای لیمو او به عصرهای دم کرده و شرجی تابستان می برد. مادر بزرگی که سال هاست به سفر ابدی رفته است اما عطر خانه او و صفای سفره شان و عطر مطبوع گل نازهای روی ایوان خانه شان هنوز همراهم است. مادر پدرم را می گویم. 

روزها بلند بود. بچه بودم و مادرم را خیلی دوست داشتم. برایم همه دنیا بود. نگاه به چشمان میشی و درشتش لذت بخش بود و وجودش برایم گرمای عجیبی داشت. چادر سورمه ای با شکوفه های سپید گلی رنگ او را سخت عاشق بودم. باغ خانه آن یکی مادربزرگ را می گویم، مادر مادرم را؛ او هم به سفر ابدی رفته است. درخت های آلوچه، عناب، سیب، گلابی و فندق. همان جا زیر درخت، سنگ روی سنگ می کوبیدیم و با دختر خاله ها فندق ها را می شکستیم و می خوردیم... تق و تق و تق. شیرین بودند عناب ها، خال خالی بودند و سبز، سبزها از قهوه ای ها شیرین تر و سفت تر بودند. من سبزهای کال را بیشتر دوست داشتم. برگ های درخت عناب، ریز و مینیاتوری بودند. درخت عناب خانه مادر بزرگ کنار چاه آب بود، همان چاهی که یک بار مادرم وقتی بچه بود در آن افتاده بود. کوره راه باریک باغ از کنار درخت عناب شروع می شد. قایم باشک بازی های پشت درخت های لیموشیرین از خاطرم نمی رود. تیزی دردناک خارهای بلندشان در سرم، هنگامی که پشت شان پنهان می شدیم هنوز با من است و همین طور شوق دیدن بازتاب نور آفتاب روی بوته های هرز ته باغ. آن جا که هیچ کس نمی رفت جز من! آخر مار مولک داشت و گاهی مار و قورباغه.

سال ها گذشته است، حدود بیست و پنج سال یا بیشتر. چند سال است که دخترخاله ها و پسر خاله ها را ندیدم. دور شدم. از همه دور شدم. همه بزرگ شدند و ازدواج کردند. نام بچه هایشان را هم نمی دانم.

بعد از ظهرهای خالی منچستر مرا به خواب و خیالی دور می برد. سفر می کنم. انگار که روی ابری نشسته ام و به دور دست ها می روم. 

14/05/2014

دل کور


برای دوست داشتن وقت لازم است اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی است  * 
  خاطره مرده ها، افسانه و کابوس زنده هاست * 

اسماعیل فصیح. از رمان دل کور

09/05/2014

بهار آمد، تو نیامدی


بهارک از راه رسید
تو نیامدی
بیا
 یک بار دیگر به خانه ام بیا
یک بار دیگر به من نشان بده می توانم بخندم
تنها یک بار

06/05/2014

رقص برگ ها


اومدم تو آفتاب بشینم، تا اومدم نشستم، ابرها اومدند و رو صورت خورشید خانوم گیس طلا رو پوشوندند. باد خان هم اومدند و برگ های ظریف و مینیاتوری صنوبرها رو به رقصیدن وا داشتند. صدای برگ ها حواسم را پرت کرد. صدایی که هر وقت می شنوم یاد  صدای به هم خوردن برگ های مینیاتوری و پرز دار خاکستری درخت سیب گلاب باغ شمالی می افتم. هر وقت، هر زمان. هر جا که باشم. صدایی که از خاطرم جدا نمی شه. زادگاهم. کودکی ام. گیلان

04/05/2014

بلع زمین




ناگهان به اندازه یه پلک زدن، زمین دهان باز کنه و صدها نفر رو ببلعه
 دیروز تا حالا حالم خرابه


رانش زمین در بدخشان افغانستان