روزها می گذرند، شب ها پی در پی جا عوض می کنند، ابرهای
آسمان خودنمایی می کنند، ماه، پیدا و گاه پنهان می درخشد، خورشید عالم تاب، زرد فام،
گرمی بخش، مهربانانه تسلی می دهد، باران می بارد و پاره ای از سخاوت خود را به زمین می بخشد، پائیزی
دوباره، فصل همه یادداشت های نیمه تمام جوانی، نوجوانی زودگذر، چراغ ها سوسو زنان
در دور دست خیال شب، پنداری گیسوان دخترکی
را می بافند که چشمهایش تنها صدا را می شناسد.
27/03/2013
21/03/2013
19/03/2013
چهارشنبه سوری تان مبارک
بچه که بودم غروب های چهار شنبه سوری با مادرم می رفتم بازار، مامان آینه می خرید و اسپند و سنجاق قفلی، من
هم مثل همیشه می رفتم سراغ سنجاق سر و گل سرهای پشت ویترین، عاشق سنجاق های کفشدوزک و پروانه نشان بودم، حالا هر سال چهار شنبه سوری
آن فروشگاه قدیمی با ویترین چوبی اش یادم می
آید، روسری های رنگی و پولک دار، دامن های گل گلی، چین دار و براق فروشگاه های
خیابون اصلی شهر شمالی، هنوز جیک جیک جوجه های یه روزه تو جعبه های مقوایی تو
گوشمه و در اشتیاق خرید کفش های نو عیدم هستم، انگار موندم تو ده
سالگی ام! دوازده سالم بود رفتیم تهران و دیوارهای آپارتمانی سه طبقه، ما را زندانی
خود کردند، زندگی در تهران، بوته آتش درست
کردن وسط حیاط خانه شمالی را از خاطرمان برد و مامان که غربت تهران او را از خواهرهایش
جدا ساخته بود بدون من و بی دوست، هر سال چهار شنبه سوری، باز هم آینه، اسپند و سنجاق قفلی می خرید... بزرگ تر که شدم حتی
دیگر برای تماشای جشن چهارشنبه سوری ها هم از خانه بیرون نمی رفتم! سال ها گذشته و من اکنون فرسنگ ها فرسنگ از مادرم و چهار شنبه سوری های ایران، دورم
مادرم مرا به کودکی ام ببر، خواهش می کنم
یک بار، فقط یک بار دیگر دستت را به من بده، بگذار دست های همیشه گرم و نازکت را
از روی چادرت بگیرم و از خیابان و شلوغی خیابون بگذریم و منو ببری و برام یه جفت
سنجاق سر بخری ... یک بار مادرم، فقط یک
بار... زنده باشی سال های سال، امروز غروب ، به پاس مهر و عشقی که چهارشنبه سوری
ها به پام ریختی و به وجودم هدیه دادی،از این راه دور به آسمون نگاه می کنم و تمام
قلب کودکی ام را تقدیمت می دارم
دوستان عزیزم
چهارشنبه سوری تان مبارک و به خیر و خوشی
08/03/2013
بیاد نرگس های وطنم
هنگامی که در یک روز سرد زمستانی پستچی می کوبد به در که کارتی را از دوستی به تو برساند که در آن سوی اقیانوس ها و کوه ها روزگار می گذراند، اشک شوق ات سرازیر و روزت غرق امید می شود که هنوز بعد از پانزده سال او هست تا گرمی بخش لحظات سرد و خاموش غربت نشینی ات باشد، هنوز بیاد دارد گل نرگس را بسیار دوست داری و هر سال، زمستان تو را، با فرستادن این نرگس ها گرم محبت بی دریغ خود می نماید... برای دخترکش آرزوی بهبودی کامل دارم و از همین جا به نازنینم زیباترین درود ها را می فرستم
نوروزت پیوسته خجسته باد
________________ این پست را تقدیم به تو می کنم که پیوسته بیادتم ____________
07/03/2013
روزهایی از زندگی یک پدر
چشم های خسته و خواب آلودش را از نگاه پرسان زن
همسایه می دزدد، پنجره را می بندد، روی کاناپه می نشیند و در سکوت چهار دیواری
خانه همانطور به حالت نشسته خوابش می برد؛ از نیمه شب که می گذرد بیدار می شود و
به عکس همسرش ملوک که در قاب روی دیوار می خندد چشم می دوزد، با ملوک آمد این جا،
برای دیدن پسرش، اما یک شب ملوک دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت، او را همین جا
به خاک می سپارند، بدون هیچ مراسمی! پسرش هنوز نیامده است، همیشه دیر می آید و
روزها تا پاسی از ظهر می خوابد، بی حوصله و کلافه بلند می شود و دوباره به کنار
پنجره می رود، دیدن نور نارنجی رنگ خیابان، ذهن او را به هیچ خاطره ای راه نمی
دهد، اما صدای پرنده ای در این صبحگاه او را به روستا می برد، باید به زودی برگردد
، فصل برداشت محصول است؛ پرنده ای از دور می خواند، کو کو؛
Subscribe to:
Posts (Atom)